به نام خدا
روزا دارن میرن و میان و من دارم روز به روز بزرگ تر و پخته تر میشم!!!
تووو این مدت اتفاق هایی افتادش که یادآوریش هم عذابم میده اما میخوام بمونه توو وبم و بعدها بخونمش!!!
۲ خرداد بود که رفتیم تهران..... با همسری دوتایی عازم شدیم..... هوای شهرمون بارونی و قشنگ و رمانتیک بود..... دعا دعا میکردم تهران هم هواش همینطور باشه!....... دکتر تا ۷ تووی مطب بودش و ما ساعت ۲ از شهرمون حرکت کردیم...... کلی میوه و چایی برداشته بودیم برای سفر خیلی خیلی کوتاهمون!!!!....... کلی با بگو و بخند رفتیم...... اولش میخواستیم با ماشین بریم تا خود مطب اما با خودم فکر کردم دیدم اون اطراف خیلی شلوغ هستش و من تابحال جای پارک ندیدم!!!..... خلاصه تصمیم گرفتیم مثل دفعه ی قبل ماشین رو بزاریم پارکینگ ترمینال و از اونجا با تاکسی بریم مطب...... وای که چقد هوا گرم بودش!!!!...... سوار تاکسی شدیمو رفتیم!!!....... تا خود میدون ونک ما رو رسوند و بعدش از اونجا پیاده رفتیم به سمت مطب..... ساعت هم شده بود ۶!!! راستش نزدیک ۱ ساعت توو ترافیک بودیم!.... راهی که میشد تووو ۲ ساعت و خورده ای رفت رو ما ۳ و نیم یا ۴ ساعت رفتیم!.......
خیلی خسته بودم..... دلم میخواست بگیرم یه جا بشینم!!!....... به زور خودمو به مطب رسوندم...... این دفعه زیاد معطل نشدیم!..... تقریبا یک ساعت هم نشد که توو مطب بودیم که منشی فرستاد داخل!(اوون دفعه ۳ ساعت حداقل منتظر بودیم!!!).... خلاصه رفتمو دکتر بهم گفت همه چی خوبه الا اینکه کمی !! کم کاری تیرویید دارم!...... اینو که گفت انگار آب یخ ریختن رو سرم..... حالم بد شدش...... آخه کم کاری تیرویید برای نی نی خیلی ضرر داره!!!! .... خلاصه با همسری خندون و گریون!!! اومدیم بیرون!!!..... تا برسیم ترمینال ساعت شد ۸:۳۰!..... تازه اونجا بود که هوا باروونی شده بود و منم چون به شدت از گرما بیزارمو حسابی گرما زده شده بودم! شیشه رو کشیدم پایین و حسابی از هوای خوشگل بهار استفاده کردم!...... آخ که چقد مزه میداد!!!!! همون هم باعث شد که سرما بخورم وحشتناک!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خیلی خیلی ترافیک بودش....... مخصوصا کرج!!...... دیگه ساعت ۱۱ بود که رسیدیم شهر الناز اینا....... همسری نگه داشت رفت غذا گرفت......(از بروستت فک کنم!.... خیلی عالی بود .... مخصوصا سوپش!)..... ساعت ۱۲ بود از اون شهر در اومدیمو ساعت ۱ بود که رسیدیم شهر خودمون.......
فرداش هم با لیلا رفتیم بیرون و برای همسری کیک تولد سفارش دادیم........
عشق من ۲۸ ساله شدش....... قربونش برم الهی....... درسته بعضی وقتا کفرمو در میاره اما واقعا واقعا دوسش دارم.....
چهارشنبه بعد از ظهر بود که عفریته خانوووم!!! تشریف آوردن منزل ما!!!!!......... همین که دید همسری رفتش اومدش..... احمقققققققققققققققققق............ کلی بهم حرف گفت..... منم سپردمش به خدا......... برگشته به من میگه هرکی مریضیش ناعلاج باشه میره تهران دکتر!!!تو هم لابد سرطانی سلی چیزی داری!!!!!........ فقط به رووش نگاه کردم و هیچی نگفتم!!!!...... اون لحظه خدایا چقد برام سخت بودم.... ممنون که بهم صبر دادی تا جوابشو ندم!...... منم بهش گفتم چرا دووومادت رفته بود تهران!!!!!...... گفت همینطوری!!!.... گفتم نخیر ایشون هم رفته بود دکتر دیگه!!!! البته به من ربطی نداره.... اما دکترهای اوونجا خوبن خوب!!! بعدشم آدم باید از مزایاش استفاده کنه!!!!...... گفت نخیر تو مریضی تو الی تو اینجوری هستی....... خدا میدونه چطوری خودتو به پسرم انداختی!..... هی رفتی با....ن...ک و بالاخره پسرمو مجبور کردی بگیرتت!!!!.............. هیچی بهش نگفتم....... فقط اوون لحظه خدا رو صدا کردم....... چقد دلم شکست...... خدایا اینه جواب این همه صبر؟!!؟!؟!؟........ نشست ادای مامان و بابام و ادای خودم رو جلوی روووی خودم در آوردش....... منم فقط نیگاش کردم....... اصلا چیزی نگفتم بهش...... حتی خجالت هم حالیش نبود..... حالا حرف داییم رو باور میکنم که رفته بود خونه مادربزرگمو ادای منو درآورده بود! ..... احمق........ بعدش که بهش میگفتیم! میگفت نه!!!شما به من تهمت زدید!!! اما حالا چی؟!؟!؟ جلوی خوده خودمممممممممممممم بود......... خدایا چرا جوابشو نمیدی آخه؟!؟!؟ ....... دیگه اصلا فکرم کار نمیکنه...... خسته شدم ازش....... همسری هم فقط میره باهاش یه بار دعوا میکنه و بعدش انگار نه انگار....... خسته شدم....... منی که اون همه ابهت داشتم حالا ببین به چه روزی افتادم که این عفریته میاد و منو پیش همه مسخره میکنه!..... خدایا شکرت........ ناشکری نمیکنم اما واقعا دارم کم میارم........ تا کی باید مهمون بیاد و با هر مهمون اومدن تنم بلرزه که خانوووم چیزی نگن؟!؟!؟ تا کی باید بیاد تووو راهرو و یه عالمه حرف های مسخره بزنه و بره!؟!؟؟! تا کی باید صبح ها که همسری میره سر کار با استرس دیگه خوابم نبره؟!!؟؟ همش منتظر زنگ در باشم که بزنه یا فحش هایی که توو راهرو میده؟!؟!؟ خسته شدم ...... احساس میکنم دیگه اون شور و اشتیاق رو ندارم....... دلم برای خودم تنگ شده....... عجب غلطی کردم اووومدم اینجا کنار دستش زندگی کردم..... یه مدت به همسایه ها گفته بود عروسم! از قبل عروسی حامله بوده!!!!!........ اونطوری باید نی نی ما الان دنیا اومده بود!...... خسته شدم دیگه......... مامانم که بیچاره استرس گرفته و همش تپش قلب داره...... دستشم که وحشتناک درد میکنه....... منم که اینطور....... بابام هم تووو این یه سال به اندازه ده ها سال پیرتر شده....... عامل همشون منم...... اگه کمی بقیه رو هم در نظر میگرفتم اینطوری نمیشد...... درسته که عاشق همسری هستم..... درسته یه لحظه زندگی بدون اون برای من مثه مرگ میمونه اما واقعا از لحاظ روحی خسته ام...... کاش کمی هم خوونوادشو در نظر میگرفتم....... کاششششش....... الان هرکی میاد پیشم در مورد خواستگار صحبت میکنه بهش تاکید میکنم که خونوادش خیلی مهمه!....... حتی اگه یه شهر دیگه باشن.......
خدایا کی میشه که از این خونه لعنتی بریم؟!!؟!؟........... دلم نمیخواد بمونم....... وقتی به همسری میگم سریع بحث رو عوض میکنه....... تصمیم گرفتم برم سر کار و دیگه دلیل آسایش بیشتر رو نداشته باشه!..... میخوام برم سر کار تا حداقل بتونم کرایه خونه رو بدم!...... خدایا این یکی رو میتونی برام انجام بدی؟!؟!؟!؟ ازت یه کار خوب میخوام....... میشه بهم یه کار خوب پیشنهاد بدی؟!؟!؟......... اونطوری تلاش میکنم برای از اینجا رفتن....... تو بهم فقط یه کار خوب بده باقیشو میرم خودم..... راهمو با کمک تو پیدا میکنم....... حدود دو ساعت نشست!!!!...... میخواستم ازش پذیرایی نکنم! اما دیدم فرهنگمون هزاران هزار کیلومتر از هم فاصله داره...... دیدم آدمی نیستم که بخوام از مهمونم مثله نفهم ها پذیرایی کنم..... نشست و من مثله یه مهمان دار خوب ازش پذیرایی کردم!!!!!!...... شاید به نظر احمق برسم !!! اما واقعا دوور از آداب میدونم.... حتی اگه دشمنمم بود که هستش!! ازش پذیرایی میکردم....... آخر سر گورشو گم کرد و رفت!!!.... منم تا یک ساعت گریه میکردم!!!!!.........
چهارشنبه شب برای همسری تولد گرفتم..... کیکش خوشمل شده بود....... اما نرسیدم براش کادو بخرم!!!..... حالا میخوام برای رووز مرد جبران کنم ..... اون روز رو سعی کردم به روی خودم نیارم......... حالم خیلی خیلی بد بود بخاطر حرفهای عفریته!...... اما باز سعی کردم همون سمیرای خندون باشم!!!!..... چقد سخته خودت نباشی!!!!
دیگه خلاصه مامانش که ادعا میکرد میخواد براش زنجیر طلا بخره!!! حتی یه تبریک هم نگفت!!!..... حتی داداشاش که انقد خودشونو بهر مناسبت به همسری میچسبونن هیچ کدوم تبریک نگفتن!!!....... همسری خیلی ناراحت شدش....... اما به روی خودش نمیورد
وقتی جمعه رفتیم خونه مامان اینا مامانم براش یه عالمه کادو گرفته بود..... داداش هم اومد و کلی بهش تبریک گفت....... اما همسری با این حال شاید همون لحظه خوشحال بشه!!!! اما بعدش رفتارش کمی با مامانم تغییر میکنه!!!! .... من موندم اگه مامان منم مثه مامان خودش بود چیکار میکرد....... بازم اینطوری میکردش؟!؟..... به خدا اگه جای من بود اصلا نیگاش هم نمیکرد! ... اما ؟!؟!؟!؟!.......
شنبه با لیلا رفتیم یونی....... چقد دلم براش تنگ شده بود..... اما احساس میکردم دیگه از آنه من نیست...... حس تعلقی بهش نداشتم..... احساس یه غریبه رو داشتم...... آدمای جدید و ناآشنا........ مدرکمونو گرفتیمو اوومدیم............. چقد زود گذشت........
از اونجا رفتم خونه مامان اینا..... مسعود(پسرعمم) اومده بود بهش زبان یاد بدم....... عصر همسری اومد دنبالم...... منو جلو در پیاده کرد و خودش رفت!...... تا ساعت ۱۰:۳۰ تنها بودم!...... بهش مسیج زدمو گفتم که هروقت دوست داشتی بیا!!! من میخوابم!!!!!....... چراغا رو خاموش کردمو خودمو به خواب زدم!!!........ دیدم کلی زنگ زد!!!! گفت من تووو راهم!!!! دارم میام...... راستش منتظرش نبودم!!!...... از تنهایی هم نمیترسیدم..... اما حرصم گرفته بود منو تنها گذاشته بود..... میدونستم دلیل کارش چیه!...... شاید چون دو روز پشت سر هم خونه مامان اینا بودم دلیلش بود!!!!......... و شایدم چون ناهار نیومده بود و تنها خونه مونده بود خواسته بود تلافی کنه....... هرچی بود حالم رو خیلی خیلی بد کردش........ اومد و کلی منت کشی کرد اما یه ببخشید هم نگفتش!!!!!...................... شب خوبی نبود!!!
یک شنبه هم مامان و بابام اومدن خونمون با یه جعبه شیرینی برای تبریک تولد همسری!...... قرار شد فرداشبش بیان خونمون...........
دوشنبه شب هم اونا اومدن و کلی خوش گذروندیم!!...... عفریته هم هی میرفت و میومد!..... به هزار بهونه همسری رو میکشید پایین.......... همسری هم انگار برده باشه!!!!!......
فردا شب احتمالا زهرا(خواهرشوهرم) رو دعوت کنیم شام...... همسری میگه مامانش اینا رو هم بگیم بیان!!! من دوس ندارم با اونا توو یه سفره بشینم!.......
حالم ازش بهم میخوره........... چطوری براش فیلم بازی کنم!؟!؟؟
وای خدایا ..... کاش کمی هم من درک میشدم!!!!
دوستت دارم خدای خوبم
به نام خدا
این روزا خیلی سعی میکنم بیامو تند تند بنویسم اما واقعا نمیدونم چی مانعم میشه.....
روزا به شدت دارن سریع میگذرن
راستش کمی ترس برم میداره از این سرعت زمان!!!
این چن وقته اتفاق های خیلی زیادی افتادش.... یکیش هم این بود که عفریته خانوم رو بردیم با مامان رو در روو کردیم!!!..... زنیکه احمق هیچ کدوم از حرفاشو قبول نمیکرد!.... همه رو زد زیرش.... دیگه کلی سلیطه بازی در آوردش...... منم که حالم ازش بهم میخورد.....
فرداییش هم اومد خونمون و کلی بار من کرد!..... این دفعه میگفت مامانت خوبه تو بدی!!!! میدونم حال روحیش افتضاحه!!!..... احمق داروهایی که دکتر میده رو هم نمیخوره!..... دکتر بهش گفته افسردگی شدید داره!! اما زهرا نمیزاره دارو بخوره!! میگه معده اش درد میکنه!!!!!!!!!!!
همسری کنکور داشتش..... چن روزی مرخصی گرفته بود...... عفریته هم اصلا انگار اوون آدم سابق نیست!!!! اصلا صبح زود نمیومد!!!! نمیخواست پیش پسرش خودش رو خراب کنه
از دست آدمای نفهم آدم میمونه چیکار کنه!!!!
راستش حالم رو به شدت بد میکنه...... اما سعی میکنم به روی خودم نیارم
همسری هم مثله اینکه یادش نبود که به من گفته تا آخر اردیبهشت از اینجا میریم!!!!
دیگه خسته شدم بس که بهش گفتم!!!........ حالم از این خونه بهم میخوره...... اما همسری متوجه نیست.......... انگار با چسب چسبوندنش به این خونه............... خدایا کی میشه از اینجا بریم یه جای دوووووووووووووور............. دیگه خسته شدم.......... فقط تورو دارم...... دیگه اعتمادی به حرفای امیدوار کننده همسری ندارم........ فقط کافیه تو بهم بگی...... خدایا تووو این دنیا فقط تویی که به حرفم گوش میدی.... بدون اینکه بگی حرفم تکراریه..... بدون اینکه بگی باشه برای بعد......... خدایا فقط تویی که وقتی وعده میدی بهش عمل میکنی..... عاشقتم خدا جووووونم
روز زن همسری فقط به من یه مسیج زد و گفت رووزت مبارک!!!!!! منم خونه مامان اینا بودم چون قرار بود بره سرجلسه کنکور....... ساعت ۷ زنگید که تموم کردم!!!!....... بعد ازم پرسید برای مامان ها چی بدیم؟!؟!؟ گفتم که پول باشه بهتره!!!!بعد گفت برای شما چی؟!؟! گفتم هیچی!!!! خودت!!! ..... میدونم توو شرایط مالیه خوبی نیستش....... به خاطر همین اصلا ازش انتظار نداشتم........ گفت کمی بعد میام!!!!اما ساعت ۸:۳۰ اومد!!!!! حتی یه شاخه گل هم برای من نگرفته بود!......... اولش خیلی دلم شکست....... یه بغض بدی داشتم......... بعدش که کمی نشستیم رفتیم خونه عفریته اینا و قرار شد برای شام هم برگردیم خونه مامان اینا....... سر راه بهش گفتم بریم گل بخریم!!!!اینطوری زشته ببریم!!!....... با کلی غرغر گفتش باشه!!!!..... رفتیم و سه تا شاخه گل گرفت!!!!! بهم گفت یکیش برای توئه!!!!! اما مثله همیشه ذوق نکردم!...... برام جالب نبود که به خواست خودم بره گل بخره!....... الکی کلی ازش تشکر کردمو خودمو خندون نشون دادم اما ته دلم غوغایی بود!!!......... رسیدیم خونه عفریته اینا...... از عید خونشون نرفته بودم!!!....... عفریته در رو باز کرد!!!!حتی تعارف نکرد بریم تووو!!!! مام سرمون رو مثله چی انداختیم رفتیم تووووووو!...... حتی سعی نکرد کادو رو ازم بگیره!!! به رغم اینکه یه عالمه بهش گفتم!!! آخر سرش توو خونه با بغض بهش گفتم این ماله شماس...... اونوقت بودش که گرفت!!!.... اونم بدون هیچ تشکری........... حقش نبود براش ببریم اما به رسم ادب بردیم....... انشاالله خدا از حق نگذره....... دلم میخواد خودم با چشمای خودم ببینم به عاقبت کاراش گرفتار شده............ ازش متنفرم...............
چن روزی بود که برای زهره خواستگار اومده بود!!! عفریته هم بسی خوشحال بود!!!!..... حالا هی زهره میگه نه!!! اما اینا برای خودشون میرن تحقیق!!!!........ پسره توو تهران کار میکرد...... اینا چن باری اومدن خواستگاری اما بالاخره دیروز جواب رد بهش دادن!!!!........ خوشحال بودم که زهره داره سر و سامون میگیره....... اما مثله اینکه قسمتش نبود
سه شنبه قراره با همسری بریم تهران........ وقت دکتر دارم...... تازشم پنج شنبه تولد همسری هستش... اما نمیدونم براش چی بخرم............... میخوام یه تولد قشنگ بگیرم اما نمیدونم چطوری مهمون دعوت کنم!!!...... مامان اینا که اعلام کردن با عفریته سر یه سفره نمیشینن!!! موندم حالا اینا رو چیکار کنم............ شاید دوتا تولد گرفتم براش........... وایییییییی خداااااااا یکی کمکم کنه
خدایا خیلی دوستت دارم
به نام خدا
این روزا خیلی سریع میگذره...... نمیدونم چرا دقیقا نمیتونم از یه روووزم کاملا استفاده کنم و همیشه کم میارم!؟!؟!؟...... دلم میخواد مثه سابق برنامه ریزیم عالی باشه اما واقعا نمیشه
توو این مدت اتفاق های زیادی افتادش......
دو هفته پیش بود که عفریته خانوووم!!!! تشریف آوردن منزل ما!! و منزل ما رو منور کردن.... راستش من خواب بودم.... وقتی زنگ در رو زد اولش خیلی هول کردم..... چون تازه خوابم برده بود..... سریع بیدار شدمو فهمیدم ایشون هستن!.... درو مجبورا باز کردم.... اومد جلوی در خوونه..... منم که چشام خواب آلووو بود وحشتناک!..... بهم گفت از بس میخوابی مگه میخوای امام ... ح .س.ین بشی؟!؟!؟!(خاک بر سر احمقش.... نمیدونم این چرا به امام حسین گیر داده.... خجالت میکشم وقتی بعضی از حرفاشو میشنوم!!!!! ... گاهی وقتا هم دلم نمیخواد اینجا بنویسم اما چون میخوام یادم بمونه با چه آدم احمقی سر و کله میزدم مینویسم!!).... به رسم ادب تعارف کردم که بیاد داخل!.... برگشت بهم گفت آره دیگه تو صاحب خوونه شدی!!! تو تعیین میکنی کی بیاد خونتون!!!! تو باید راه بدی دیگه!!! ببین دنیا چه جور شده!!!!!...... چیزی نگفتم بهش!.... مثله ... سرشو انداخت اوومد تووو . تا نشست شروع کرد!!!.... چون همسری چن روزی بود مریض شده بود و ما فکر میکردیم سرماخوردگیه!!!! در صورتیکه سینوزیتش بود!!!... گیر داد به اوون.... گفت از وقتی تو اوومدی توو خوونوادمون پسرم راه به راه سرما میخوره!!!..... راه به راه مریض میشه....... اون سال تا سال مریض نمیشد اما الان!؟!؟همش از تو میگیره!!!!...... منم برگشتم گفتم اون از دوستاش گرفته نه من!!!!..... گفت دیگه بدتر.... اون اصلا از دوستاش مریضی نمیگرفت!!!!!( چی میتونه آدم بگه به این عجوزه!)..... بهم گفت تو بچه بودی مریض شدی؟!؟!!؟.... گفتم چطور؟!؟! گفت تو زردی داشتی؟!!؟؟ توو بیمارستان بستریت کردن؟!؟! گفتم آره!..... گفت خونتم عوض کردن!؟؟!؟ گفتم آره..... گفت لابد مریضیت سخت بود و علاج نداشت دیگه!!!..... گفتم نخیر...... اولا من اینجا دنیا نیومدم...... بعدشم چون بیمارستان های اینجا زیاد مجهز نبود رفتیم شهر بغلی!!!..... چون از حدی که باید گذشته بود خونمو عوض کردن تا زردی کاملا بدنم رو نگیره!.... میتونی بری از هر دکتری که میخوای بپرسی که چرا خونمو عوض کردن!!!!.... گفت من میدونم تو از اول مریض بودی الانشم هستی!!!عوارضش توو بدنت هست!!!!(خودتون قضاوت کنید!!!)...... بعد یه عالمه نشست در مورد مامانم چرت و پرت گفت .... بعد دوباره گفتش پسر من همه چی میخورد اما تو الان بهش هیچی نمیدی!!!..... اوون بادمجون! کرفس! لوبیا سبز و هزارتا چیز دیگه میخورد اما تو چون خودت نمیخوری براش درست نمیکنی!!!(در کمال تعجب من عفریته همه چیزایی که من دوس نداشتمو اسم برد!!! این در صورتی بود که نامزد که بودیم خونشون میرفتم همه این چیزایی که دوس نداشتمو درست میکرد و ادعا میکرد نمیدونسته!!!!!!)... گفتش این همه پسر من برات وسیله میخره همرو خودت میخوری یه ذره هم نمیدی پسرم بخوره!!!!.... گفتم خودش میگه فقط خودت بخور!!!!!!....... دیگه داشت منفجر میشد...... یکم دیگه چرت و پرت گفت و آخر سر پا شد رفت........ وقتی رفت یه عالمه نشستم گریه کردم...... به مامان زنگ زدمو یه عالمه گریه کردم...... اون طفلی هم اون جا کلی ناراحت شدش......
فرداییش هم نگووو رفته شهر خالمینا!..... رفته با خالم دعوا کرده اومده!!!!بهش گفته بود دختر مریض رو به ما انداختن!!!!!...... و هزارتا چرت و پرت دیگه........ دیگه واقعا داشتم منفجر میشدم...... زنیکه احمق..... من موندم کی این میخواد تقاص کاراشو پس بده؟!!؟!؟
این قضیه ها باعث شده بود که مامان فشارش بره بالا و چن روزی بستری بشه.... بمیرم الهی.... همش تقصیره منه..... اگه کمی توو انتخابم دقت میکردم و فقط خودمو نمیدیدم اینطوری مامان اینا رو عذاب نمیدادم......... خیلی این چن وقته حالم خراب بودش.......
پریروز هم وقت دکتر داشتم توو تهران.... با همسری رفتیم...... توو مطب بودیم که زهره! یه مسیج زد به این مضمون!!«« تو این همه دروغ به داداشم گفتی!! شک نکن بچه سالم بغل نمیگیری!!!!.... بچت زنده نمیمونه!! چون خونش مشکل داره!!..... و هزارتا کوفت دیگه گفته بود...»» اعصابم به قدری بهم ریخته بود که حد نداشت..... همسری همش میگفت ولش کن.... اون لیاقت نداره...... اصلا جوابشو نده..... اما مگه میشد؟!؟!؟ دختره احمق دسته کمی از مامانش نداره....... فقط از خدا میخوام که جوابشو بده.......
دیروز هم صبح با همسری رفتم خونه مامان اینا.... ظهر که همسری اومدش دوباره رفت.... عصر با هم برگشتیم خوونه...... تازه رسیده بودیم که یهو دیدیم در میزنن!.... زهرا بودش..... اومد بالا..... وقتی منو دید کاملا تعجب کردش..... فکر کرده بود من نیومدم!!!..... به همسری گفت اومدم دعوتت کنم شام!!!!!اما دیگه سمیرا هست!!!!....... بعد حال مامانم رو پرسید!!!!...... منم تعجب کرده بودم این از کجا میدونست که مامانم بستری شده بود؟!؟!؟ وقتی رفتش همسری ازم پرسید صبح من اومدم خونه!؟! گفتم نه!!!مگه مرض دارم این همه راه رو پیاده بیامو دوباره برگردم!؟!!؟ گفت آخه مامانم میگفت!!(منظور همون عفریته اس!).... میگفت سمیرا تو رفتی اومد خونه!!!! سمیرا بهم گفت که مامانم بستری شده!!!! .... گفتم عجب بابا!!!من کی اومدم خونه؟!؟!؟ خوبه ننه شاهد هستش...... من پیش ننه بودم.... بعدشم که آجی و مریم خاله اومدن...... زنیکه احمق انقد دروغ براش عادیه که هرچیو به دروغ میگه!..... کاش بشه زود از اینجا بریم...... حالم دیگه داره از اینجا به شدت بهم میخوره.......
خدایا کمکم کننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
به نام خدا
سلام...... این روزا حسابی روزشمار روزام رو از دست دادم.... واقعا خیلی خیلی روزا دارن سریع میگذرن
یک سال از با هم بودن من و همسری گذشت.... به این زودی...... یک سال از پیمان عشقمون گذشت و ما روز به روز به هم وابسته تر شدیم.... خدا رو هزاران بار برای این انتخاب شکر میکنم
و اما این مدتی که گذشت
جمعه ۱۱ فروردین بود که خونواده همسری تصمیم گرفتن بریم ۱۳بدر!!!!! چون شوهر زهرا ۱۳بدر نبود..... منم که اصلا دلم نمیخواست که برم...... همش دعا میکردم هوا بد بشه و نشه بیرون رفت!!!!....... در کمال ناباوری دیدم خدای مهربونم چنان بارونی رو داره میبارونه که نگوووو...... هوا خیلی خیلی باروونی بود...... ما تا ساعت ۱۲ آماده باش بودیم...... تا اینکه بالاخره قوم شوهر تصمیم گرفتن که نرن!!!!..... منم بسی خوشحال و خندون!!!شدم...... شبش رفتیم خونه مامان اینا..... یکمی روحیه گرفتمو اومدیم خونه.......
فرداش ساعت ۱۰ بهمون اعلام کردن که بریم!!!!!! .... ما هم مثله دوتا بچه حرف گوش کن وسایلمونو آماده کردیمو رفتیم!!!!...... از اونجایی که شوهر زهرا کمی خسیس میباشد!!! بدون ماشین اومده بودن!!!..... همه با ماشین ما!!!راهی شدن!!!...... البته من به همسری گفته بودم کمی دیرتر بریم!!!دلم نمیخواست با عفریته تووو ماشین با هم بشینیم!!!و ایشون تیکه بار بنده کنن!!!!...... ساعت ۱۱:۳۰ دوماد خونواده اومد دنبال منو همسری+ زهرا + زهره!.... رهسپار جاده شدیم..... منم به شدت سرما خورده بودم..... گلوم به قدری درد میکرد که نای حرف زدن نداشتم...... وحشتناک هم هوا بادی و سرد بود و بالطبع منم سردم بود در حد فجیعی!!!! .... رسیدیم به اون جای خوشگل...... وای خدای من..... باورم نمیشد انقد آب و سبزه اطرافمون باشه...... رفتیم داخل دره..... وسایل رو آوردیم پایین....... عفریته یه جای خیلی خیلی دوری نشسته بود!!!تک و تنها!!! صورتشم چنان گرفته بود که فقط چشماش + نوک دماغش معلوم بود!!!!!...... راستش با اون چشماش که داشت مثلا نیگا نمیکرد آدم رو به وحشت مینداخت!!!!.. از اولش همش حس منفی داشت میداد...... وسایل رو که جابجا کردیم داشتم میرفتم سمت عفریته که بهش سلام بدم!!!!(در صورتی که ما مهمون اون بودیم و اون حق میزبانی داشت!!!!از جاش اصلا تکون که نخورد هیچ!!!! حتی رووشو هم یه طرف دیگه میکرد تا ما رو میدید!!!).... همسری بهم گفت سمیرا بهتره بری به اوون زنیکه سلام بدی!!!!!! گفتم مگه تو نمیای؟!؟گفت نه!!! منم برای اینکه حرف همسری رو گوش کرده باشم!!! رفتم و سلام بهش کردم!!!! اونم چن بار تا بالاخره جواب سلام منو گرفت!!!!! بعدشم دریغ از یه حالت خوبه!!!! .... دوباره رووشو اونطرفی کرد و منم دیدم واستم اعصابم رو خورد میکنه اومدم سمت زهرا...... برادرشوهر کوچیکه داشت آتیش روشن میکرد...... بهش خسته نباشی گفتم...... و کلی سر به سرش گذاشتم..... بعد به توصیه همسری نشستم روو زیراندازی که آورده بودن!!!..... شوهر زهرا هم نشسته بود..... کمی با هم حرف زدیمو گفتیمو خندیدیم!..... تا اینکه دیدم وحشتناک سردمه..... همسری پتو برام آورد...... بازم سردم بود..... پتویی که خونواده همسری آورده بودن رو آورد کشید رووم..... تازه داشتم گرم میشدم..... بعد یهو با خودم گفتم نکنه یهو عفریته بیاد از رووم بکشه و من ضایع بشم؟!؟!..... سریع پتو رو انداختم روو پام!!!!...... عفریته هم ۱ مین بعدش از اون طرف به سرعت خودش رو رسوند به من و پتو رو از رووم کشید و به زور کشید رووی زهرا!!!!( همسری پیشم نبود!!)... انقدی بغض کرده بودم که نگووو....... دیگه منم باز خودمو زدم به بی خیالی.... کمی نشستم .... بعد دیدم عفریته همچین داره نیگام میکنه!!که حالم بد شدش..... به زهرا و همسری گفتم بریم سمت آب و عکس بندازیم..... رفتیم و کلی عکس انداختیم...... بعدش اومدیم کنار آتیش..... برادرشوهر بزرگه داشت آتیش رو زیادتر میکرد..... رفتم کنار آتیش نشستمو باهاش شروع کردم به صحبت کردن....... کلی حرف زدیم..... کلی خندیدیم....... همسری هم که قربونش برم همش کنارم بودش...... یکمی بعد شروع به کباب کردن شد........ همسری یدونه داغه داغ دادش به من..... دوتایی با هم خوردیم..... بعدش رفت کنار آب.... اما چون من سردم بود نتونستم برم..... همینکه همسری از من جدا شد عفریته سریع پرید اومد از برادرشوهر بزرگه یه کباب به اصرار گرفت!!!!!! برای زهرا!!!!!........ همشم چشم غره میرفت بهش که خووبشو بده!!!!! من نمیدونم این زنیکه چرا با من اینجوری میکنه!!؟!؟!؟.......... خاک بر سر احمقش کنم!!!!! همشم هم میگفت آجیلتون کوو پس؟!؟!؟ میوه تون کووو پس؟!؟؟آجیلتونو میخواید بدید کس دیگه بخوره!؟!؟ در صورتی که ما همه چیو گذاشته بودیم اما فراموش کرده بودیم ببریم.....
بعد ناهار هم منو همسری زودتر از بقیه جدا شدیم..... چون قرار بود خالم اینا از کرج بیان خونه مامانم اینا.... ترسیدیم برن..... سریع رفتیم خونه و بعدش پیاده رفتیم خونه مامان اینا...... اونجا هم تا ساعت ۶ نشستیم! بعدش تصمیم گرفتیم بیایم خونه!!!! حالا ما هیچوقت این موقع نمیایم خوونه!!!! بعد شام اصولا میایم خونه....... اما نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتیم بریم!!!!..... توو کوچه مامان اینا بودیم که دیدیم عفریته با چنان هول و بلایی داره میادش...... تا ما رو دید دست پاچه شدش...... رو به همسری گفت دارم میرم خونه فلانی!!!!..... شماها چرا طاقت نداشتین!؟!؟ چرا دو دقیقه نشستین خونتون؟!!؟؟ همسری هم بهش یه اخمی کرد و اومدیم....... زنیکه روانی.... همیشه کارش اینه.... زاغ سیاه مارو چوب میزنه...... میخواد بدونه کجاییم..... چیکار میکنیم.... شب و نصفه شبم باشه تنها میاد کوچه مامانم اینا تا ببینه ما اونجاییم یا نه!!!!! احمققققق........ به همسری گفتم مامانت ماشالا انرژی داره ها!!! ما خسته شدیم !!! این با این سنش خسته نشد!؟!؟! .... همسری هم فقط سرشو تکون دادش
خدا عاقبت ما رو با این عفریته به خیر کنه!!.... خوبه همسری دیدش که عفریته میاد و فضولیه ما رو میکنه!!!!
صبح سیزده بدر! همسری آجیلامون رو که فراموش کرده بودیم ببریم رو برد داد به داداشش!!!.... بعدش راه افتادیم رفتیم دنبال آجی اینا...... بعدش رفتیم باغ مامان اینا...... چقد خوش گذشت....... دخترخاله هامو بعد از یک سال تقریبا دیدم....... بچه هاشونو دیدم........
بعدازظهر هم داداشی ما رو برد آبشار نزدیک باغ..... چقد شلوغ بود و چقد مزه داد...... خیلی وقت بود که دیگه آبشاره آب سابق رو نداشت....... اما شکر خدا امسال خیلی خیلی پرآب بودش..... خیلی مزه داد..... یه ارکستری هم اومده بود کنار آب و کلی رووحمون رو شاد کردش...... چقد خوش گذشت....... خدایا مرسییییییییییییی
دیگه اینکه شبم برگشتیم خونه..........
آخخخ ساعتو نیگا نکردم..... الان همسری میادش.........
دیگه باید برم
روز همگی خوشششش
خدایا ممممممممنونم ازت
به نام خدا
سلام..... سال نوتون مبارک
امسال امیدوارم سال خوبی برای همه و همه باشه..... برای من و همسری هم همینطور
روز سال تحویل توو خونه بودیم..... شبش چون دیر خوابیده بودیم صبح برای سال تحویل خواب موندیم!!!.......
ساعت حدودای ۱۰ بود که خواستیم بریم دیدن عفریته و خانواده محترمش!.... چون شب قبلش براش عیدی برده بودیم و بعد از حدود چن ماه پا به خونشون میزاشتیم! خیالم از رفتارش راحت بود!!!...... حالم ازش بهم میخوره!!!ناخودآگاه!!!...... چون طبقه پایین خونمون دست ایشون هستش...... و چون نمیشد که بنده مهمون ها رو توو این خونه راه بندازمو عفریته نندازه!!! به همین دلیل تصمیم گرفته بود هفت سین رو طبقه پایین بساط کنه و از مهموناش اینجا پذیرایی کنه!!!....... جوری تنظیم کردیم که با زهرا (خواهرشوهرم) برسیم به طبقه پایین!!!..... راستش با زهرا روبوسی کردمو با عفریته که مثل مار زخم خورده داشت بر و روومو نیگا میکرد یه سلام علیک کردم!!!!! دلم نمیخواست حتی نزدیکش بشم!!!!......... ایشونم تا میتونست تیکه هایی رو بار بنده و همسر جونم کردش!!!........ کمی نشستیم و بعدش پا شدیم بیایم!!!!! اونا هم پشت سرمون راه افتادن!!!!! و اومدن!!!..... یه کمی نشستن و بعدش رفتن!!!.... عفریته جوون هم زحمت کشیدن نفری ۵تومن!!! به ما دادن!!! البته مال من رو هم داده بود به همسری!!!!!..... وقتی همسری خواست بهم بده!!!گفتم ارزونیه خودت!!!من این پولو نمیخوام!!!!....... بدین سان اولین عیدی من از مادرشوهر محترم شد فقط و فقط ۵تومن! که اونم به من ندادش!!!! انگار که من نیستم!!!!( به ج...ه....ن...م)
بعد ناهار هم رفتیم دیدن مادربزرگ هامو دایی ها و عموها و عمه هام!!!چون مامان اینا اونجا بودن...... خلاصه رفتیمو تا شب اونجا بودیم.....
فرداش هم دوست همسری اومد خونمون و کمی نشست و بعدش ما رفتیم دیدن پدر مادر دوستش!.... خیلی خوونواده خوبی داره....... بعد از اونجا هم رفتیم خونه مامان اینا برای ناهار..... کلی خوش گذشت..... از اونجا هم رفتیم خونه آجی اینا و خواهر شوهراینا و ... .
فرداش هم مثل دو تا بچه خوب نشستیم سر خونه زندگیمون!!!!! کلی مهمون اومدش....
پدرشوهره خواهرشوهرم هم اومدن دیدنمون..... بعد اون هم ماجرایی داشتیم که نگوووووو.....
دیگه خلاصه کلی توو این مدت خوش بودیم و گشتیم!!!!.....
روز جمعه هم با آجی اینا رفتیم اطراف شهر.... یه عالمه برف بود...... اگه تونستم عکساشو از آجیم میگیرم و میزارم....... آدم باورش نمیشد که بهار شده....... یه عالمه آب بود که داشت میرفت....... انگاری تازه جاده ها رو باز کرده بودن..... به قدری شدت برف زیاد بود که نگووووو....... اما منظرش عالی بود.......... منی که عاشق برفم داشتم دیووونه میشدم از دیدن اوون همه برف........ خیلی خیلی خوشگل بودن...........
از شنبه هم همسری رفتش سر کار........... اولین روز خیلی خیلی دلم گرفت.... چون چن وقتی بود که همش با هم بودیم صبح تا شب! ..... نبودنش کنارم خیلی برام سخت بود.... اما فعلا کمی عادت کردم..... البته نه خیلی .... صبح ها تا میاد خداحافظی کنه مثل بچه ها نق میزنم...... خودمم خندم میگیره که چرا اینجوریم!!!!!........ خیلی خیلی سخته برام.... راستش اینجا رو فقط به خاطر همسر گلم دوس دارم .....
و اما غرض از نوشتن این همه عریضه::::::::::::
پارسال ۸ فروردین ماه بود که عفریته و زهرا اومدن خوونمون برای خواستگاری!!!!...... یادش بخیر..... چقد روز استرس زایی بود...............
پارسال وقتی همسری گفتش که مامانش و خواهرش میان خووونمون برای قرار مدار خواستگاری ... دلم داشت کنده میشد...... اصلا باورم نمیشد..... من ! سمیرای لجباز!!! به راحتی قبول کردش که زندگیشو با یکی دیگه تقسیم کنه؟!؟! خدایا خودت میدونی که چقد استرس داشتم....... داشتم میمردم عملا!......
یادمه یه بلوز و شلوار صورتی پوشیده بودم!!!! من و مامان تنها بودیم.... من از حموم اومده بودم!! تازه داشتم موهامو خشک میکردم!!!(چون مووهام فر بودش اولش حسابی میپرید میرفت هوا اما بعدش خیلی خیلی ناز میشد!!!).... از حموم که اومدم دیدم همسری مسیج داده که مامانم اینا راه افتادن!!!آخ منو میگی هول برم داشته بود........ موونده بودم مووهام رو چیکار کنم...... دیدم هرکاری هم کنم فایده نداره.... بیخیال شدم...... همون لحظه زنگ درمون رو زدن..... دیدم بعله!... عفریته و زهرا هستن!!!(البته اون موقع ها هنوز عفریته نشده بود!!!).... خلاصه اینا اولش جا خوردن!!!!! چون با کسی مواجه شدن که مووهاش دوو متر توو هوا بود!!!!اما رفته رفته مووهام خوشگل و خوشگل تر میشد و اینا از تعجب داشتن شاخ در میوردن........ عجب رووزی بود..... یادش بخیر.......
فردا هم اولین خواستگاری رسمیمون بود....... قربونش برم عشقم رو که وقتی اولین بار اومد خونمون چنان مظلوم نشسته بود که آدم دلش کباب میشد!!!!
خدای من..... چقد رووزا سریع میگذرن...... چقد عمرمون زوود میگذره
خدای خوبم ازت ممنونم که بهترین همسر دنیا رو سر راهم قرار دادی........
عشق من باورم نمیشه یک سال از با هم بودنمون انقد سریع گذشتش...... دوست دارم مهربونم
به نام خدا
این روزا حسابی حال و هوای عید هستش.... البته نه تووو شهر ما!!!...... اینجا کماکان سرد و برفیه..... طوری که آدم باورش نمیشه میخواد بهار بشه...... دیروز رو حسابی برف بارید.... تمام جاده ها بسته شده بودن...... چقد هم تصادف!!!!...... تووو اوج کولاک با مامان و داداشی رفتیم بیرون! البته میخواستیم با مامان بریم آرایشگاه...... توو راه کلی تصادف شده بود..... یه راه ۵مین یا ده مینی رو نیم ساعته طی کردیم!..... خیلی دیروز هوا خراب بود.... اما بازم خدا رو شکر.... شاید حکمتی توو کارش هست که ما ازش بی اطلاعیم......
چن روز پیش بود که توو خونه نشسته بودم دیدم درمون رو میزنن.... رفتم باز کردم دیدم زهره اس!!!!...... دستم رو بوسید!!!!!! بهش گفتم چرا همچین میکنی؟!؟! گفت دلم برات تنگ شده بود!!!.... توو دلم گفتم باز چه نقشه ای برام داری؟!؟!..... مثل همیشه جلو در واستاد و هراسون بود!!!...... از مامانش میترسه!!!..... همش میگفت سمیرا دلم برات تنگ شده بود!!! گفتم منم همینطور!!.... گفتش که من بد شدم بخاطر اینکه شما نمیاید خونمون!!!..... مامانم خیلی دوست داره!! گفتم لطف داره!!! گفت مامانم داشت با یکی حرف میزد به طرف میگفت عروسم خوبه!! اما مامانش نمیزاره و بهش یاد میده!! گفتم بیچاره مامانم!!! اون چه گناهی کرده؟!؟! بعدشم مگه توو زندگیه منه که بخواد نزاره!!!! حرفش رو هم نزن...... کلی چرت و پرت گفتش...... ( نمیدونم اشاره کردم یا نه.... اما من باردار هستم...... البته بچه خیلی خیلی برامون زود بود..... خواست خدا بود... بهرحال با توجه به اولاش الان دوسش داریم....... هنوز آمادگیش رو نداریم اما باید خودمون رو آماده ی حضورش کنیم........ از اونجایی که من عاشق دخملم اما نی نی ما پسملی شد.... شرایط روحیه خیلی حساسی پیدا کردم.... جوریکه همش اشکم در میاد!!!...... و اما در مورد جنسیت نی نی به غیر از دوستای من و خونوادم به هیچکس دیگه چیزی نگفتیم!!!)... ازم پرسید بچتون چیه؟!؟! گفتم نمیگم!!!! سورپرایزه!!!!! گفت من که میدونم دختره!!!! تووو دلم گفتم کاش که بود!!!! اما زهی خیال باطل!!!...... گفت ما میخوایم براش گوشواره بخریم!!!! گفتم دستتون درد نکنه!!!!!!..... خودمون براش به اندازه کافی وسیله میگیریم!!!!!..... (خونواده همسری به شدت طرفدار پسر هستن برخلاف خونواده ما!!!!...... مامانش توو دعاهاش همیشه برای دخترش آرزوی بچه پسر میکنه!!!! حتی خواهر شوهر بزرگه هم کلی رفته دنبال دعا از توو مفاتیح که بچه اولشون پسر بشه!!! آخه مگه چه فرقی میکنه؟!!؟!؟ بچه بچه اس دیگه! خدا به آدم صالح و سالمش رو عطا کنه کافیه..... جنسیت چه فرقی داره؟!؟!).... خلاصه کلی حرفید و بعدش سریع رفت!!!!
روز سه شنبه بود که قرار شد برم خونه لیلاینا برای ناهار..... مامان هم میخواست بره شهر آجی اینا برای ختم..... چون سر و صدا به شدت زیاد بود من و مامان همراه هم رفتیم...... تووو کوچه بودیم که عفریته رو دیدیم.....داشت از روووبرو میومد..... تا فاصلش با ما کم شدش..... سریع راهشو کج کرد و رفت اونور کوچه!!!!.... احمق!!!..... من و مامان بهش سلام کردیم اما اون حتی جواب که نداد هیچ! یه عالمه هم بارمون کرد!!!!عوضیییییییییییییییییی....... بعد رفت جایی که ما توو تیررسش باشیم...... من و مامان هم رفتیم سوار تاکسی شدیم..... اونم بر و بر مارو نیگا میکرد..... زنیکه احمق!!!!.... سعی کردم خودم رو ریلکس نشون بدم.... طفلی مامان...... رفتم خونه لیلاینا..... کلی باهاش گفتمو خندیدم..... بعدش که دیگه ناهار خوردیمو تازه جمع میکردیم که مامان هم به جمعمون اضافه شدش...... عشق خودمه دیگه.... الهی فداش بشم...... خیلی نازه....... شاید با هم بحثمون بشه اما واقعا تکه........ عاشقشم....... کمی نشستیمو بعدش همسری اومد دنبالمون رفتیم به سمت بازار برای خرید!..... کلی چیز میز خریدیم..... سه تا گل خوشگل و ناز هم خریدیم...... اومدیم خونه..... تووو راهرو عفریته رو دیدیم...... باز احمق شده بود!!!! از صبح هم بدتر!!! رفتارش مثه یه حیوون بودش...... به قدری اعصابم خوورد بود که زده بود پام به شدت درد میکردش...... به همسری گفتم صبح چه اتفاقی افتادش.... اما مثله اینکه براش عادی شده باشه!!!!! هیچ حرفی نزدش...... گاهی وقتا خیلی خیلی حرصم میگیره..... میدونم میدونه که مامانش مقصره اما گاهی نمیخواد قبول کنه!!!...... بهش گفتم برای مامانت عیدی ببریم؟!؟! اولش میگفت نه!!!ا اما الان همش میگه کی میبریم!؟!؟ کلی حرصم گرفتش.....
دیروز چون قرار بود بعدازظهر هم بره با.....ن...ک.... رفتم خونه مامان اینا...... داداش اومد دنبالم.... ساعت ۹ نشده بود...... عفریته طبق معمول جلوی در بودش..... احمقققققققققق...... بهش سلام کردم!!!! اما جوابم رو نداد باز بلند بلند داشت با یه پسره حرف میزد و بهش میگفت اینا سرطان هستن!!! و .... که من دیگه سوار ماشین شدم.... خیلی سعی میکنم محل سگ هم بهش نندازم..... اما همش میگم بیخیال........ صبحم اونجوری شروع شدش.... همسری هم اومد اونجا و بعدناهار دوباره رفتش..... بعد دوباره ساعت ۷:۳۰ اومدش..... کلی شارژ بودش.... نخواستم چیزی از مامیش بگم..... اما یهو سر یه چیز بیخودی ناراحت شدش!!!...... کلی حرصم در اومد..... چون خسته بود سریع اومدیم خونه....... شب خوبی نبود....
امروز هم قراره تا ۱۲ سرکار باشه.......... دلم میخواست برم خونه مامان اینا.... اما تنبلیم اومدش... تنهایی خیلی اذیتم میکنه....... کفش هامو صبح از جلوی در برداشتم تا عفریته متوجه نشه که من خونه ام!!!!( آسایش رو حال میکنین!!!!)..... همسر وقتی رفت منم دیگه بیدار شدم..... رفتم جلوی تی وی و دراز کشیدم...... از وقتی همسری میره اینا هم شروع میکنن به رفت و آمد به طبقه پایین!..... کلی در و میبندن و باز میکنن!!!! نمیدونم چرا نمیان کلا اینجا زندگی کنن!؟!؟ احمق های نفهم!!!....... ساعت ۸ بودش که دیدم صدای عفریته میاد...... اول مطابق همیشه رفت راه پله رو چک کرد!!!!بعدش اومد جلوی درمون نمیدونم چیا گفتش....... منم چون صدای تی وی رو به شدت کم کرده بودم احساس کرد که خونه نیستم!!! برای اطمینانش زنگ در رو زد!!!! احمق چنان فشاری روووی زنگ وارد میکرد که آدم فکر میکرد طلبکاری چیزیه!!!...... منم که از صدای زنگ درمون به شدت متنفرم!!!!!!....... منو یاد اوایل ازدواجمون میندازه...... حالم رو به شدت بد میکنه......... یاد تمام استرس ها و زجرهایی که عفریته اون اوایل سرم آورد میوفتم....... با هر زنگش منتظر بودم که بیاد و کلی حرف بارم کنه..... با هر زنگی که به در میزد منتظر بودم بیاد و یه بامبول جدید را بندازه....... از خونمون بدم میاد..... از زنگمون متنفرم..... اما فعلا به خاطر همسری تحمل میکنم......... راستش به شدت حساس شدم......... دیگه صبر و تحمل گذشته رو ندارم....... نمیدونم چرا وقتایی که با همسری بحثمون میشه میشینم و به گذشته فکر میکنم....... به کارهام.... به علایقم...... به درسم...... به آیندم...... به تفریحم..... به امیدم....... به تصمیمی که گرفتمو شدم عروس این خونواده......... به همه چی و همه چی...... گاهی وقتا انقد فشار روحی رو تحمل میکنم که همینجوری اشکام در میادش...... دیگه تاب و توان گذشته رو ندارم.... .گاهی وقتا دلم برای نی نی میسوزه که قراره من بشم مامانش!!!...... منی که هنوز خودم بچه ام.... هنوزم انتظار دارم مامان و بابام نازم رو بکشن و به حرفام گوش بدن..... منی که طاقت هیچی رو ندارم...... منی که دیگه شاداب نیستم...... وای خدای من...... چقد بهت نیاز دارم....... راستش چن وقتیه نمیتونم خودمو راضی کنمو نماز بخونم!!!!! دلم پر میکشه برای نماز خوندن اما نمیتونم بخونم...... چون الان خونه ای که توووش هستیم رو به اسم عفریته کردیم!!! احساس میکنم غصبیه!!!........ احساس میکنم تمام در و دیوار دارن بهم بد و بیراه میگن.... دوسش ندارم............ به خاطر همین نمیتونم نماز بخونم...... جای خالی خدا رو تووو زندگیم حس میکنم به وضوح...... احساس میکنم روووحم داره درد میکشه...... خدایا خودت کمکم کن.............. دیگه دارم کم میارماااااااااااااا........
برام دعا کنید..........
راستی اگه اسم پسر خووب سراغ دارید میشه بهم بگین...... مرسی