یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

به نام خدا 

تووو یه روز قشنگ و بارونی در حال نوشتن هستم..... چقد این حس قشنگیه! اوه... چقد صدای بارون لذت بخشه... خدایا شکرت 

یه مدتی نبودم 

عیدها به سرعت سپری شدن و من نتونستم چیزه زیادی ازشون به خاطر بسپارم 

روز یک شنبه هفته پیش تصمیم گرفتیم بریم مسافرت! دو تا گزینه داشتیم.... اصفهان و بانه! 

خوب هوا شناسی رو اول چک کردم... دیدم هوای بانه کمی سرد هستش به نسبت شهرمون.... و قراره سردتر هم بشه.... قرار بود البته بریم بانه برای خرید تی وی... چون پسرک تی وی رو خراب کرده و نصفه نیمه نشون میده...... جوری که خودشم راغب نیس تی وی ببینه! 

قیمت هتل ها رو هم چک کرده بودم برای اصفهان دیدم خیلی گرون بودن! یعنی با صرفه جویی که ما پیش گرفتیم اصلا جور در نمیومد! 

خلاصه صبح دوشنبه ساعت ۶ بیدار شدیم و وسیله هامون رو گذاشتیم توو ماشین! به هوای بانه!.... اما همسر اعلام کرد که بانه رو دم عید میریم! الان سرده(ما چون خودمون از آخرای شهریور دیگه رسما بخاری روشن کردیم... همسر معتقد بود اونجا کمی دماش از اینجا سردتر هستش... پس ممکنه پسر نازمون سرما بخوره) خلاصه پیش به سوی اصفهان..... 

خیلی بچه بودم رفته بودم.... اونم چن بار! و البته توو بزرگی هم از شهر قشنگش رد شده بودیم و قسمت نشده بود برم تجدید خاطره کنم 

خلاصه رفتیم...... نصف بیشتر رو من رانندگی کردم.... راستش پیش همسر اعتراف نکردم اما خودمونیم! از کامیون ها به شدت میترسیدم! وقتی تووو راه خیلی تنگ و سربالایی و پیچ دار ماشینشون رو میچسبوندن به ماشین ما من سکته می کردم اما صدام در نمیومد.... وقتی کامیونی ها بهم بوق میزدن قلبم از جا در میومد اما صدام در نمیومد! وقتی بارشون خیلی زیاد بود و به من راه نمیدادن من با تمام وجودم میترسیدم اما بازم به روی خودم نمیوردم! و همچنان ازشون با سرعت سبقت میگرفتم!!!! و گاهی راه نمیدادم!!! نه که بدجنس باشم ! نه!!! فقط به این خاطر که سبقت گرفتن ازشون سخت بود بعدا! 

بگذریم رسیدیم اصفهان..... وای خدای من!.... کلی کاپشن برداشته بودیم..... به اضافه لباس کاموا!!!! خیلی خنده دار بود!!! هوا به قدری گرم بود که همسر سرمایی من میگفت کاش آستین کوتاه میوردم!!!! 

یه هتل مناسب تقریبا پیدا کردیم..... هیچ امکانات خاصی نداشت! فقط به میدون امام و سی و سه پل نزدیک بود!! همین... اما خدا تومن پول گرفت!!!  

بعد پیدا کردن هتل رفتیم سمت پل خواجو!..... پسرک وا نمیستاد! میگفت بریم پایین..... فکر میکنم حدود ۲ بود رسیدیم اصفهان و تا بریم پل خواجو ساعت شده بود ۴.... قبل ما فکر میکنم مراسم بود.... چون نخل و شتر بودش.... و کلی گل! 

پسری میگفت بریم پیش شتر..... میرفتیم هم میترسید!!! خلاصه به زور چن تا عکس انداختیم حداقل بزرگ شد بتونیم بهش بگیم باباجون ما چقد پدر مادر خوبی بودیم برات! تورو اصفهان بردیم!!!(خنده شیطانی)... دور از شوخی پسرک اصلا دوس نداشت چیزای باستانی ببینه!!! 

از اونجا رفتیم میدون نقش جهان.... به شدت گریه میکرد!!!!..... جوریکه همسر حتی نفهمیده بود اونجا که رفتیم سه تا آثار تاریخی بود!!! همش میگفت عالی قاپو نرفتیم!!!!! مسجد امام نرفیتم!!!! میگفت منو بردید تووو میدون امام فقط کالسکه دیدم!!!!! 

رادین هم ذوق میکرد از دیدن اسب ها..... اما تا میرفتیم نزدیکشون جیغ جیغ میکرد 

از اونجا رفتیم سی و سه پل.... همسر میگه ما که قبلا اینجا اومده بودیم!!!!(پل خواجو!!!! منظورش بود)... میگم نه ... اینجا نبود.... میگه باور کن همین بود!!!... نگاه کن ببین همون جوریه..... بعدش تووو پارک کنار پل نشستیم و جای همه خالی کلی میوه خوردیم!!!! 

بعدم رفتیم و خوابیدیم! 

فردا صبحش رفتیم چهل ستون(ما نمیدونستیم چهل ستون و هشت بهشت نزدیک هم هستن... هرکدومو توو زمان متفاوتی رفتیم)....خیلی قشنگ بود... اصفهان هم که تقریبا مسافر ایرانی خیلی کم داشت.... همش خارجی بودن..... کلی با خارجی ها گشتیم!!! به ما راهنما نمیدادن و به اونا میدادن... ما هم کنار اونا وامیستادیم و فیض میبردیم!!!! 

پسرک چهل ستون رو دوس نداشت! میگفت بریم توو استخر بازی کنیم!.... خارجی ها همشون ادای رادین رو در میوردن! میگفتن baby say: wang wang wang! 

دیگه کلی گشتیم و بعدش رفتیم منارجنبان.... با یه گروه خارجی همش یه جا میرفتیم.... دیگه تا ما رو میدیدن میگفتن hi و یه لبخند ملیح تحویلمون میدادن 

از اونجا هم رفتیم پارک پرندگان...... راستش اصلا حواسم نبود پرنده ها بازن و توو قفس نیستن..... 

همینطوری سرخوش برای خودم میرفتم که یهو دیدم یه طاووس پشت سرم داره میاد.... دیگه انقد جیغ جیغ کردم که نگوووو 

اونجا هم یه عالمه عرب بود..... دیگه پسرک کلی ذوق زده شده بود 

از اونجا هم رفتیم کلیسا وانک..... تووو خیابون یه عالمه گشتیم تا پیداش کردیم!!! نگو با همسر صدبار از  کنارش رد شده بودیم!!! اما فکر نمیکردیم اونجا باشه.... دیگه دوباره دوس خارجی هامون رو پیدا کردیم..... رفتیم به سمت کلیسا..... خارجی ها رفتن سمت مجسمه حضرت مریم(فکر کنم همین بود)... و کلی ادای احترام کردن!!!! و ما همینطوری رفتیم تووو!!! 

به همسر میگم مسئول های اینجا ارمنی هستن! میگه نه!!! رفتیم دیدیم دارن با هم ارمنی حرف میزنن!.... توی کلیسا همه ساکت بودن.... اوونوقت ما بلند بلند داشتیم با هم حرف میزدیم و رادین رو صدا میکردیم.... همه با احترام نیگا میکردن و برخوردشون با اونجا مثل برخورد ما با امامزاده بود!!! از اونجا هم رفتیم سمت موزه..... اما پسرک نزاشت حتی درست حسابی ببینیم...... بعدش اومدیم بیرون..... و پسرک مشغول بازی با گربه شد...... کمی نشستیم.... به همسر میگم اینجا چقد آرامش بخشه.... آدم احساس میکنه سبک میشه..... دقیقا حسی که توووی مسجد یا امامزاده به آدم دست میده.... برگشته میگه نکنه میخوای مسیحی بشی روووت نمیشه بگی... داری الکی تعریف میکنی؟!؟!؟ 

تووو کلیسا مدام صدای زنگ کلیساهای دیگه میومد...... دقیقا شبیه فیلم ها.... اما خوب فکر میکنم ورود آدم های غریبه به اونجا ممنوع باشه 

از اونجا رفتیم هشت بهشت و ناهار خوردیم..... بعدش رفتیم گز خریدیم و همسر دوتا کفش خیلی خوشگل خرید و رادین گریه کرد و به خرید برای من نرسیدیم.... رفتیم یه خونه اجاره کردیم ..... 

صبح بعد صبحونه راه افتادیم به سمت کاشان...... 

وای که چقد گرم بود.... انگار جهنم بود....... ظهر رسیدیم کاشان....  رفتیم خونه طباطبایی و خونه نمیدونم چی(یادم رفته) ... خونه طباطبایی عالی بود............ یعنی انقد خوشم اومد به همسر میگم برای منم این مدلی خونه درست کن.... همسر میگه بزار تاجر فرش بشم!!!!!! 

دلم نمیومد بریم...... انقد که خوشگل بود...... 

از اونجا رفتیم باغ فین(رادین گریه کرد نرفتیم حموم)..... باز صدهزار مرتبه باغ فین بهتر بود.... هواش خنک بود..... اما خود کاشان انقد گرم بود که من شدیدا گرما زده شدم!!!!! 

تووو کل باغ پسرک خوابید.... موقع رفتن بیدار شد...... رفتیم ناهار خوردیم و پیش به سوی قم! 

انقد هوا گرم بود که نگووو..... پسرک هم بی طاقت شده بود.... از کمربندی اومدیم و نتونستیم بریم قم زیارت.... خیلی دلم میخواست اما دیر بود و به قولی دعوت نشده بودم که برم...... 

رسیدیم ساوه و انار خریدیم...... 

بعدش پیش به سوی دیار عزیزمون....... هوا کم کم داشت خنک میشد...... همسر به شدت خسته بود.... چون نزاشته بود من رانندگی کنم .... من اصراری نداشتم...... 

خلاصه با خستگی اومدیم به سمت دیارمون..... هوا بارونی شده بود و حسابی خنک.... و تازه حال من داشت بهتر میشد..... انقد هوا خوب بود که دوس داشتم برم بیرون... اما انقد هم هوا سرد بود که نمیشد بیشتر از یه دقیقه شیشه رو پایین نگه داشت .... خدایا شکرت که منو تووو آب و هوای بیابونی نزاشتی بمونم!!! 

اومدیم خونه مامان اینا.... ساعت 9 بود..... شام رو خورده نخورده خوابمون برد..... 

فرداش هم سدنای عزیزم خواهرزاده قشنگ دنیا اومد....... ساعت 10:30 

انقد خوشگل و نازه.... چشم آخوی خاله سمیراس..... 

الهی قربونش بشم 

دیگه کلی سرمون شلوغ شد.... تا الان 

فعلا