به نام خدا
ساحل نقره ای ... رامسر......
و اما
این روزا اتفاقای خاصی نیوفتاده.... همش تکرار روزای دیگه اس! البته نمیشه گفت کاملا تکراری! چون پسرک انقد روز به روز ماشاالله کارای خارق العاده ای انجام میده که آدم رو از روز مرگی خارج میکنه!
روزای خوبی رو گذروندیم خدا رو شکر.....
یه روز با همسر رفتیم مرکز استانمون برای خرید...... البته این دفعه فقط برای همسر خرید کردیم.... طفلی حتی عید هم چیزی نخریده بود!!!!
بعدش هم رفتیم خونه خواهرشوهر گرام..... بعد شام هم اومدیم سمت شهرمون
دو هفته ای هم مریض شده بودیم به شدت!!!!!
خدا هیچکس رو مریض نکنه! حتی سرماخوردگی!
تووو این دو هفته شایدم سه هفته! دمار از روزگارمون در اومد! خیلی سخت بود..... همسر از سرکار میومد دراز میکشید تا شب!!!!! پسرک هم از یه طرف! و البته و صدالبته خودم!!! یعنی رسما برای خودم وقتی نبود که حتی ناز کنم! از اینکه مریضم و بدنم درد میکنه! انقد که در حال پرستاری بودم.... واقعا سلامتی نعمت بزرگیه
گاهی روزا میریم باغ و اونجا جای همگی خالی کلی آلوچه میخوریم!...... و البته جدیدا توت سفید هم بهش اضافه شده....
پسرک هم عاشق آلوچه و توت!... البته گهگاهی هم توت فرنگی پیدا میشه! البته اگه مورچه ها و حشره ها سیر بشن و بزارن برای ما هم بمونه!!!
پسرک هم که عاشق باغ.... کیف میکنه وقتی میریم
وقتایی هم که باغ نیستیم میریم پارک!!!.... یا میریم پارک اصلی شهرمون یا یه پارک سمت خونمون هست از اونا که فقط تاب و سرسره داره!!! میریم اونجا...... پسملی هم که عاشق پارک
پارک اصلی خیلی خیلی بزرگه و پر از درخت......(ایشاالله عکسشو میزارم!!) اونجا با کالسکه میگردیم اما امان از روزی که یا آب ببینه یا جک و جووونور! دیگه رسما خودش رو از کالسکه میندازه پایین! و ما باید کالسکه خالی رو هول بدیم!
البته روزایی که بیرونیم صدالبته بستنی هم میخوریم!!!!! جای همگی خالی!
حتی با وجود سرماخوردگی من! باز هم بستنی میخوردم و همسر کلی دعوام میکرد!!! میگفت اینکارا رو میکنی که خوب نمیشیم!!!(خب شما نخورید والااااااااااااا!)
دیگه اینکه تولد همسری بودش....
کلی براش تدارک دیده بودم! اما در یه حرکت تصمیم گرفتم پولش رو نگه دارم!! و بعدنا بهش بدم! (حساب کرده بودم نزدیک 100 تومن میشد فقط شام خوردنمون!!!) منم خودم همه چیو تووو خونه براش آماده کردم..... کلی سورپرایز شد..... آهنگ تولدت مبارک گذاشتم.... همینکه از در اومد تووووو وقتی شنید از خوشحالی اشک تووو چشماش جمع شدش....
براش کیک موز درست کردم با 30 تا شمع کوچولو!!!!! پسرک کلی ذوق کرده بود!!! و همینطور مادر همسر فکش چسبیده بود زمین!!!! و همش میگفت خوش به حالت که بلدی کیک درست کنی!!!(ممنون شف طیبه عزیزم!)
دیگه کلی هم براش چیز میزایی که احتیاج داشت خریدم و کلی خوشحال شد!!!! کاش یه عالمه پول داشتم و براش خرج میکردم
دیگه کلی این روزا خوش خوشانمونه خدا رو شکر
سمان هم چن روز دیگه نی نی دار میشه(البته دومی).....
دیگه اینکه یه روز هم رفتیم خونه رضوانه اینا با مامان...... از مکه اومده بودن!(خوبه ویروس رو نگرفتیم!!!!)
همین.... این روزای من فقط اینطوری خلاصه میشه!!!!!! دور شهری! .... جاده وحشت رفتن!!!..... باغ رفتن..... پارک رفتن و زجرآورتر از همه خونه موندن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به زودی میام