سلام
ای خداااااااااااااااااا اعصابم خورده خفن.
دلم نمی خواد که با کسی تو این حال و زارم حرف بزنمممممممممممممممممم ولی هیچ کس نمی فهمه منو.خدایا خودت کمکم کن.دیروز وقتی از کلاس اومدم با داداش یه دعوای حسابی کردم ای خداااااااااااااااااااااااااااا.مامان اینا که دقیقا هیچ کاری نمی کنن ولی مثلا برای دلخوشی من یه کوچولو دعواش می کنن که خدا رو شکر هیچ تاثیری روش نمی زاره.خدایا آخه من چی کار کنم.سعی می کنم موقع دعوا با داداش اشکم در نیاد ولی مگه می شه.خیلی وقتا تو خودم می ریزم.خیلی وقتا وقتی تنها می شم برای خودم اشک می ریزم ولی دیروز به خداااااااااا نشد که نشد.ای به خشکه این شانس لعنتی.(نا شکری نمی کنمااااااااااااا خدایا به خاطر این شانسای بدم هم ازت ممنون).خیلی گریه کردم.خیلی خیلی گریه کردم.جوری که اشکم بند نمی یومد.ولی هیچ کس درکم نمی کردددددددد و نمی کنه.به مامانم که گفتم(حالا خوبه صدامونو شنید ولی عملا کاری انجام نداد) اومده می گه مصطفی چرا اذیتش می کنی؟فقط همیننننننننننننننننن منو می گی اینقدر حرصم در اومد ولی از اونجایی که من انگار آدم نیستم و باید حتما یه بچه ی آروم باشم و چیزی نگم نتونستم چیزی بگم.خیلی بدهههههههههههههه.رفتم تو انباری و کلی گریه کردم به حال خودم.از اونور مثلا مامانم پا شده داداشمو بزنه(آخه مامان جون نمی دونم گوشای من بلند شده که منو اینقدر هالو و خر فرض کردی هااااااااااااااااننننننننننن).خیلی اعصابم داغون شده بود.خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.از اون ور مامان اومده می گه چی شده؟چرا اینقدر نازک نارنجی شدی تو؟(بابا جون من نمی خوام وقتی ناراحتم سراغم بیاید دلم می خواد وقتی شادم کنارم باشید این توقع زیادیههههههههههههههههه؟؟؟؟).بهش چیزی نگفتم رفت پیش داداش تا مثلا بازم دعواش کنه.ولی برای من فرقی نمی کرد که دعواش کنه یا نه.آخه نوش دارو بعد از مرگ سهراب به چه درد می خوره.دلم دیروز شکست.خیلی هم شکست.فکر نکنم حالا حالاها درست شه.همه به خیال اینکه من صبرم زیاده هر چی می خواستن بهم می گفتن و می گن.ولی اون ماله یه دورانم بود.ولی حالا من فرق کردم حسابی هم عوض شدممممممممممم.دست خودم نیستتتتتتتتتتتتتتتتت.ولی به خدا صبر من یه اندازه ای داشت ولی الان از حدش خارج شده و لبریزه لبریزهههههههههه.کاریشم نمی تونم بکنم.
من نمی تونم همون آدم قبلی باشم یعنی اگه هم بخوام دیگه نمی تونمممممممممممممممم به خدااااااااااااااااااااااا.من یه آدم دل شکسته هستم.از همه طرف و از هرکی که فکرشو میکنم ضربه خوردم از آقاجون و مامان گرفته تا دوستام و افراد غریبه.دیگه دلم از هیچی خوش نیست.درسته که از لحاظ ظاهر شادم ولی درونم یه گردباده وحشتناکیههههههههههه.هوای دلم ابریه ابریه.
دیروز خیلی ناراحت بودم الانم اثراتش رو من هست.تو این هیروبیری ها فرزانه(همکلاسیم)زنگ زد بهم.داداش اومد صدا کرد.خواستم جواب تلفن رو ندم ولی به هر حال باید می رفتم.چون ده دقیقه ی بعدش باید می رفتم دنبال سمانه(تقریبا دوست صمیمیم) به خاطر همین رفتم تلفن رو جواب دادم .از بس گریه کرده بودم صدام گرفته بود.چون صبح با هم کلاس داشتیم بهم گفت به این زودی سرما خوردی؟!؟ گفتم نه!!! صدام همین طوری گرفته.زنگ زده بود جواب سوالای میان ترمی که صبح داده بودیم رو بپرسه(خدایا کرمت رو شکر ولی چرا کسی منو به خاطر خودم نمی خواددددددددددددددددد آخه چراااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟)هر کی به یه بهونه با من در ارتباطه.خلاصه جواباشو دادم.بعد اینکه قطع کرد رفتم باشگاه(تربیت بدنی داشتم).اعصابم خیلی خورد بود سمانه هم گیر داده بود مدام سوال پیچم می کرد از اونجایی که دلم نمی یاد دل کسی رو بشکونم جواباشو با بی حوصلگی می دادم.تو باشگاه سعی کردم تا ناراحتیمو بروز ندم (تو این مورد خیلی موفقم).ظهر اصلا دلم نمی خواست برگردم خونه.ولی برگشتم.حوصله ی حرف زدن با کسی رو نداشتم.مامان می دونست چه چاقوی تیزی شدم هر کی نزدیکم می شد حتما بهش یه خراش کوچولو یادگار می دادم.مامان اینقدر سوال پیچم می کرد که طاقتم تموم شد.بهم برگشته بود می گفت گشنته؟بیا یه چی بخور.خیلی گیر داده بودددددددد.بهش گفتم اگه گشنم باشه می گم لزومی نداره که مدام بهم گوشزد کنی که من گشنمه یا نه.بابا جون خدا بهم دست داده می تونم برم بردارم یه چی بخورم دیگه.دیگه چیزی نگفت.
ظهر هم آقاجون وقتی اومد خونه دید خیلی پکرم.از ادارشون به من و داداش جایزه داده بودن(برای من به خاطر معدلم و برای داداش به خاطر قبول شدن توی دانشگاه) به خاطر همین داداش که رفته بود درو باز کنه داده بود دستش.اومد دید من انگار نه انگار.برای منو داد بهم.خیلی ریلکس بودم یعنی در واقع اصلا خوشحال نشدم.هیچ چیز جذابی برام نبود.اصلا تقدیر نامه رو نگاه نکردم ببینم چی نوشته.داداش که داشت می خوند فهمیدم چی به چیه.پولشم قبلا آقاجون بهم گفته بود که چقدره.البته خواستم رول بازی کنم شمردمش.آقاجون فهمید که چقدر ناراحتم رو به مامان گفت کی به این چیزی گفته؟مامان هم یه نگاه به من کردو یه نگاه به داداش بعدش گفت با هم دعوا کردن این دوتا.آقاجون هم گفت شما دو تا چرا با هم سر سازش ندارید؟همیننننننننننن دیگه چیزی نگفت.انتظار هم نداشتم چیزی بگه چون برام اهمیتی نداشتتتتتتتتتتتتتتتتت.
با داداش قهر بودم.با اطرافیانم هم سعی می کردم تا حدی مهربون باشم ولی همچنان چاقوی برنده و تیز بودم که هر کی نزدیکم می یومد خطر رو حس می کرد.به اطر همین زیاد پاپیچم نمی شدن.شب بود که داداش بحث صحبت رو با من باز کرد.منم اصلا جوابشو ندادم.آدم قرقرویی نیستم ولی طاقت ندارمممممممممممم دیگه اینو به چه زبونی بهتون حالی کنم؟؟؟؟؟؟؟ خیلی اعصابم داغون بود.نمی خواستم روابطمون بیشتر از این تار بشه.به خاطر همین جواب حرفاشو با سکوت می دادم.امروز هم سر کلاس کلی شارژ بودم ولی رسیدم خونه دیدم کسی نیست.منم که عشق تنهایی رو دارم.کلی حال کردم برای خودم.داداش اومد دوباره با هم دعوامون شد.نمی دونم چرا به آیدی های من اینقدر حساسه.دلم می خواد بزنم تو دهنش وقتی از هک آیدی هام صحبت می کنه ولی خودمو نگه می دارم.به عبارتی خودمو به کوچه ی بی خیالی می زنم.چند دفعه ای آیدی هامو هک کرده ولی دوباره برگردونده.دیگه برام آیدی هام مثل سابق ارزشی ندارن.دیگه هیچی برام ارزش چندانی نداره.
من خودم به دیگران کلی انرژی می دم.تو همه حال باهاشون هستم.اونارو فقط به خاطر خودشون می خوام ولی اونااااااااااااااااااااااااااااااااا.دوستای دانشگام فقط به خاطر درسمه که باهامن.خودمم دوست ندارم که زیاد باهاشون رابطه داشته باشم.از دوستای مثلا صمیمیم چی دیدم که از اینا بخوام ببینم.تو این وسط با ساناز یکم راحت ترم.اونم خیلی با من راحته.ولی دوستای من همشون از یه نوع هستن.درسته فعلا از ساناز ضربه ای نخوردم(چون زیاد باهم نیستیم یعنی ساناز اکثر کلاساشو به خاطر تئاتر بی خیال می شه و من با سمانه هستم.البته اگه هم ساناز باشه سمانه این وسط مانعی هست که نمی زاره با هم باشیم.بی خیالش.)سمانه با اینکه دوست خوبیه.الان ۷ سال می شه که با هم همکلاسی هستیم ولی اینم مثل بقیه است برام.منو به خاطر خودم نمی خوادددددددددددددددددددددددددددددددددددد و من از این دوست داشتن متنفرم.به روی خودم نمی یارم ولی واقعا متنفرمممممممممممممممممم.
تو دانشگاه من و سمانه رو به عنوان دو تا یار جداناپذیر می شناسن.چون خونه هامونم نزدیکه همه به خاطر همین همیشه با هم می ریم و می یایم.کلاسامونم همشون باهمن.به خاطر همین کمتر کسی من و سمانه رو جدا می بینه.
دلم می خواد بازم مثل دیروز بشینم کلی گریه کنم خیلی اعصابم خوردههههههههههههههههه طاقت صحبت با کسی رو ندارم.تحمل بودن کسی رو ندارم.تو این هیروبیری ها آبجی هم اومده خونمون.حالشو ندارممممممممممممممممممممممممم
می خوام تو لاک تنهاییم باشم.به کی بگم اینوووووووووووووووووووووووووووووووووووو
خدایا شکرت.خدای خوب من،دوست دارم.به خاطر این حرفام هم معذرت می خوام.نمی خوام ناشکری نعمت های خوبتو کنم.ولی .... .کمکم کنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن من به غیر از تو کسی رو ندارم.کسی نیست که به حرف من گوش بده.کسی از حال و روز من باخبر نیست.کمکم می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
منم یه آدم بی هویت.البته تو نت.تو دنیای روزمرم یه هویت خیلی معلومی دارم که همه منو با اون می شناسن.ولی دلم نمی خواد تو دنیای مجازی کامپیوترم کسی منو بشناسه.دلم میخواد هرچی می خوام بگم.می خوام حرفامو کامل بزنم بدون هیچ دغدغه ای،بدون هیچ واهمه ای از شناخته شدن.می خوام درد و دلامو بگم.دیگه خسته شدم از بس سانسور شده کارامو انجام دادم .
خسته شدم از بس تو وبای دیگم منو شناختن.تمامه فک و فامیلامون ریختن تو وبم.خوب آدم مجبور می شه حرف دلشو با سانسور بگه.به خدا خسته شدممممممممممممم
می خوام فقط برای خودم بنویسم.می خوام هر وقت خواستم بیام بنویسم.نمی خوام محدود باشم به حرفای دیگرون.می خوام دغدغه های روزانمو بنویسم تو اینجا.می خوام خاطرات نه چندان مهممو بنویسم تا بعدها بیام بخونم.شاید یه درسی گرفتم.
می خوام بعدنا که اومدم خوندمشون بفهمم تو این سن و سال چیا منو آزار می داد.می خوام بعدها این وبمو به چیلدرنام نشون بدم تا شاید از استرس های روزمرشون کم تر بشه.می خوام بدونن که من چطوری بزرگ شدم و تجارب خودمو چطوری کسب کردم
می خوام به خودم کمک کنممممممممممممممممممممم
می خوام خستگی هام رو کمتر کنم.می خواممممممممممممممممممممممممممممممممم همه چیرو به دست زمانه بدم
می خوام بدون هیچ ترسی از لو رفتن همه چیزمو بگم
مثل اینکه من همه چی می خواممممممممممممممممممممممم!!!!!!!!!!!!!