به نام خدا
سلام...... این روزا حسابی روزشمار روزام رو از دست دادم.... واقعا خیلی خیلی روزا دارن سریع میگذرن
یک سال از با هم بودن من و همسری گذشت.... به این زودی...... یک سال از پیمان عشقمون گذشت و ما روز به روز به هم وابسته تر شدیم.... خدا رو هزاران بار برای این انتخاب شکر میکنم
و اما این مدتی که گذشت
جمعه ۱۱ فروردین بود که خونواده همسری تصمیم گرفتن بریم ۱۳بدر!!!!! چون شوهر زهرا ۱۳بدر نبود..... منم که اصلا دلم نمیخواست که برم...... همش دعا میکردم هوا بد بشه و نشه بیرون رفت!!!!....... در کمال ناباوری دیدم خدای مهربونم چنان بارونی رو داره میبارونه که نگوووو...... هوا خیلی خیلی باروونی بود...... ما تا ساعت ۱۲ آماده باش بودیم...... تا اینکه بالاخره قوم شوهر تصمیم گرفتن که نرن!!!!..... منم بسی خوشحال و خندون!!!شدم...... شبش رفتیم خونه مامان اینا..... یکمی روحیه گرفتمو اومدیم خونه.......
فرداش ساعت ۱۰ بهمون اعلام کردن که بریم!!!!!! .... ما هم مثله دوتا بچه حرف گوش کن وسایلمونو آماده کردیمو رفتیم!!!!...... از اونجایی که شوهر زهرا کمی خسیس میباشد!!! بدون ماشین اومده بودن!!!..... همه با ماشین ما!!!راهی شدن!!!...... البته من به همسری گفته بودم کمی دیرتر بریم!!!دلم نمیخواست با عفریته تووو ماشین با هم بشینیم!!!و ایشون تیکه بار بنده کنن!!!!...... ساعت ۱۱:۳۰ دوماد خونواده اومد دنبال منو همسری+ زهرا + زهره!.... رهسپار جاده شدیم..... منم به شدت سرما خورده بودم..... گلوم به قدری درد میکرد که نای حرف زدن نداشتم...... وحشتناک هم هوا بادی و سرد بود و بالطبع منم سردم بود در حد فجیعی!!!! .... رسیدیم به اون جای خوشگل...... وای خدای من..... باورم نمیشد انقد آب و سبزه اطرافمون باشه...... رفتیم داخل دره..... وسایل رو آوردیم پایین....... عفریته یه جای خیلی خیلی دوری نشسته بود!!!تک و تنها!!! صورتشم چنان گرفته بود که فقط چشماش + نوک دماغش معلوم بود!!!!!...... راستش با اون چشماش که داشت مثلا نیگا نمیکرد آدم رو به وحشت مینداخت!!!!.. از اولش همش حس منفی داشت میداد...... وسایل رو که جابجا کردیم داشتم میرفتم سمت عفریته که بهش سلام بدم!!!!(در صورتی که ما مهمون اون بودیم و اون حق میزبانی داشت!!!!از جاش اصلا تکون که نخورد هیچ!!!! حتی رووشو هم یه طرف دیگه میکرد تا ما رو میدید!!!).... همسری بهم گفت سمیرا بهتره بری به اوون زنیکه سلام بدی!!!!!! گفتم مگه تو نمیای؟!؟گفت نه!!! منم برای اینکه حرف همسری رو گوش کرده باشم!!! رفتم و سلام بهش کردم!!!! اونم چن بار تا بالاخره جواب سلام منو گرفت!!!!! بعدشم دریغ از یه حالت خوبه!!!! .... دوباره رووشو اونطرفی کرد و منم دیدم واستم اعصابم رو خورد میکنه اومدم سمت زهرا...... برادرشوهر کوچیکه داشت آتیش روشن میکرد...... بهش خسته نباشی گفتم...... و کلی سر به سرش گذاشتم..... بعد به توصیه همسری نشستم روو زیراندازی که آورده بودن!!!..... شوهر زهرا هم نشسته بود..... کمی با هم حرف زدیمو گفتیمو خندیدیم!..... تا اینکه دیدم وحشتناک سردمه..... همسری پتو برام آورد...... بازم سردم بود..... پتویی که خونواده همسری آورده بودن رو آورد کشید رووم..... تازه داشتم گرم میشدم..... بعد یهو با خودم گفتم نکنه یهو عفریته بیاد از رووم بکشه و من ضایع بشم؟!؟!..... سریع پتو رو انداختم روو پام!!!!...... عفریته هم ۱ مین بعدش از اون طرف به سرعت خودش رو رسوند به من و پتو رو از رووم کشید و به زور کشید رووی زهرا!!!!( همسری پیشم نبود!!)... انقدی بغض کرده بودم که نگووو....... دیگه منم باز خودمو زدم به بی خیالی.... کمی نشستم .... بعد دیدم عفریته همچین داره نیگام میکنه!!که حالم بد شدش..... به زهرا و همسری گفتم بریم سمت آب و عکس بندازیم..... رفتیم و کلی عکس انداختیم...... بعدش اومدیم کنار آتیش..... برادرشوهر بزرگه داشت آتیش رو زیادتر میکرد..... رفتم کنار آتیش نشستمو باهاش شروع کردم به صحبت کردن....... کلی حرف زدیم..... کلی خندیدیم....... همسری هم که قربونش برم همش کنارم بودش...... یکمی بعد شروع به کباب کردن شد........ همسری یدونه داغه داغ دادش به من..... دوتایی با هم خوردیم..... بعدش رفت کنار آب.... اما چون من سردم بود نتونستم برم..... همینکه همسری از من جدا شد عفریته سریع پرید اومد از برادرشوهر بزرگه یه کباب به اصرار گرفت!!!!!! برای زهرا!!!!!........ همشم چشم غره میرفت بهش که خووبشو بده!!!!! من نمیدونم این زنیکه چرا با من اینجوری میکنه!!؟!؟!؟.......... خاک بر سر احمقش کنم!!!!! همشم هم میگفت آجیلتون کوو پس؟!؟!؟ میوه تون کووو پس؟!؟؟آجیلتونو میخواید بدید کس دیگه بخوره!؟!؟ در صورتی که ما همه چیو گذاشته بودیم اما فراموش کرده بودیم ببریم.....
بعد ناهار هم منو همسری زودتر از بقیه جدا شدیم..... چون قرار بود خالم اینا از کرج بیان خونه مامانم اینا.... ترسیدیم برن..... سریع رفتیم خونه و بعدش پیاده رفتیم خونه مامان اینا...... اونجا هم تا ساعت ۶ نشستیم! بعدش تصمیم گرفتیم بیایم خونه!!!! حالا ما هیچوقت این موقع نمیایم خوونه!!!! بعد شام اصولا میایم خونه....... اما نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتیم بریم!!!!..... توو کوچه مامان اینا بودیم که دیدیم عفریته با چنان هول و بلایی داره میادش...... تا ما رو دید دست پاچه شدش...... رو به همسری گفت دارم میرم خونه فلانی!!!!..... شماها چرا طاقت نداشتین!؟!؟ چرا دو دقیقه نشستین خونتون؟!!؟؟ همسری هم بهش یه اخمی کرد و اومدیم....... زنیکه روانی.... همیشه کارش اینه.... زاغ سیاه مارو چوب میزنه...... میخواد بدونه کجاییم..... چیکار میکنیم.... شب و نصفه شبم باشه تنها میاد کوچه مامانم اینا تا ببینه ما اونجاییم یا نه!!!!! احمققققق........ به همسری گفتم مامانت ماشالا انرژی داره ها!!! ما خسته شدیم !!! این با این سنش خسته نشد!؟!؟! .... همسری هم فقط سرشو تکون دادش
خدا عاقبت ما رو با این عفریته به خیر کنه!!.... خوبه همسری دیدش که عفریته میاد و فضولیه ما رو میکنه!!!!
صبح سیزده بدر! همسری آجیلامون رو که فراموش کرده بودیم ببریم رو برد داد به داداشش!!!.... بعدش راه افتادیم رفتیم دنبال آجی اینا...... بعدش رفتیم باغ مامان اینا...... چقد خوش گذشت....... دخترخاله هامو بعد از یک سال تقریبا دیدم....... بچه هاشونو دیدم........
بعدازظهر هم داداشی ما رو برد آبشار نزدیک باغ..... چقد شلوغ بود و چقد مزه داد...... خیلی وقت بود که دیگه آبشاره آب سابق رو نداشت....... اما شکر خدا امسال خیلی خیلی پرآب بودش..... خیلی مزه داد..... یه ارکستری هم اومده بود کنار آب و کلی رووحمون رو شاد کردش...... چقد خوش گذشت....... خدایا مرسییییییییییییی
دیگه اینکه شبم برگشتیم خونه..........
آخخخ ساعتو نیگا نکردم..... الان همسری میادش.........
دیگه باید برم
روز همگی خوشششش
خدایا ممممممممنونم ازت
به نام خدا
سلام..... سال نوتون مبارک
امسال امیدوارم سال خوبی برای همه و همه باشه..... برای من و همسری هم همینطور
روز سال تحویل توو خونه بودیم..... شبش چون دیر خوابیده بودیم صبح برای سال تحویل خواب موندیم!!!.......
ساعت حدودای ۱۰ بود که خواستیم بریم دیدن عفریته و خانواده محترمش!.... چون شب قبلش براش عیدی برده بودیم و بعد از حدود چن ماه پا به خونشون میزاشتیم! خیالم از رفتارش راحت بود!!!...... حالم ازش بهم میخوره!!!ناخودآگاه!!!...... چون طبقه پایین خونمون دست ایشون هستش...... و چون نمیشد که بنده مهمون ها رو توو این خونه راه بندازمو عفریته نندازه!!! به همین دلیل تصمیم گرفته بود هفت سین رو طبقه پایین بساط کنه و از مهموناش اینجا پذیرایی کنه!!!....... جوری تنظیم کردیم که با زهرا (خواهرشوهرم) برسیم به طبقه پایین!!!..... راستش با زهرا روبوسی کردمو با عفریته که مثل مار زخم خورده داشت بر و روومو نیگا میکرد یه سلام علیک کردم!!!!! دلم نمیخواست حتی نزدیکش بشم!!!!......... ایشونم تا میتونست تیکه هایی رو بار بنده و همسر جونم کردش!!!........ کمی نشستیم و بعدش پا شدیم بیایم!!!!! اونا هم پشت سرمون راه افتادن!!!!! و اومدن!!!..... یه کمی نشستن و بعدش رفتن!!!.... عفریته جوون هم زحمت کشیدن نفری ۵تومن!!! به ما دادن!!! البته مال من رو هم داده بود به همسری!!!!!..... وقتی همسری خواست بهم بده!!!گفتم ارزونیه خودت!!!من این پولو نمیخوام!!!!....... بدین سان اولین عیدی من از مادرشوهر محترم شد فقط و فقط ۵تومن! که اونم به من ندادش!!!! انگار که من نیستم!!!!( به ج...ه....ن...م)
بعد ناهار هم رفتیم دیدن مادربزرگ هامو دایی ها و عموها و عمه هام!!!چون مامان اینا اونجا بودن...... خلاصه رفتیمو تا شب اونجا بودیم.....
فرداش هم دوست همسری اومد خونمون و کمی نشست و بعدش ما رفتیم دیدن پدر مادر دوستش!.... خیلی خوونواده خوبی داره....... بعد از اونجا هم رفتیم خونه مامان اینا برای ناهار..... کلی خوش گذشت..... از اونجا هم رفتیم خونه آجی اینا و خواهر شوهراینا و ... .
فرداش هم مثل دو تا بچه خوب نشستیم سر خونه زندگیمون!!!!! کلی مهمون اومدش....
پدرشوهره خواهرشوهرم هم اومدن دیدنمون..... بعد اون هم ماجرایی داشتیم که نگوووووو.....
دیگه خلاصه کلی توو این مدت خوش بودیم و گشتیم!!!!.....
روز جمعه هم با آجی اینا رفتیم اطراف شهر.... یه عالمه برف بود...... اگه تونستم عکساشو از آجیم میگیرم و میزارم....... آدم باورش نمیشد که بهار شده....... یه عالمه آب بود که داشت میرفت....... انگاری تازه جاده ها رو باز کرده بودن..... به قدری شدت برف زیاد بود که نگووووو....... اما منظرش عالی بود.......... منی که عاشق برفم داشتم دیووونه میشدم از دیدن اوون همه برف........ خیلی خیلی خوشگل بودن...........
از شنبه هم همسری رفتش سر کار........... اولین روز خیلی خیلی دلم گرفت.... چون چن وقتی بود که همش با هم بودیم صبح تا شب! ..... نبودنش کنارم خیلی برام سخت بود.... اما فعلا کمی عادت کردم..... البته نه خیلی .... صبح ها تا میاد خداحافظی کنه مثل بچه ها نق میزنم...... خودمم خندم میگیره که چرا اینجوریم!!!!!........ خیلی خیلی سخته برام.... راستش اینجا رو فقط به خاطر همسر گلم دوس دارم .....
و اما غرض از نوشتن این همه عریضه::::::::::::
پارسال ۸ فروردین ماه بود که عفریته و زهرا اومدن خوونمون برای خواستگاری!!!!...... یادش بخیر..... چقد روز استرس زایی بود...............
پارسال وقتی همسری گفتش که مامانش و خواهرش میان خووونمون برای قرار مدار خواستگاری ... دلم داشت کنده میشد...... اصلا باورم نمیشد..... من ! سمیرای لجباز!!! به راحتی قبول کردش که زندگیشو با یکی دیگه تقسیم کنه؟!؟! خدایا خودت میدونی که چقد استرس داشتم....... داشتم میمردم عملا!......
یادمه یه بلوز و شلوار صورتی پوشیده بودم!!!! من و مامان تنها بودیم.... من از حموم اومده بودم!! تازه داشتم موهامو خشک میکردم!!!(چون مووهام فر بودش اولش حسابی میپرید میرفت هوا اما بعدش خیلی خیلی ناز میشد!!!).... از حموم که اومدم دیدم همسری مسیج داده که مامانم اینا راه افتادن!!!آخ منو میگی هول برم داشته بود........ موونده بودم مووهام رو چیکار کنم...... دیدم هرکاری هم کنم فایده نداره.... بیخیال شدم...... همون لحظه زنگ درمون رو زدن..... دیدم بعله!... عفریته و زهرا هستن!!!(البته اون موقع ها هنوز عفریته نشده بود!!!).... خلاصه اینا اولش جا خوردن!!!!! چون با کسی مواجه شدن که مووهاش دوو متر توو هوا بود!!!!اما رفته رفته مووهام خوشگل و خوشگل تر میشد و اینا از تعجب داشتن شاخ در میوردن........ عجب رووزی بود..... یادش بخیر.......
فردا هم اولین خواستگاری رسمیمون بود....... قربونش برم عشقم رو که وقتی اولین بار اومد خونمون چنان مظلوم نشسته بود که آدم دلش کباب میشد!!!!
خدای من..... چقد رووزا سریع میگذرن...... چقد عمرمون زوود میگذره
خدای خوبم ازت ممنونم که بهترین همسر دنیا رو سر راهم قرار دادی........
عشق من باورم نمیشه یک سال از با هم بودنمون انقد سریع گذشتش...... دوست دارم مهربونم