به نام خدا
امروز جمعه به وقت محلی:))
این هفته کار خاصی نکردیم همش بیرون بودیم و همسر هم همش دیر میومد خونه
رییسشون عوض شده و حسابی رسشون رو میکشه!! چون از بالا بهش فشار میارن... رییسشون قبلا توووی یه شهر کوچیک بوده و اولین باره توو شهر بزرگ میاد.... و حسابی همسری اینا رو اذیت میکنه:(
یعنی این دو هفته کلا زودتر از 5 خونه نبوده!!!! البته بدون ناهار! یعنی ساعت 6:30 ما هم ناهار میخوریم و هم شام!!!! اینچنین صرفه جویی میکنیم!
این هفته خونه مادر شوهر هم رفتیم بسیار!! و مادرشوهر بسیار بسیار خوشحال شدن!!!!
برای خواهرشوهر کوچیکه (کلا دوتا خواهر شوهر دارم!) خواستگار اومده.... چهارشنبه اومدن حرف زدن ... پسره با مامانش و خواهرش
پنج شنبه که دیروز باشه پسره خودش اومدش صحبت کردش..... و قرار گذاشتن امروز یا فردا انگشتر رو بیارن و دستش کنن!
خواهر شوهرم خیلی به من اذیت کرده اما خدا شاهده حاضر نیستم که ناراحتیش رو ببینم...
اونروز که خواستگار اومد براش..... تمام دست و پاش میلرزید!! من کلی بهش دلداری دادم هیچ منتی نیست..... من جای خواهرم دوسش دارم
امروز بهم مسیج داده که توروخدا بیا.... من استرس دارم!
براش نگرانم.... امیدوارم که خوشبخت بشه
همسر اصلا از این خواهرش خوشش نمیاد!!! الان نزدیکه سه سال و نیمه که ازدواج کردیم من ندیدم با هم حرف بزنن!!! حتی سلام بدن بهم!!!
همسر هم تووو خواستگاری اصلا حرفی نمیزد! میگفت من یه چیزی بگم بعدا میگن تو کردی! تو گفتی! و ....
امروزم مادرشوهر زنگ زده به همسر که امشب میان! همسر حرصش گرفت! میگه اینا تحقیق نکرده دارن میدن! بهش میگم تو برو تحقیق میگه به من چه!!!! میگه مامانم بره! میگم زشت نیس مامانت بره تحقیق؟!؟!؟؟ خلاصه کلی از صبح مخشو خوردم! اما الان با خیال راحت خوابیده!!!! و من حرص میخورمممممممممممممممممممممممممممممممم
چه جوری بهش بگم من جای خواهرت حسابی استرس دارم.... درکش میکنم..... اما همسر از سرش پایین نمیره!
کلی هم کار دارم!
باید بیسکوییت درست کنم....... ترایفل درست کنم! و من همینطوری بیکار بیکار در خدمت شما هستم!!!
فردا قراره برای نامزد داداشیم چله ببریم! و من استرسشو دارم! دروغ چرا چن شبه حتی نمیتونم بخوابم!!!
حالا فکر کن اگه فردا شب اینا بیان خواستگاری من چیکا کنم!؟؟!؟ کجا برممممممممممممممممممم
ایشاالله که امشب بیان:)
والا! شب چله که خواستگاری نمیرن!!!
از صبح معطل همسر هستم... میگم برو کره بخر! میگه الان میریم بیرون! نشون به اون نشون که از صبح فقط از اتاق به هال رفته!!!!!
اووووف .... چقد غرغر کردم! آخیششششششششششششششششش
دیگه اینکه حسابی این روزا درگیر پسرک زیبا هستم
وقتی الکی از چیزی میترسم سریع منو تووو آغوش میگیره و یه جان ناز بهم میگه! و من دوس دارم زمان واسته و من غرق اون لحظه بشم
خدایا شکرت بابت همه چی
به نام خدا
تووو یه روز قشنگ اما دلگیر پاییزی در حال وبگردی هستم!
پسرک خوابه و همسر هم رفته سرکار!!! این روزا حسابی سرگرم کار هستش....
دلم برای مامانم تنگ شده اما خب فعلا کمی دارم خودمو نگه میدارم تا کمتر برم خونشون.... نمیدونم چم شده! ... احساس میکنم وظیفه منه که هواشونو داشته باشم.... مخصوصا که داداشم نامزد هستش و من باید مراعات کنم! نی نی آجی دنیا اومده و اون بیشتر از من احتیاج داره بره خونه مامان اینا و من سعی میکنم کمتر برم تا فرصت به همشون برسه...... گاهی صدای مامان در میاد.... اما هیچ کس نمیدونه تووو دلم چی میگذره....... عاشقتونم مامان و بابای عزیزم
این روزا اتفاق های خاصی نیوفتاده..... همش تووو دور تند روزگاریم..... برای ارشد ثبت نام کردم اما خب فعلا که چیزی از پیش نبردم....... امروز سحر دوستم زنگ زده بود میگفت بیا بریم آزاد!.... والا به خدا نمیشه ترمی 6-7 تومن بدم..... سحر میخنده و میگه ای بابا! رشته خودمون که نه! رشته های انسانی بریم! این همه آدم خوندن ما هم یکیشون..... میخندم و میگم من مغزم نمیکشه واقعا! درسای حفظیات حالمو بد میکنه..... میگه وای سمیرا من عاشق حفظیاتم!!!!.... براش آرزوی موفقیت میکنم و میگم پس راهمون جدا شد!... از اون طرف لیلا زنگ میزنه و میگه سمیرا چیا خوندی؟!؟؟ و من بهت زده وقتی فکر میکنم میبینم یه کتاب بیشتر نخوندم!!!! و اون بیشتر حرص میخوره!....... اوووووووووووف... میگه بیا پسرک رو بزار مهد! میگم باشه! بعد یهو فکر میکنمو میگم نه!!! پسرک بیشتر از همه به من نیاز داره.... تووو سن مهد نیس...... میگه پس بخون! میگم باشه! نشون به اون نشون که حتی کتابمو از کمد نیوردم بیرون و از صبح با رادین حسابی بازی کردم!!!!!
حسابی افتادم تووو وادی تنبلی......... و این بیشتر اذیتم میکنه
دوستم زهرا زنگ زده میگه سمیر میخونی؟؟؟؟؟ این دفعه با جدیت میگم نه!!!! کلی دعوام میکنه و میگه واقعاااااااااااا که!!!!
و من عاشق این دوستام هستم............................ هرچند باب میل من نگن... اما دوسشون دارم
میشینم به گذشته فکر میکنم.... میبینم از وقتی ازدواج کردم تعداد دوستام به شدت کم شده!!! و این خواسته خودم بوده شاید!!!......
رابطم با فریبا(دخترخالم) کلا کات شده انگار!!!........ و این منو اذیت میکنه
رابطم با زهرا( دخترداییم) به حالت تعلیق در اومده!!!!
رابطم با الناز کاملا قطع شده! و هیچ دلیلی براش پیدا نمیکنم
رابطم با مریم و مهناز در حد تبریک تولد هستش!
رابطم با سمان و رضوانه و فرزانه در حد چن ماه یه بار زنگ زدنه!
و ... !
و این مشکل از خودمه! خدایا کمی منو از این تنبلی نجات بده!
امروز با مامان صحبت میکردم میگفت آجی اینا ماشین خریدن! 250 تومن! گفتم مبارک باشه.... گفت زمین خریدن 2 میلیارد! گفتم مبارک باشه.... گفت زمین خریدن باز انقد و انقد و انقد....... گفتم ایشاالله که به خوشی استفاده کنن...... مبارکشون باشه..... بعد دیدم مکث کرد .... گفت سمیرا ایشاالله شمام بخرید.... اول تووو فکر خونه باشین.... بعد ماشین..... گفتم چشم مامان جان.... والا من اصلا برای آجی اینا حسادت نمیکنم! تازه ازشون کلی هم ممنون هستم که مارو با ماشین های مختلف آشنا میکنن!! و میزارن که ما سوار شیم! والا!.... کلی خندید..... گفتم خدای مام بزرگه... قرار نیس که چون اونا وضعشون خوبه مام خودمونو به قرض و قوله بندازیم و ماشین و خونه بخریم.... داشته باشیم حتما میخریم.....انشاالله
مامان عزیزم مرسی که انقد به فکرمنی.....عاشقتم
راستش خوشحالم که آجیم انقد پولدار هستش که من میتونم بهش افتخار کنم... خدایا شکرت
توو این روزا حسابی فکرم مشغوله....................
با همسر خدا رو شکر خوبیم.......
امروز یه دنت برای پسرک گرفته و پسرک چنان ذوق زده شده.... بعد منم لبامو آویزون کردم گفتم پس من چی؟!؟!؟ زنگ بزنم بابام برام دنت بخره...... گفت دستتو کن تووو جبیم.... اوههههههههههههههههه یه دنت شکلاتی! عاشقتم!
مثله بچه ها پریدم بالا! پسرکم همراهیم کرد! همسر رفته لباساشو در بیاره میگه امان از دست بچه هام!!!! دخترم که بزرگ نمیشه!!! باز امیدم به پسرمه!!!
چقد پراکنده صحبت کردم! اما آخیش راحت شدم!
شکرت خداجون
به نام خدا
این روزا به طور خیلی فجیعی دارن سریع میگذرن و من که فکر میکردم تازه آپ کردم تاریخ وبم رو نیگا کردم دیدم داره نزدیک یک ماه میشه که نبودم! انگار که هیچوقت نبودم!
روزگار بدجوری داره تند میره برام
راستش شبا همیشه برای خودم توو ذهن خودم مطلب مینویسم! نظرای فلسفیمو میگم و هزاران هزار چیز دیگه اما صبح دیگه چون شب نوشتم!!! رمقی نیس برای نوشتن! و این پروسه دقیقا همش تکرار میشه! انقدم موضوعات قشنگی مینویسم! اما خب من از اون دسته از آدمایی هستم که وقتی ذهنم درگیر باشه بنویسم سریع ذهنم خالی میشه ازش! شاید حتی فراموشش کنم! اینه که دیگه وقتی خیالبافی میکنم صبح یادم نمیاد در مورد چه موضوعی بوده!
بگذریم
این روزا مثلا تصمیم گرفتم به خوندن...... راستش از درجا زدن خسته شدم.... همسر هم که اجازه کار کردن نمیده! پس فقط و فقط باید خوند یا کاری پیدا کنم که تووو خونه بتونم انجامش بدم و اونم خب معلومه چیه!
تووو این دوماه که عزمم رو جزم کردم فقط یه فصل از یه کتاب خوندم! همین! و این یعنی فاجعه! میترسم یواش یواش همسر به بودن کمی هوش در من شک کنه!!!!!
دخمل آجی هم بسیار بسیار تووو دل برو هستش... .از شما که پنهان نیس اما گاهی به چشم عروس میبینم!!! و اون لحظه اس که دختر نازمون اخماش میره تووو هم! یعنی ماشاالله بچه ها ذهنم میتونن بخونن؟!؟!؟!
پسرک هم بسیار بسیار باهوش و هزار هزار برابر شیطون شده.... جوریکه شبا بدون اینکه مقاومت کنه! خودش میخوابه! البته نه همیشه! و اکثرا به خاطر اینکه طول روز فعالیتش زیاد بوده شبا نمیتونه بخوابه! هربار بیدار میشه و میگه پام درد میکنه! شکمم درد میکنه! دستم درد میکنه! و من و پسرک باید با هم روی مبل دراز بکشیم! و همون جا بخوابیم! البته فقط 5 دقیقه! چون پسرک به محض خواب بردن با یه شوت جانانه منو میندازه پایین!
و وقتی هم میام پایین مبل بخوابم نصفه های شب میبینم میاد پیش من و دوباره با پاش منو هل میده میگه برو کنار!!! و من نمیدونم باید کجا برم!!!.....
این روزا هوا به شدت سرد شده..... دلم یه عالمه برف میخواد...... برفای ناز و سفید
دیگه اینکه یه دو هفته ای بود که همسر بدون دلیل خاصی تووو قیافه بود!!!! و منم خسته شده بودم!!! هرچقد نازشو میکشیدم میدیدم فایده نداره! و این شد که منم رفتم تووو قیافه! ..... مثل خودش رفتار کردم!..... بعد دیدم رفتارش رو درست کرد! و بعد دو هفته دیشب کلی مهربون شده بود! و با اینکه شب مهمون داشتیم اما وقتی اومد بخوابه سریع بغلم کردش.... و کلی تووو خواب قربون صدقم میرفت!!!( خودمو به شکل نامحسوسی زده بودم به خواب!!)
و این بود یه تجربه بسیار زیبا!!!!!
مادرشوهر هم بدون اغراق هفته ای 3 روز خانه ما هست لا اقل!.... جدیدا صبح زود میاد!!! فکر میکنه مامان من اون موقع صبح خونه ماس!!! یا مثلا نون خشکامونو میاد چک میکنه تا نکنه یه وقت به مامانم داده باشم!!!!(امروز بهش گفتم برای بار هزارم!! که ما نون خشک رو تووو یه نایلون جدا میریزیم و میزاریم کنار آشغال ها!!! و هیچ وقت تا بحال به نون خشک ندادیم!!! دروغ چرا! یه بار مامانم سه جفت کفش بسیار بسیار زیبا و چرم مارو با کلی نون خشک داد 100 تومن!.... همون لحظه هم بابام اومدش.... کلی مامانم رو دعوا کردش.... گفت مگه محتاج 100 تومن هستیم؟!؟!؟ از اون به بعد مامان نون خشکا رو جمع میکرد و میداد به عموم که گاوداری داشتن..... الانم هرکسی مرغ و خروس داشته باشه یا گاو داشته باشه میده به اون! مثلا بابام یه دوس داره تووو یه دهات از یه شهر دیگه هستن.... جمع میکنه میده به اونا! البته مجانی!!!).. منم توو وجودم مونده! من هیچوقت هیچوقت یادم نمیاد از ماشینی چیزی خریده باشم!(رووم نمیشه!).. یا وقتی نون خشک میاد ببریم بدم بهش! (خدا رو شکر کوچمون بن بست هستش و چن تا خونه بیشتر نداره... نون خشکیا هم رغبت نمیکنن بیان توو!).. خلاصه نون خشکا رو جمع میکنم توو یه نایلون تا هرکسی احتیاج داره ببره بفروشه.... و این مادرشوهر فکر میکنه مامان من میاد و من بهش میدم!!! و این معضلی شده برامون!!!! خلاصه امروز عزمم رو جزم کردم که ببرم همشونو بدم بهش! مثل اینکه این بیشتر از دیگران نیازمنده! والاااااااااااااااا
هربار که میاد یه ماجرایی داریم! این دفعه هم نون خشک بحث اصلیمون بود!!! و اینکه آیا من شناسنامه امو عوض کردم یا نه!!! چون بیشتر از سنم میدونم!!!! و دخترش زهرا در حد من نمیدونه!!!! اوففففففففففففف
بیخیال... چقد پراکنده گویی میکنم!
باز اون چیزی که میخواستم بگم رو یادم رفت بگم
به امید نوشتن زود به زود!