به نام خدا
سلام
بنده یه خانوم 26 ساله خانووووووووووووووووووووم هستم!!!
یه فیدبک بزنم به قبل بعد میگم!
راستش یه روز به تولدم با همسر خیلی سنگین بودیم!!! حتی شب تولدم که 11بود هم به شدت سنگین بودیم! یعنی نه که حرف نزنیم! نع! بلکه از اون همه احساس و حرف خبری نبود! فقط پسرک ما رو یهو با هم میخندوند!
شب تولد برخلاف همیشه که یه شام خیلی توووپ میزاشتم به خوراک لوبیا بسنده کردم! خوراک رو خوردن همان و دل درد گرفتن همان! منم که منتظر بهوووونه بودم سریع رفتم خودمو زدم به خواب! همسر اومد منو نیگا کرد و بعد چن مین رفت بیرون! منم فکر کردم که ناراحت شده و زده بیرون برای اولین بار!!! اونم نصفه شب با لباس خووونه!!!(که از همسر کاملا بعید بود!!) دیگه بعد چن مین صدای رادین اومدش که میگفت وایییییییییییییییییییییی تولد میبارک!!!! کمی فهمیدم که چه خبره اما خودمو زدم به خواب!!!! و تووو دلم کلی خوشحال بودم چون فکر نمیکردم همسر کلا امسال بخواد به فکر سورپرایز من باشه!!
دیگه همسر اومد توووو و بعدش رادین رو فرستاد سمت من که منو بیاره... پسرک هم تند تند میگفت تولد منه!! تولد میبارکه منه!! دیگه اومدمو دیدم به به!!!!!!!!!!!!!!!!!! یه کیک خیلی خوشگل که سر فرصت عکسشو میزارم! با شمع 26!
وایییییییییی دیگه کلا دل دردمو فراموش کردم و کلی از همسر تشکر کردم! قرار شدش که برای تولدم یه لپ تاپ و گوشی بخرم! از قبل گفته بودم بهش!!!!
دیگه کلی کیک خوردم!! یعنی نصف کیک به اون بزرگی رو خودم خوردم!!! همش دلم میخواس بازم بخورم اما به خودم امید دادم که فردا هم روووز خداس!!! خلاصه با یه کیک خوشگل و قلب پر محبت همسر با هم آشتی شدیم!
فرداشبش هم آجی و مامان اینا و داداشم اینا اومدن!.... دیگه بقیه کیک هم با هم خوردیم! به همسر میگم کاش همش تولد من باشه! من خیلی بهم خوش میگذره!
پنج شنبه هم عروسی پسر همسایه مامان اینا بود.... ما رو هم دعوت کرده بودن.... دیگه کلا رفتیم و کمی قر قر کردیم و اومدیم..... رفتیم دنبال عروس..... همسر طبق معمول گفت من خوشم نمیاد بریم! من و پسرک هم با آجی اینا رفتیم.... داداش و مرضیه هم با هم رفتن..... دیگه رفتیم و عروس گرام رو سوار ماشین کردیم.... نزدیک 60 تا ماشین بود.... شهر فسقلمون واقعا اون موقع اصلا جا نداشت!!!! دیگه تا نزدیکیا با هم رفتیم یهو ما عقب موندیم..... کمی که رفتیم جلو دیدیم تصادف شده!!!! بعله.... برادر گرام کوبونده بود به ماشین جلویی که کاملا واستاده بود! و ماشین عقبی هم با سرعت کوبونده بود به ماشین برادر!!!
دیگه ما رسیدیم دیدیم کلی جمعیت جمع شده! اولش زهره ترک شدیم..... اما از اونجایی که ماشین داداش خیلی خیلی محکم بود! فقط ماشین هایی که خورده بودن ترکیده بودن!! و ماشین داداش فقط کاپوتش کج شده بود! و کمی رادیاتش سوراخ شده بود!
وقتی دیدیم خسارت جانی خدا رو شکر کسی ندیده کلی خدا رو شکر کردیم... حالا ساعت چنده 1:30! دیگه شانسی همونجا یه پلیس گشت هم واستاده بود دیگه هرکی رد میشد وامیستاد و یه چی میگفت×!!!
مرضیه طفلک انقد ترسیده بود که نگوووووو.... آب هم نبود بهش بدیم! دیگه کلی فشارش افتاده بود.... داداشم هی میومد و بهش سر میزد دوباره میرفت!...... ماشین جلویی تا نزدیک سرنشین های عقب داغون شده بود!!!! طفلی تازه هم خریده بود!!! اما خب مقصر بود... .چون ایست کامل کرده بود! اما از اونجایی که تووو قوانین هستش که کسی از پشت میزنه مقصره پس داداشی من مقصر شد!..... دیگه شب خیلی بدی بود!.... سوار یه ماشین شدیم تا بعدا با خیال راحت بیان و ماشین رو بیارن خونه...... دیگه رسیدیم خونه دیدیم مامان حالش خرابه!!!! نگوووو تووو عروسی یکی اومده بدو بدو بهش گفته که پسرت تصادف کرده!!!! دیگه کلی حالش بد شده بود.... تا بیایم و اونو خووب کنیم ساعت شد 2:30!!!
خیلی شب بدی بود!.... یعنی قشنگ تلافی خوشحالی عروسی در اومد!.... تا بریم خونه و بخوابیم ساعت 4 بود!
فرداش هم تولد مرضیه بود!.... از اونطرف یکی از فامیلامون تووو کرج فوت کرده بود و مامان اینا سریع رفتن اونجا!!!
قرار شد شنبه بریم خونه مرضیه اینا.... دیگه کلی ماجرا بود....
شب تولد مرضیه هم کلی خندیدیم.... پسرک هم همش میگفت تولد منه!.... حتی اجازه نداد طفلی شمع ها رو فووت کنه!
کیکش هم خیلی خوشگل بود اما دقیقا طعم پم پم میداد!!! انگار که لاش خامه زده باشی!!!! دقیقا بافتش هم همونطور بود! والاااااااااااااا
دیگه چهارشنبه هم برادرشوهر بزرگه اومد از تهران.... مشغول اون بودیم.... قرار بود لپ تاپ و گوشی رو بیاره.....
دیگه همش مشغول اون بودیم
از اونطرفم چهارشنبه تولد محمد دوسته همسر بود...... اما خب نشد که بریم!
فرشامونم داده بودیم بشورن! یعنی گند بود فرشا!!!!!!!! رادین هرچی که میتونس رووش ریخته بود!
دیگه پریشب آوردن!!
خونه تکونی داشتیم شدید! همسر هم مرخصی گرفته بود.... یعنی دوتایی سه چهار روز تمام درگیر خونه تکونی بودیم....
دیگه شنبه همسر میگفت بیا بریم مسافرت! یه روزه انزلی!!!
به زور از کله اش انداختم!!! حالا قرار شده آخر خرداد یا تیر بریم انزلی تا پسرک حسابی آب تنی کنه! البته اگه آبش تمیز باشه!!
از اونطرفم اسفند میاد و همسر دیگه حتی نمیتونه سر موقع بیاد خونه
اوووووووووووووووووووووووف
خدایا شکرت
آهان راستی یه کار طراحی پیدا کردم اما همسر میگه! نعععععع! چون طرف که صاحب کاره و آموزش و اینا هم داره مرده! میگه حتی اگه هم ازدواج کرده باشه هم نمیزارم!!! و من موندم چه کنم!
اووووووووف
خدایا شکرت
میام به زودی
الان خونه مامان اینا هستم و رادین به شدت داره شیطونی میکنه برم ببینمش
فعلا