به نام خدا
یه چن روزی نبودم.... اینم از اندر احوالات من..... شمال رفتنمون مربوط میشه به اوایل بهمن ماه......
رفته بودیم شمال...... عروسی یکی از فامیلا...... البته بیشتر به خاطر عوض شدن آب و هوامون رفتیم.......
ما+ مامان اینا+آجی اینا
سفر متفاوتی بود.... چون اولین سفر پسری بود.....دلم میخواست خیلی بیشتر از اینا بهمون خوش بگذره اما نشد!!!! یعنی همسری زیاد تووو مدش نبود!!!
پنج شنبه صبح راه افتادیم... البته با ماشین آجی اینا.... تووو راه کلی پسملی بچه خوب شده بود.........
کلی خندون بودش...... ما مثه تووپ قلقلی از این ماشین به اون ماشین میرفتیم....... راستش به من که خوش میگذشت تا رسیدیم به بابل!!!!!
غروب بود که رسیدیم!.... (چون همش تووو راه نگه میداشتیم و با قر و فر میرفتیم کمی دیر شد).... زنعمو اینا زودتر از ما رسیده بودن...... رسیدیم دیدیم همه برای عروسی رفتن آماده شدن...... ما هم تندی آماده شدیم و رفتیم خونه داماد...... عروس چون ساروی بود زودتر آورده بودنش....... (ما تووو دهاتای بابل رفته بودیم عروسی)..... کلی عروس ریلکس بودش..... خیلی هم خووب نبود!!!..... تا آخر مجلس وسط بود...... توو باغ که به شدت هم سرد بود یه سفره انداخته بودن و کلی میوه و شیرینی محلی و شکلات و چیزای دیگه بودش......من متوجه نشدم و یه تیکه بزرگ برنجک برداشتم..... دیگه حالم داشت خراب میشد!.... انقد که خوردم!!!!.... از اونطرفم کلی چشم آدمو نیگا میکرد که حتما باید بخوری!!!!....... به زور آخراشو قایم کردم..... واقعا برای کمی خوردن خوب بود!... اما بیشترش آدمو حالشو خراب میکرد!!!!.... بعد اینکه کلی مراسمشون رو انجام دادن رفتیم به سمت تالار...... تووو تالار هم دیگه همه وسط بودن....... ما هم یه گوشه نشسته بودیم تا آقا رادین لذت ببرن!!!
دیگه تا آخر مراسم موندیم و بعدم برگشتیم سمت خونه فامیل گرام!..... راستش فقط اون شب سرد بود... اما باقیه روزا هوا بسی بهاری بود!!!!!
فرداش رفتیم شهر اما همه جا بسته بود!!!! دیگه رفتیم بازار روز و کلی تماشا کردیم........ بعدش دوباره برگشتیم خونه فامیل گرام..... قرار بودش شنبه صبح حرکت کنیم اما نزاشتن و ما مجبور شدیم شنبه بعداز ظهر حرکت کنیم...... شنبه صبحش رفتیم دریا...... هواش خیلی خوب بود اما همسری واقعا اعصابمو خورد کرده بود..... واسه من تریپ اومده بود.....کلی اخمو شده بود و تمام مشکلش این بود که از آجی من خوشش نمیاد!!!!...... کل مسیر اصن حرف نمیزد.... میخواستیم عکس بندازیم کلی واسم قیافه میومد....... دیگه حالمو واقعا خراب کرده بود.... به قول معروف از دماغم آورد.........
راستش از شمال رفتن پشیمون شده بودم.... بعدازظهر حرکت کردیم..... اومدیم سمت خونه... توی چاده های پرپیچ و خم رادین انقد خواب آلو شده بود که نگوووو
تووو راه همش جامون رو با هم عوض میکردیم..... توو امامزاده هاشم هم آش خوردیم و بعدش راه افتادیم..... راستش من به خاطر اینکه رادین خواب بود نتونستم برم زیارت.....
دیگه شب بود که رسیدیم خونه...... یک شنبه هم همسری رفتش سرکار
اون هفته رادین از دماغمون آورد .... طفلی سرما خورده بود..... انقد حالش بد بود که نگووووو
هفته دیگه اش هم تولد من بودش.......
شب تولدم که چهارشنبه بود خونه مامان اینا بودیم.... شب وقتی برگشتیم دیدم همسری سورپرایز برام داره...... کیک و کادو آماده کرده بود
الهی فداش بشمممممم....... کلی ذوق کردم
دوتایی کلی کیک خوردیم و شادی کردیم
دیگههههههههههه
آهان یه روز هم سمان با دخملش اومد خونمون ناهار....... دخملش از رادین تقریبا یه ماه بزرگتره... اما رادین بهش زور میگفت!!!!....... کافی بود اسباب بازی رادین رو برداره.... اونوقت پسملی انقد جیغ جیغ میکرد تا دختره ولش کنه!!!!..... بچه هم بچه های قدیم!!!! والا!
دیگه همین
خیلی چیزا با جزئیاتش یادم نیس.......
اما از این به بعد سعی میکنم تندتند بنویسم
واقعا احتیاج دارم که از نظر روحی آروم بشم
راستی برام دعا کنید....... توو یه آزمون شرکت کردم..... دعا کنید قبول بشم......... راستش از خونه موندن خسته شدم...... برام دعا کنید
فعلا