به نام خدا
بالاخره بعد مدت ها پا شدمو به همسری یه صبحونه مفصل دادم.... طفلی همیشه موقع رفتن میاد ازم خداحافظی میکنه....... امروز بهش میگفتم قدر صبحونه رو بدون...... چون معلوم نیس که دیگه کی بهت صبحونه بدم......
راستش نه که امروز کلا به خاطر صبحونه بیدار شده باشم....نه!!!..... از ساعت ۴:۳۰ به بعد دیگه خوابم نبردش...... ترجیح دادم یه کار مفید بکنم....... این شد که پا شدم
دیروز با همسری رفته بودیم اطراف شهر..... یه جاده ای هستش که منو همسری اسمش رو گذاشتیم جاده وحشت!...... میره تووو دل کوه ها..... غروب که میشه خیلی خوشگل میشه اما بعدش انقدی ترسناک میشه که نگووووووووووووووووووو
یه دفعه با همسری رفتیمو توو برف های گردنه گیر کردیم..... به زور خاک پیدا کردم ریختم زیر لاستیک هاش...... هوا هم کاملا غروب کرده بود...... هیچ کس هم تووو جاده نبود..... انقدی ترسناک بودش که نگووووووووووووو...... از اون به بعد خیلی خیلی مراقبیم که گیر نکنیم!!!!.... اونم تووو اون جاده های خطرناک که پایینش دره هستش....... البته یادآور خاطراتمون هم هستش..... دوسش داریم.... هروقت بتونیم میریم یه سر اونجا!!!!!..... الان که همه جاش کاملا برفیه....... آدم ذوقش میگیره..... دیروز هم یه عالمه عکس انداختم...... به موقع عکس ها رو میزارم......
راستی در مورد حرفای زهره هم به همسری گفتم....... میدونه که خواهرش چه مدلیه..... گفت ولش کن.... اون آدم نیس........ راستش دلم برای همسری هم میسوزه.... آخه طفلی بین منو عفریته گیر کرده....... دیروز باز بهش گفتم که از اینجا بریم....... فکر میکنم نشه فعلا...... آخه توو اردیبهشت ماه باید یه مبلغ خیلی خیلی زیادی رو بزاریم کنار برای بدهیمون..... اما باز میترسم بعد اون هم نتونیم از اینجا بریممممممممممم........... دعا کنید برامون......
خیلی خیلی خیلی مهم::::::::::
راستش تصمیم دارم نوشته های قبلیمو و بعدیم رو با رمز بنویسم........ البته بیشتر به توصیه دوستای گلم مخصوصا سمیرا جووووووونم.
هرکسی رمز خواست برام کامنت بزاره یا تووو تماس با سمیرا برام بگه که بهش رمز بدم.....
به نام خدا
میدونم خیلی وقته نبودم...... میدونم اما واقعا دلیل داشتم
راستش وقتایی که همسری خونه هستش همش پای نت هستش..... صبح ها هم بس که دیر پا میشم تا میام به خودم بجنبم نمیرسم بیام بنویسم
خیلی حرفا دارم......
راستش بس که نمیتونم به وبم سر بزنم پناه بردم به دفتر خاطراتم!!!!
اما هرچی میکنم اونو دوس ندارممممممممممم
میخواستم رمز دار بنویسم اما راستش پشیمون شدم......
من به خواننده های وبم ارزش قائلم...... اگه رمز دار بنویسم فقط به اونایی میتونم پس بدم که شمارشونو دارم.....
فعلا بدون رمز مینویسم ببینم چ جوری میشه!
قبل اینکه شروع کنم از سمیرا، ریحانه، الناز، مینا ، و چن تا دوست جدیدم که اسمشون هم سمیرا هستش، آرشام، پروانه و داداشی حمید گلم تشکر کنم که این همه به فکر و یاد من هستن
سر فرصت به همتون جواب میدم
به همین خاطر فعلا کامنت ها رو تایید نمیکنم تا جوابشون رو بدم
و اما زندگی من توو این روزا
راستش عفریته توو این مدت درست نشده که هیچ!!! از قبل بدتر هم شده!!!! چون این دفعه توو قالب مذ...هب داره خودش رو نشون میده!!!!!!
از وقتی از سفر خارجه تشریف آوردن!!!! بنا به گفته خودشون تصمیم گرفتن دیگه به هیچ عنوان غیبت نکنن!!!! در مورد کسی بد نگن!!! و مهم تر از اینکه کسی رو ناراحت نکنن!!!! اما دریغ!!!
چن مدت بعد از اینکه از سفر زیارتی تشریف آوردن، با این بهوونه اومدن خونه ما که همسایه فلانی داره انگور میده!!!!!!! اومدم بگم ازش چیزی نگیری ها!!!! منم گفتم من که کسی رو نمیشناسم!!!!.... اومد و همون خونه ای رو نشون داد که طرف بهمون گفته بود ماشین دومادمون رو عفریته خش انداخته!!! بعله!!! به همین راحتی اومد و به طرف چن تا تهمت زد و رفت!!!
از این کارش خوشم نمیاد.... راستش انقد نشسته توو خونه گفته فلانی بده!! روو بچه ها هم تاثیر گذاشته!!!!..... و منم از این کارش متنفرم!!!!!!
راستش انقد توو این مدت آزارهای روانی منو داده که دلم میخواد فقط بزنم زیر گریه.........
خسته شدم!.......
این خونه رو دوس ندارم
آدمای اطرافم رو دوس ندارم.......
اما واقعا عاشق همسری هستم......
خیلی دوسش دارم
اما امان از دست این عفریتهههههههههه
راستش آبان ماه بود که با همسری رفتیم مسافرت!!!! وقتی اومدیم برگشت بهم گفت:: شما میتونستین با این خرجی که کردین بدهی هاتونو بدین!!!!!! منم گفتم هرکدوم سر جای خودش!!!
آخه یکی نیست بهش بگه به تو چه عزیزم!!!!!!!
یا مثلا عید غدیر که بود! دیگه همه میدونن توو اون روز میرن دیدن سادات!!!! ما هم از ظهر رفتیم خونه مامانم اینا...... پدرشوهرِ خواهر شوهرم هم اومدن خونه مامانم اینا دیدن بابام و ما!!! اما دریغ از یکم درک عفریته!!!!!..... حتی زهرا(خواهر شوهرم) یا برادر شوهرم یه مسیج تبریک نفرستادن!!!!!...... منم به ازای نفهمیشون گذاشتم!!!! و اصلا به روی خودم نیوردم!!!!..... فرداش که خونه بودیم..... زهرا اومد خونمون، کلی در مورد عفریته باهام حرف زد!!!! و خیلی هم تاکید داشت که ایشون افسردگی دارن!!!!!! و من مراعاتشو کنم!!!!!!(دخترش که دخترش باشه تحملشو نداره!!!!)...... عفریته که اومد سر بزنه ببینه اوضاع چه جوره!!!!! طلبکارانه برگشت گفت!! شما چرا دیروز نیومدین دیدن من!!!!!!! و منم گفتم مگه شما هم سید هستین!!!؟!؟ :) شما باید میومدین دیدن من!!! اومد گفت تو اگه امام حسین هم باشی من دیدنت نمیومدم!!!! چون من بزرگم!!(استغفرالله...... انقد شعورش پایینه که حرف زدنش رو هم نمیدونه!!!!)..... منم یه لبخند عاقل اندر سفیه بهش زدم و بی خیالش شدم!!! بعد برگشت گفت تو به ما عیدی ندادی!!! منم گفتم شما میومدین دیدن من،اگه عیدی نمی دادم اوونوقت باید چیزی میگفتین اما باشه من براتون کنار گذاشتم!!!! صبر کنید برم براتووون بیارم!!! همینکه خواستم برم بیارم در کمال حیرتم گفت!! نههههههه! تو که با اموال خودت نگرفتی!!! اینا مال پسرمه!!! هروقت تو با پولای خودت گرفتی اونوقت ازت میگیرم!!!!! منم توو دلم گفتم به جهنم!!!!!!! اصلا کی خواست به تو عیدی بده!!!
خلاصه اون روز هم اونطوری اعصابمو خورد کرد
حالا از تمام این گذشته که بگذریم!!!!! دوباره امروز روز عفریته گریش بود!!!!!
زنیکهههههههههه ........ .! وقت و بی وقت که میاد!!! وقت و بی وقت هم زنگ میزنه!!!!! نزدیکای اومدنه همسری زنگ زد!!!!! دوباره حرفای مسخره!!!! دوباره چیزای بی مزه! و دوباره اعصاب خورد کردن مننننن!!!!!!!!!! راستش دیگه حالم ازش بهم میخوره!!!!!! حرفاشو که زد!!!!! به خاطر اومدن همسری قطع کرد!!!! بعدش که همسری دوباره رفت اومد جلو در!!!! وهزارتا چیز گفت و رفت!!!!!
خدایا تو رو به حق این روزا، خودت جوابشو بده
راستش دلم میخواد خودم شاهد عذابایی باشم که به من میده!!!!!!
دلم میخواد برادرشوهرم یه زن گیرش بیاد عین مامانش!!!!!!!! خدایا یعنی میشههههههههههههه؟!؟!
اونوقته که ببینم کیه که به پای کی میوفته
برام دعا کنید
به یاد تک تکتون هستم
بوسسسسسسسس