به نام خدا
سه شنبه با پسملی رفتم خونه مامان اینا..... دوتایی!.... اولش رفتیم بازار و یه گردش دونفره داشتیم..... بعدش هم رفتیم خونه مامان اینا.....
عصرش هم همسری اومد دنبالمون...... رفتیم دکتر و بعدشم خونه عفریته!!!....... دوس نداشتم برم اما بناچار رفتم!..... خواهر شوهر بزرگه اومده بود و عفریته طبق معمول حالش خوب نبود!..... تا موقع شام حالش بد بود تا اینکه فهمید خواهر شوهر میخواد بیاد خونه ما! اونوقت حالش خوب شد!!! به همین راحتی!!!!
خواهر شوهر شبو موند خونمون و فرداش ساعت 6 عصر رفتش....
شبش هم آجی اینا و مامان اینا اومدن شب نشینی..... پسرک هم رفته بود رووو مد گریه.... انقد اذیت کرد که رفتم توو اتاق و نشستم یه عالمه گریه کردم!!!!!
پنج شنبه هم جای خاصی نرفتیم...... اما فهمیدیم که پسرک دندون درآورده!!!! یعنی یه مروارید سفید کوچولو که خیلی خیلی کوچیکه تووو دهنش پیدا شده..... هنوز اونقدی نیس که بخوای با دستت لمس کنی اما واقعا خوشگله!....... دیگه عسلم مرد شده برای خودش!
طفلی بچم نه حموم دهم براش گرفتم نه جشن خت...نه سورانی.... و نه دندونی!!!! دلم براش میسوزه....... براش خیلی برنامه ها داشتم اما متاسفانه نشد که بشه!!!!
مامان قراره براش آش دندونی بزاره اما من دلم میخواس براش جشن بگیرم..... کاش میشد!!!!
دیروز هم که جمعه بود و با همسری و پسری رفتیم جاده وحشت!.......
یه عالمه برف بود..... منم که عاشق برف!!!!!....... یه جایی نگه داشتیم که کلی برف میومد پیاده شدیمو کلی عکس انداختیم........ با اینکه جاده وحشت خیلی خیلی به شهر نزدیکه اما نمیدونم چرا داخل شهر فقط بارون میومد!!!!!!....... بینی پسرک حسابی قرمز شده بود! دقیقا مثل گلابی کوچولوی قرمز!!!!! کلی گازش گرفتیم........
شبش هم خونه فریباینا(دخمل خالم) دعوت بودیم....... بعد عید دیگه نرفته بودم خونشون..... دلم برای اتاقی که یه زمان مال منو فریبا بود تنگ شده بود..... دلم میخواس کلی اونجا بمونم و با خودم خلوت کنم........ آرامش اون اتاق رو دوس دارم.......
تووو راه کلی به همسری توپیدم!!!..... توو مهمونی وقتی رادین گریه میکنه ایشون در کمال آرامش با گوشیش ور میره!!!....... اصن نمیگه منم مسئولیتی دارم!..... بهش گفتم میخوام برم سرکار..... میخوام برای خودم زندگی کنم...... تو قید همه حرفاتو زدی..... من اصن نمیتونم به خودم برسم بس که درگیر این کار و اون کارم!.....کلی گفتم بعدش که رسیدیم خونه تا وقتی پسرک بازی میکرد باهاش بازی میکنه و بعدش که گریه اش در میاد خودشو میزنه به خواب و .... ! . خیلی حرصم گرفته بود ازش....... یکی نیس بهش بگه چرا بچه رو وقتی گریه میکنه برنمیداری...... مگه من جونم از سنگه؟!؟!؟! .....
بعدا نوشت:::::
گاهی اوقات از تمام مردا متنفر میشم......... تنم پر میشه از کینه.....
گاهی وقتا هم دلم برای بهترین مرد دنیا سرشار میشه از عشق
این منم!.... یک سمیرا!...... کسی که دچار احساسای گاه و بیگاه میشه!....... کسی که داره یکی از همین مردا رو پرورش میده برای آینده...... برای یک زندگی نو!
گاهی اوقات از دست همسری میخوام فرار کنم! بخاطر حرفای شکنجه آورش!
اما با این حال خیلی وقتا هم میخوام 24ساعته پیش خودم باشه.... فقط مال خودم باشه..... دلم میخواد یه عالمه احساسای قلمبه بهم تحویل بدیم........ اوه خدایا
چقد آدم متفاوتی شدم من!!!!!
حتی نمیدونم چی میخوام
وقتی عصبانی میشم از دست پسملم این متنو یادم میاد و بعدش آرووم میشم و سعی میکنم به خودم تسلط بیشتری داشته باشم.... ناسلامتی من باید اونو درک کنم نه اون منو!!!!
:::::
نگاه کن به کوچکی و بی پناهی و نیازهای لحظه به لحظه اش.�
که دمی تو را از خود غافل نمی خواهد و نمی تواند ببیند.�
هیچ کسی را در دنیا نمی شناسد جز تو.�
با هیچ کس پیوندی ندارد جز تو.�
به هیچ کس امید نمی بندد جز تو.�
به هیچ کس آرام نمی گیرد جز تو.�
فقط و فقط تو را می شناسد و تو را می خواهد. عجیت "یکّه شناس" است.�
اوج نیاز و بیچارگی اش را حسّ?می کنی؟�
اوج قدرت و حیات خودت را درک می کنی؟�
اگر او را محروم کنی، چه کسی او را می پرورد؟�
و تو...�
که خود او را آورده ای و خواسته ای و دوست داشته ای؛ می شود محرومش کنی؟�
می شود کنارش نباشی و نمانی؟�
آن هم زمانی که نیاز و تکیه گاه و امید او، فقط و فقط تویی!�
تجربه ی خدا بودن، اله بودن، تمام امید و پناه کسی بودن، همه کسِ کسی بودن، تجربه ی سخت و شیرینی است.�
می فهمد آدم که برای خدا بودن، به چه مایه از هستی و حیات و قدرت و علم و تمام آنچه را که می طلبد، احتیاج دارد.�
خدایی کن؛ مادر خوب/
به نام خدا
اون روز که داشتم مینوشتم خونه مامان اینا بودم..... یهو دیدم که صدای عموم اینا اومدش.... چون دختر عموم اینا خیلی شیطون هستن سریع مجبور شدم برم.... البته از یه طرفم رادین اذیت میکرد خیلی خلاصه میگم اون روز خواهر شوهر بزرگه زنگ زد خونمون..... کلی با هم حرف زدیم..... اما درست وقتی که همسری اومدش ..... اینم یه حرفایی راجع به عفریته زد که دلم میخواست یه عالمه بهش بتوپم..... اما چون همسری تازه رسیده بود دلم نیومد با حرفایی که من دارم پشت تل میزنم اعصابش بهم بریزه....... احمق برگشته رفته گفته سمیرا میگه تو چون آدم بدی هستی (خیلی خیلی ببخشیدا اما میخوام یادم بمونه) آدم خرابی هستی مادرشوهرت مجبورت کرده از اون شهر برین جای دیگه..... و خیلی حرف مزخرف دیگه زده بود!...... عوضی............... خواهر شوهرم کلی دلداریم میداد..... میگفت سمیرا میدونم تو این حرفا رو نزدی..... من مامانمو میشناسم...... اون میخواد بین منو تو رو خراب کنه...... خواستم بهت بگم تا یه وقت فکر نکنی من با اونم...... توروخدا ببخش...... معلوم نبود چی چیا پشت من گفته بود....... منم دیگه چی میتونستم بهش بگم......
خیلی کفری بودم..... اما عفریته همینو میخواد .... به زور ازش خداحافظی کردم..... بعدش رفتم پیش همسری.... اونم فهمید چه خبره.... اصلا صداشو در نیورد که چی شده!!!!
خواستم بهش تعریف کنم اما دیدم همچین مشتاق نیست و حدس زده که چی شده
فرداش رفتم خونه مامان اینا..... شب عموجون اینا اومدن(همون لحظه که داشتم مینوشتم اومدن....) بعد شام همسری گفت سریع بریم! گفتم چرا؟!؟ گفت مامانم اینا میخوان بیان دیدن پسملمون(برای اینکه خت...نه کرده بودیمش).... گفت برادرشوهر بزرگه از تهران اومده و بهتره بریم!.... منم که نمیخواستم شبم خراب شه گفتم بگو فردا بیان شام!!!(خیلی وقت بود برادرشوهر بزرگه رو دعوت نکرده بودم).... خلاصه تا ساعت 11 اینا خونه مامان اینا بودم....
بعدش اومدم خونه رو تمیز کردم...... از اون طرفم پسری بخاطر واکسنش اذیت میکرد..... از اون طرفم دختر صابخونه اومده بود!!!.... دیگه نور اعلا نور شده بود..... بعدش مامان اومد کمی کمکم کرد.... از اونطرف زنگیدم به همسری..... گفت شاید مامانم نیاد!!!(تووو دلم کلی ذوق کردم!!).... بعدش همسری از یونی که اومد رفته بود دنبالشون!.... مثله اینکه عفریته خانوم افاده میکرده و ناز و ادا میومده برا همسری!..... اونم که ماشاالله!!!...... خلاصه در رو که زدن دیدم اول از همه عفریته خانوم تشریف آوردن!!!! خیلی خورد توو برجکم!..... مثل گاو سرشو انداخت اومد توو..... حتی جواب سلام منو هم نداد!!!!..... منم بهش خوشامد نگفتم!..... به دو تا داداشای همسری کلی خوشامد گویی کردم اما محل عفریته هم نزاشتم!..... بره گم شه
عفریته هم چسبیده بود به داداش بزرگه همسری..... انگار طرف وزیری چیزی هستش که تشریف آورده!!!!!..... اونم که خدای کلاس!!!! .... بعد شام کلی کمکم کردن..... منم که بخاطر اذیت های پسری اصلا نتونستم شام و میوه و چایی بخورم...... بعدش رادین خوابید و منم سریع رفتم ظرفا رو شستم تا نمونه...... بعدش هم ساعت 10 نشده بود تشریف بردن!!!!.... آخیش راحت شدم...... همسری هم مثل یه راننده خوب آژانس اونا رو رسوند!...... از اون طرفم خواهر شوهر بزرگه و شوهرش اومدن شب نشینی که دیدن هیچکس جز من نیست!!!.... کمی هم اونا نشستن و رفتن
منم چون رادین خیلی خیلی اذیت کرده بود ترجیح دادم برم خونه مامان اینا.... چون قرار بود فرداش هم بریم مهدیه برای عزاداری شیرخواره ها........ خلاصه بعد اونا هم من آماده شدم و رفتم
شب ساعت 2 بود خوابیدم...... صبحش هم ساعت 10 بود که رفتیم.... دیدیم مهدیه اصلا جا نداره..... انقد جمعیت اومده بود که نگو..... اکثرا هم اونایی اومده بودن که بچه نداشتن(یعنی اونایی که سنشون 40 به بالا بود!!! اصلا بچه شیرخواره نداشتن!!! اما حاجت داشتن.... انشاالله که خدا همه رو به حاجتشون برسونه)...... خلاصه دیدیم جا نیست برگشتیم...... اون جا اعلام کردن که ساعت 3 بعدازظهر هم تووو مسجد جامع شهر هستش..... خلاصه رفتیم خونه و بعد ناهار رفتیم مسجد.... قرار بود سمان هم بیاد...... بنا به دلایلی نمیتونستم برم داخل مسجد..... هوا هم وحشتناک سرد بود...... انقدی که آدم از سرما گریه اش هم یخ میزد!!!...... امسال زمستون خیلی زود به اینجا کشیده شده.... انشاالله که سال پربارشی باشه..... داشتم میگفتم.... داخل حیاط نشسته بودم.... مامان و ثنا و رادین رفتن داخل...... پسری انقد گریه کرده بود که نگو...... بعدشم از شدت گریه خوابش برده بود...... با اون لباسای علی اصغر یه تیکه ماه شده بود...... الهی خدا به اونایی که بچه ندارن بچه بده..... بهترین هدیه ای هستش که خدا به بشریت داده....... ساعت 4 از شدت سرمای حیاط رفتیم...... تووو اون حین سمان رو هم دیدم.... دلم براش تنگ شده بود.... عجب زندگی شده!!!.... منی که این همه با سمان صمیمی بودم ببین به کجا رسیدم! که شاید بعد ماه ها ببینمش!!! اونم تووو یه شهر فنقلی.......
از اونجا اومدیم خونه ...... ساعت 8 اینا بود عفریته اومد!!!!.... باز بهش احترام کردم اما مثله اینکه حالش خراب بود..... اونم بعد نیم ساعت پاشد رفت....... شبش زهره(خواهر شوهر کوچیکه) مسیج زد """"" سمیرا خجالت بکشید!.... این چه رفتاری بود خجالت بکشید! مادرم به کل شهر میگه تو چیکار کردی!... مامانم تورو خوشبخت کرد!.... سه سوته میتونه کاری کنه که زندگیت به پاشه!!!..... فعلا ساکته!...... به سلامت!""""""""
دختره روانی...... همسری وقتی خوند گفت ناراحت نباش.... جوابشو نده........
فرداش هم رفتیم امام....زاده ..... از اونجا هم رفتیم خونه عفریته اینا...... ناهار دعوت کرده بود!!!!
خیابونا بسته بود.... از کوچه پس کوچه هایی میرفتیم که اولین بار بود گذرم بهش میخورد.... محله هایی که خیلی شبیه کوچه های روستاها بود.... روستاهای دور افتاده..... خونه های قدیمی..... با مردمی با همون سبک..... شاید الان بخوام برم گم بشم! چون یادم نمیاد از کدوم کوچه ها به اونجا رسیدیم...... آها.... یکی از جالب ترین چیزی که دیدم این بود در مورد نذری.... یه جا آبگوشت میدادن..... مردم کلی قابلمه به دست واستاده بودن!!!گاهی هم حتی با سطل! من موندم مردم حتی برای آبگوشت نذری هم ظرف اضافه برمیدارن......خلاصه رفتیم خونه عفریته اینا.... بعدش هم خواهرشوهر بزرگه اومد...... ناهار کله..پاچه بود... حالم از بوش بهم میخورد.... رفتم داخل یکی از اتاق ها...... اونا ناهارشونو خوردن! بدون اینکه حتی برای من چیز دیگه ای بزارن......(برام مهم نبود... اما شکمم خیلی نافرم صدا در میورد).... داخل اتاق که بودم زهره هم اومد پیشم..... حالم ازش بهم میخورد...... انگار نه انگار که بهم چی گفته بود!.... لنگه مامیش هستش... بعد ناهار عفریته و همسری سر موضوع خونه بحث میکردن.... به هزاران هزار موضوع رسید..... حتی ارثیه پدربزرگ من!!!.... خیلی حال بهم زن بود..... به زور به همسری گفتم پاشو بریم.... حرفاشون آزارم میداد...... فشارم افتاده بود بس که اون چرت و پرتا رو میشنیدم..... بعد کلی پاشدیم اومدیم...... اومدنی یه سر اومدیم خونه مامان اینا.... اونجا من ناهار خوردم و بعدش هم اومدیم خونه......
توو خونه کلی با همسری در مورد ازدواجمون در مورد اطرافیان در مورد پسرمون و در مورد زندگیمون حرف زدیم...... به این نتیجه رسیدم که همسری من واقعا یه دونس..... شده گاهی ازش بدم بیاد..... ازش دلخور بشم .... یا گاهی پشیمون! اما بعد کمی فکر کردن میبینم اون بهترین همسر دنیاس...... هرچقد من عجولم اون انقد خونسرد هستش که منو خنثی کنه..... هر چقد که من احساسی باشم اون انقد عاقلانه رفتار میکنه که دیوونش میشم..... من دوسش دارم...... حتی وقتایی که ازش ناراحتم دلم میخواد همش به چشمای فوق العاده زیباش نیگا کنم...... یا برم بغلش و اونجا بخوابم!!! حتی اگه با هم حرف نزنیم!!!!.....
فرداش هم داشتیم از بیرون برمیگشتیم خونه که همسری گفت بریم به داداشم سر بزنیم.... فردا میخواد بره.... دیگه چن ماه نمیبینیمش!.... دوس نداشتم بریم..... اما بخاطر همسری رفتم......
عفریته این دفعه هم پاچه گذاشته بود!!!!....... وای دیگه بدتر از این نمیشد....... دوباره من و گرسنگی!!!!!....... حالم بهم میخورد.......
دیگه بعد کمی نشستن پاشدیم اومدیم......
بعد اون روز دیگه خوشبختانه عفریته رو ندیدم!(گوش شیطون کر!).....
متفاوت نوشت::::
گاهی دلم برای گذشته تنگ میشه اما ازش احساس شرم میکنم!!پس سعی میکنم اصلا بهش فکر نکنم......
شاید تاوان کارام رو دارم پس میدم
باید از چن نفر حلالیت بطلبم...... اما میترسم!!!!.....
خدایا بهم این توان رو بده
خدای خوبم دوست دارم