-
نی نی 4
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 10:49
به نام خدا بالاخره تونستم کمی تند تند بیام اول از همه از خاطره جوون تشکر میکنم که تنهام نزاشت توو این مدت همچنین سمیرا جان .. و البته بقیه دوستای مهربونم مرسی که به فکرم هستین از این روزا بگم یک شنبه خونه مامان اینا بودم......یهو حرف ختنه کردن افتاد...... همه گفتن نی نی رو زود ببرین راحت شه!..... منو همسری هم توو یه...
-
نی نی 3
یکشنبه 21 آبانماه سال 1391 11:51
-
زودی میام
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 09:45
سلام خوبین؟ نتم قطعه.... به زودی با یه عالمه خبر میام بوسسسسسسسسسسسس
-
نی نی 2
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1391 14:49
-
نی نی 1
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1391 14:10
-
غزاله کیه دیگه خدااااااااااا
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1391 08:39
-
متاهلی - 29
شنبه 24 تیرماه سال 1391 09:21
-
متاهلی - 28
شنبه 24 تیرماه سال 1391 09:14
به نام خدا بعد اون همه ماجرا که مثل سریال برام اتفاق افتادش این روزا تقریبا آروومه آرووومم... البته خدا رو هزاران بار شکر میکنم اون روز بعد این که نوشتم منتظر اومدن همسری شدم..... بعدازظهر اون روز هم میخواست بره سرکار...... وقتی آماده شد بره اومد کلی بوووسم کردش..... کلی بغلم کردش اما من مثله یه اسکلت واستاده...
-
متاهلی - 27
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 13:59
-
جوابیه!
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 13:47
سلام ناراحت نشیدا اما شماکه اینقد دم از فرهنگ میزنی سر تاسر نوشتتون پر از توهینو فحش بود نمیدونم والا.ولی کلا صبر خوبه.گر صبر کنی ز قوره حلوا سازی. هیشکی بی دلیل با یکی دشمنی نمیکنه شما هم به جای اینکه بشینی گوش کنی بگرد دلیلشو پیدا کن و اونو ریشه کن کن.با آرزوی موفقیت و شادیایا بیشتر واستون. اینو یکی برام نوشته بود...
-
متاهلی - 26
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 13:33
-
متاهلی - 25
شنبه 13 خردادماه سال 1391 17:17
-
متاهلی - 24
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1391 12:41
به نام خدا روزا دارن میرن و میان و من دارم روز به روز بزرگ تر و پخته تر میشم!!! تووو این مدت اتفاق هایی افتادش که یادآوریش هم عذابم میده اما میخوام بمونه توو وبم و بعدها بخونمش!!! ۲ خرداد بود که رفتیم تهران..... با همسری دوتایی عازم شدیم..... هوای شهرمون بارونی و قشنگ و رمانتیک بود..... دعا دعا میکردم تهران هم هواش...
-
متاهلی - 23
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1391 12:27
به نام خدا این روزا خیلی سعی میکنم بیامو تند تند بنویسم اما واقعا نمیدونم چی مانعم میشه..... روزا به شدت دارن سریع میگذرن راستش کمی ترس برم میداره از این سرعت زمان!!! این چن وقته اتفاق های خیلی زیادی افتادش.... یکیش هم این بود که عفریته خانوم رو بردیم با مامان رو در روو کردیم!!!..... زنیکه احمق هیچ کدوم از حرفاشو قبول...
-
متاهلی - 22
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 12:44
-
متاهلی - 21
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 12:35
به نام خدا این روزا خیلی سریع میگذره...... نمیدونم چرا دقیقا نمیتونم از یه روووزم کاملا استفاده کنم و همیشه کم میارم!؟!؟!؟...... دلم میخواد مثه سابق برنامه ریزیم عالی باشه اما واقعا نمیشه توو این مدت اتفاق های زیادی افتادش...... دو هفته پیش بود که عفریته خانوووم!!!! تشریف آوردن منزل ما!! و منزل ما رو منور کردن.......
-
متاهلی - 20
شنبه 19 فروردینماه سال 1391 14:03
به نام خدا سلام...... این روزا حسابی روزشمار روزام رو از دست دادم.... واقعا خیلی خیلی روزا دارن سریع میگذرن یک سال از با هم بودن من و همسری گذشت.... به این زودی...... یک سال از پیمان عشقمون گذشت و ما روز به روز به هم وابسته تر شدیم.... خدا رو هزاران بار برای این انتخاب شکر میکنم و اما این مدتی که گذشت جمعه ۱۱ فروردین...
-
متاهلی - 19
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 09:53
-
متاهلی - 18
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 09:48
به نام خدا سلام..... سال نوتون مبارک امسال امیدوارم سال خوبی برای همه و همه باشه..... برای من و همسری هم همینطور روز سال تحویل توو خونه بودیم..... شبش چون دیر خوابیده بودیم صبح برای سال تحویل خواب موندیم!!!....... ساعت حدودای ۱۰ بود که خواستیم بریم دیدن عفریته و خانواده محترمش!.... چون شب قبلش براش عیدی برده بودیم و...
-
متاهلی - 17
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 10:44
به نام خدا این روزا حسابی حال و هوای عید هستش.... البته نه تووو شهر ما!!!...... اینجا کماکان سرد و برفیه..... طوری که آدم باورش نمیشه میخواد بهار بشه...... دیروز رو حسابی برف بارید.... تمام جاده ها بسته شده بودن...... چقد هم تصادف!!!!...... تووو اوج کولاک با مامان و داداشی رفتیم بیرون! البته میخواستیم با مامان بریم...
-
متاهلی - 16
شنبه 6 اسفندماه سال 1390 08:13
به نام خدا بالاخره بعد مدت ها پا شدمو به همسری یه صبحونه مفصل دادم.... طفلی همیشه موقع رفتن میاد ازم خداحافظی میکنه....... امروز بهش میگفتم قدر صبحونه رو بدون...... چون معلوم نیس که دیگه کی بهت صبحونه بدم...... راستش نه که امروز کلا به خاطر صبحونه بیدار شده باشم....نه!!!..... از ساعت ۴:۳۰ به بعد دیگه خوابم نبردش.........
-
متاهلی - 15
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1390 13:26
-
متاهلی - 14
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1390 13:17
-
متاهلی - 13
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1390 17:53
-
متاهلی - 12
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1390 17:49
-
متاهلی - 11
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1390 16:09
-
متاهلی - 10
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1390 16:05
-
متاهلی - 9
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 13:02
-
متاهلی - 8
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 12:49
-
متاهلی - 7
چهارشنبه 16 آذرماه سال 1390 16:56
به نام خدا میدونم خیلی وقته نبودم...... میدونم اما واقعا دلیل داشتم راستش وقتایی که همسری خونه هستش همش پای نت هستش..... صبح ها هم بس که دیر پا میشم تا میام به خودم بجنبم نمیرسم بیام بنویسم خیلی حرفا دارم...... راستش بس که نمیتونم به وبم سر بزنم پناه بردم به دفتر خاطراتم!!!! اما هرچی میکنم اونو دوس ندارممممممممممم...