یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

نی نی 47

به نام خدا

خیلی وقته فرصت سر خاروندن هم ندارم

سریع بگم از روزایی که گذشت..... و بنده بسیار شاد و مشعوف هستم.. خدا رو شکر

اول ماه قمری که میشه چهارشنبه 3 دی ماه  بعله برون و قند شکونی خواهرشوهر گرام بود... .. قبل اومدن مهمونا سریع شام خوردیم و به لیست بلند بالا نگاهی انداختیم! البته کلی هم لیست تهیه کرده بودن!.... ((راستش اینجایی ها توو مراسم چن دسته میشن! بعضیا مهریه خیلی خیلی سنگین فقط میندازن! و تمام! بعضیا مهریه کمی سنگین با چن تیکه وسیله بزرگ! و بعضیا هم مهریه معمولی تقریبا با چن تیکه وسیله بزرگ! و شیربها! و اینچنین است رسم مردم این سرزمین!!! 

برای خواهرشوهر نوشتن پنج تیکه وسیله!(یخچال و تی وی و لباسشویی و اجاق گاز و سرویس چوب!) و 5میلیون پول و 313 تا سکه!.... و سه دنگ خونه(پول شیربها کاملا بستگی به خونواده ها داره! تا 20 میلیون هم میره فعلا!)))

ساعت 8:30 اولین گروه مهمونا از طرف ما اومدن.... بعدش گروه بعدی اومدن!..... کمی حرف زدن در مورد مهریه و ... . البته بهتره بگم هماهنگ شدن بیشتر!!! 

ساعت 9:15 خواستگاران گرام اومدن..... یکی از چهارخواهر اومده بودن+ یکی از دومادهاشون+داماد و پدر و مادرش!

نشستن..... خواهرشوهر هم پایین بود! کلی حرفای مزخرف رد و بدل شد!..... وظیفه پذیرایی هم به عهده بنده بود! همسر با اینکه بهش گفته بودم فقط در حد یه بار چایی بردن کمک کرد!!! و لاغیر!.... منم بیخیالش شدم..... راستش کمرم به شدت درد گرفته بود انقد خم و راست شدم

یواش یواش بحث ها رفت به سمت مهریه و ... ! همسر رفت برگه رو آوردش...  اونا هم از اون خونواده ها بودن که مهریه سنگین پرداخت میکنن!! مهریه رو دیدن کلی ذوق کردن! اوکی دادن.... وسیله ها رو هم اوکی دادن!!!!(بس که به نظرشون مهریه کم بود!!!!).. بعد سر 5تومن چونه زنی شروع شد!!!! اووووووووف..... آخرش رسیدن به 3تومن!!! که اونم مادر داماد گفت نهههههههههه! ما پول نمیدیدم! ما جهاز نمیخوایم!!!! ما پولامونو نگه داشتیم برای پسرمون خونه بخریم!!!! ما پولو نمیدیم!!! خلاصه شوهرش به زور ساکت کرد! دیگه همه کاغذ رو امضا کردن.... اما خواهر و مادر پسره اخماشون تووو هم بود! و مادرشوهر هم ساکت!!! بعدش کله قند آوردن و شکوندن....... و چادر عروس رو بریدن و کلی شکلات ریختن! سر خواهر شوهر گرام

بعدش زهره(خواهرشوهر) اومد و کنارشون نشست..... دیگه کلی بگو و بخند و برای ساعت11:30 رفتن!!!!

ما هم خسته و کوفته اومدیم خونه.....

پنج شنبه با زهره رفتیم بیرون...... کلی خرت و پرت خریدیم براش

بعدش اومدیم خونه.....

جمعه هم کار خاصی نکردیم

شنبه هم خبر دادن که میخوان برن آزمایش و کسی نیس که باهاشون بره!(پسره چهارتا خواهر داره اما هیچ کدومشون نیومدن!) و من به عنوان یه فرد مزاحم رفتم پیششون! البته که پسرک خونه مامانم اینا بود!

ساعت 7:30 رفتم خونه مادرشوهر.... داماد اومد دنبالمون و رفتیم...... به درمانگاه رسیدیم و کلی کاراشو آقای داماد انجام دادن و بعدش رفتن برای نمونه گیری!..... ماشاالله کلی عروس و داماد بود...... و همه هم با کلی ایل و تبار اومده بودن..... بعضیا میومدن به هم و بعضیا نه! البته به نظر من!!!

دیگه کلی با همه جور شده بودم!!! مادرایی که بچه هاشون رو برای زدن واکسن آورده بودن! .... مادرای بارداری که برای معاینه اومده بودن..... و خیلی چیزای دیگه.......

دیگه ساعت 9 تقریبا کارشون تموم شد... قرار شد بریم خونه ساعت10 بیایم برن کلاس!..... اووووووف 

اومدیم خونه و پسره کلی ضایع بازی در میورد!...... منم مثلا شوت هستم!!!!

دیگه صبحونه خوردیم! البته بهتره بگم خوردش!!! و رفتیم......

این دفعه کسالت بار بود!!! چون دقیقا تا نزدیکای 1 طول کشید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیگه با همه حرف میزدم! و کلی اطلاعاتم میرفت بالا!..... راستی یکی از عروس های عزیز محصل بودن و فکر میکنم هشتم میخوند!!! و کلی پز انگشتر خیلی خیلی خیلی بزرگش رو میداد!!! با کوله مدرسه اومده بود!!!

خلاصه تموم شد و جواب ها رو گرفتن و رفتیم به سمت خونه! حالا مادرشوهر به اندازه ما غذا گذاشته! پسره دیده اصرار که من ناهار نمیمونم!!! خلاصه مادرشوهر رو مجبور کرد که بره غذا رو اضافه کنه!!!!! مادرشوهر هم حرص میخورد! میگفت اینا عقد نکردن برای چی اومده خونه!!!!! یعنی توووو رو میگفتا!!!!! و منم نمیدونستم بخندم یا ماس مالی کنم!

دیگه به زور بردمش اتاق! کلی حرفیدیم باهم! منم اصلا حس و حال نداشتم! مادرشوهرم تند تند برام بادوم میشکوند و میداد بهم!!! خدایا شکرررررررررررررررررررررررر

دیگه خونواده پسره زنگ زدن گفتن برای یک شنبه وقت محضر گرفتیم برای ساعت 3! 

دیگه کلی به بدو بدو افتادیم..... 

مادرشوهر هم گیر داده بود تا اومدن همسر صبر کنن! تا پسره از اومدنش پشیمون بشه!!!!(همسر ساعت 3:15 زودتر نمیاد!) خلاصه ساعت 3 زنگ زدم به همسر گفتش شما نهار بخورید من ساعت 6:30 زودتر نمیتونم بیام!

دیگه پسره داشت از گشنگی هلاک میشد! تندی غذا خوردیمو بعدش پسره رفت(البته اسمش محمد هستش)

دیگه ناهار رو خوردیم و من با برادرشوهر رفتم خونه مامانم اینا.... اونجا انقد خسته بودم کنار پسرک خوابیدم! تا ساعت 7

بعدش همسر اومد و شام رو خوردیم و رفتیم 

فرداش هم کلا بیرون بودم! با زهره! بعدش داماد اومد زهره رو برد آرایشگاه.... منم رفتم آرایشگاه!(پیش دوستم رفتم!)

دیگه تا مووهامو سشوار بکشه و کمی مرتب کنه شد ساعت 3! وایییییییییی.... دیگه زنگ پشت زنگ که سمیرا کجایی!

سریع رفتم خونه و یه آرایش ملایم کردم و رفتیم به سمت محضر! ناگفته نماند پسرک خوابید! و ما با لباسای خونه بردیمش!

رفتیم دنبال مادرشوهر و پیش به سوی محضر!

صاحب محضر باهام آشناس! یعنی چن روزی قبلنا پیششون کار کردم!!! بعدشم عقد پشت عقد! همسرم رو هم کاملا میشناسه! و همینطور پدر گرام رو! دیگه کلی بهم میگفت اگه از همسر راضی نیستی بیا طلاقتو بگیرم!!!! همسرم میگفت من غلط کنم خانوم به این خوبی رو اذیت کنم!!! دیگه همه به افتخارمون کلی کف زدن!

موقع سابیدن قندها هم بنده رو چون قدم بلند بود به عنوان بساب!(سابیده کننده! ) صدا کردن و منم رفتم!

دیگه کلی خنده کردیم! جالبه خونواده داماد میگفتن که عروس رفته گل بیاره! و.. ! برام جالب بود! چون تووو فک و فامیلای ما خونواده عروس میگه! بهتررررررررررررررررر! هیچکی نبود که بگه مجبور بودم من بگم!!! همون بهتر که خودشون گفتن!

دیگه سریع رفتیم بیرون و چون هوا سرد بود مهمونای عروس و داماد بعدی اومده بودن تووو. پیش به سوی خانه داماد!!!

رسیدیم خونشون..... یه سانتافه مشکی اومد پیشمون واستاد(همیشه برای بابام اینا قربونی میاره) خواهر داماد میگه از آشناهای شماس؟ میگم نه! یهو صندوق عقب رو باز میکنه و بعبعی نازنین رو در میاره!!! اینچنین قصاب های پولداری داره شهرمون!!!! ماشینش بوی گند میداد!!!! والا خوش به حال گوسفنداش!(:

بعدش رفتیم تووو .... زهره لباساش رو عوض کرد و اومد!!! هیچ بزن و برقصی نبود والا! الکی موهامو  سشوار کشیده بودم ! و لباس پوشیده بودم!

دیگه کمی نشستیم بعد مردا اومدن داخل و چایی خوردیم و شیرینی..... بعدش مهمونا اومدن

شام کلی مهمون داشتن.... 

بعد شام هم سریع پاشدیم اومدیم

انقد خسته بودم که نا نداشتم حتی بخوابم!!!!

فرداش کاملا استراحت کردیم......

سه شنبه رفتیم خونه مادرشوهر تا کاراشون رو راست و ریس کنیم برای پاگشای اینا!

چهارشنبه رفتیم خونه مامانم اینا.... مامانم میخواس برای داداشم آش پشت پا بپزه! بعله داداشی من سرباز شد!!!!!!!

دیگه کلی درگیر مهموناشون بودیم

بعد شام هم رفتیم خونه مادرشوهر

فرداش هم که پنج شنبه باشه از صبح خونه اونا بودم تا شب!!!!!

کلی سالاد درست کردم... ظرفا رو گذاشتم و .... !

دیگه همه چی با من بود الا غذا درست کردن!

خلاصه کلی بدو بدو داشتیم.... رادین هم بدعنقی میکرد...... دیگه کل شب رو از پا افتادم...... تا مهمونا برن ساعت شده بود 12 ..... تا ما بیایم خونه ساعت شد 1......

اووووووووووووووووف

دیگه جمعه هم استراحت شدیدددددددددددددد کردیم

شنبه هم افتادیم رووو روال عادی زندگی!

این هفته هم کلی حراجی باز شده.... لباسای بچه مخصوصا نصف کمتر شده!!!! معلوم نیس چقد میکشن روووش که وقتی حراج هم میکنن کلی سود میکنن!!!!

یک شنبه رفته بودیم شام خونه دوست همسر..... محمد و مهوش و امیر و سودابه هم بودن.... کلی دور همی گفتیم و خندیدیم...... خوش گذشت..... البته به علت ترس پسرک از امیر! نبرده بودیمش! 

راستی مادرشوهر دیشب بهم کلی پارچه هدیه داد و این ازش کاملا بعیده

خدایا شکرت

امیدوارم رابطه هامون همینطوری بمونه!!! البته اگه از پشت بهم خیانت نکنه!

برم یه فکری برای شام کنم!

شکرت خدای مهربونم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد