42-


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در چهارشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۰ |


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در چهارشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۰ |
 40-

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ |
 39-

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰ |
 38-

غم دانه دانه می افتد روی صورتم

شور است طعم نبودنت!

نوشته شده توسط الی در پنجشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۹ |
 36-
خبر به دورترین نقطه جهان برسد                     

                       نخواست او به من خسته بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

                        کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه می کنی که اگر او را خواستی یک عمر

                               به راحتی کسی از راه ناگهان برسد

رها کنی برود از دلت جدا باشد

                         به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد

رها کنی بروند تا دو پرنده شوند

                                  خبر به دورترین نقطه جهان برسد

گلایه ای نکنی و بغض خویش را بخوری

                         که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که نه نفرین نمی کنم که مباد

                                به او که عاشق او بودم زیان برسد

خدا کند که فقط این عشق از سرم برود                             

                                خدا کند که فقط آن زمان برسد...!!!

نوشته شده توسط الی در دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ |
 35-

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹ |
 34-

من از یک شکست عاشقانه می آیم

بگذار همه برای این اعتراف تلخ سرزنشم کنند

شکست نه برای پنهان کردن است نه بهانه ای برای پنهان شدن !

همه دلشان نقش های مثبت میخواهد و آدم های خوشحال اما من گمان میکنم این خیلی خوب است که نمیتوانم ادای آدم های خوشبخت را دربیاورم!

بی ستاره ام و زرد...

قیمت وفا شاید گران تر از آن بود که بهانه ی دوست داشتنی زندگیم از عهده ی داشتنش برآید...

آغوش ترانه ها همچنان از عطر تن او که باید پر باشد،خالیست...

نمیتوانم باور کنم ... نه رفتنش و نه ماندنش را ...!

قرار است حقیقت را بگویم، سخت است... بی علاج است...دانستنش آدم را کم کم میکشد...گریه ی شبانه می آورد...اما همین است...کاملا ناگوار و واقعی : او یکی را جز من داشت !


سکوت میکنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای آرزوی برباد رفته ام آبرومندانه باشد...!

گریه میکنم باشکوه... مثل اقیانوس... بلند مثل اورست...

او نمیشنود و نمیداند ...

 

نوشته شده توسط الی در شنبه ۱۱ دی ۱۳۸۹ |
 33-

ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در پنجشنبه ۲ دی ۱۳۸۹ |

 

گفت پنج وارونه چه معنا دارد ؟

خواهر كوچكم اين را پرسيد

من به او خنديدم

كمي آزرده و حيرت زده گفت:

روي ديوار و درختان ديدم

بازهم خنديدم

گفت ديروز خودم ديدم

مهران پسر همسايه پنج وارونه به مينو ميداد

آنقدر خنده برم داشت كه طفلك ترسيد

بغلش كردم و بوسيدم و با خود گفتم

بعدها وقتي غم

سقف كوتاه دلت را خم كرد

بي گمان مي فهمي

پنج وارونه چه معنا دارد

 

نوشته شده توسط الی در دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۹

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۹ |

 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در جمعه ۲۶ آذر ۱۳۸۹ |
 29-

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۹ |
 28-

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹ |

ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹ |

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۹ |

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در یکشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۹ |
 24-

 

نشستم در فراقت گريه کردم

تمام شب به يادت گريه کردم

ميان کوچه هاي سرد و خلوت

به يادت تا بي نهايت گريه کردم

تمام روز در فکر تو بودم

چو ديدم رد پايت گريه کردم

در آن خاموشي سرد و مه آلود

به آهنگ صدايت گريه کردم

تو اي ابر بهاري شاهدي که

چگونه پا به پايت گريه کردم

مبار اي آسمان امروز ديگر

که من ديشب به جايت گريه کردم ...

 

نوشته شده توسط الی در جمعه ۱۹ آذر ۱۳۸۹ |

آهن قراضه ای که چنان گرم می تپید

دلم بود...

نا مهربان دل من تـنها بـود،

دل من هرزه نـبـود ...

دل من عادت داشـت که بمانـد یک جا

به کجا ؟!

معـلـوم است ، به در خانه تو !

دل من عادت داشـت ،

که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری

که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...

دل من ساکن دیوار و دری ،

که تو هر روز از آن می گـذری ،

دل من ساکن دستان تو بود

دل من گوشه یک باغـچه بـود

که تو هر روز به آن می نگری

راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!!

 

نوشته شده توسط الی در یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹ |
 22-

می خواهی بروی؟

خوب برو...

انتظار برایم وحشتی ندارد

شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود

برو ...

برای چه ایستاده ای؟

برای به جان سپردن کدام احساسم لبخند میزنی؟

برو...

تردید نکن

نفس های آخر است

نترس

برو ...

احساسم اگر نمیرد،بی شک ما بقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی

خواهد نشست.

برو ...

یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود

پس راحت برو

مسافری در راه است که انتظارت را میکشد

طفلک چه می داند که روحش سلاخی خواهد شد...

برو...

فقط برو...

و دیگر برنگرد حتی اگر دلتنگ شدی چون دیگر نمی خواهمت.

 

 

نوشته شده توسط الی در شنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۹ |

ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در جمعه ۱۲ آذر ۱۳۸۹ |

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در جمعه ۱۲ آذر ۱۳۸۹ |

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۹ |

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در دوشنبه ۸ آذر ۱۳۸۹ |

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در دوشنبه ۸ آذر ۱۳۸۹ |

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در یکشنبه ۷ آذر ۱۳۸۹ |

مست بودم به خدا بهتر از این بود که هستم

به خدا عشق به تو، کار بدی داده به دستم

 تو به جز سادگی و عاطفه و عشق چه دیدی؟

   که غریبانه از این عاشقی خود دست کشیدی؟

همه ی شهر مرا از تو نشان جست کجایی؟

به همه گفتم از امروز تو یک روز می آیی

رقص ویرانی من جای تماشاست ببینش

لب دیوار تو که مملوء حاشاست ببینش

تو اگر خواستنت میل و هوس بود چرا من؟

تو اگر مرغ دلت توی قفس بود چرا من؟

         من اگر قفل قفس هات شکستم سر مستی

تو چرا بال زدی بر در بیگانه نشستی

به خدا پیش همه حرمت ها را تو شکستی

هر دری بود که می شد به تو برگشت تو بستی...

 

نوشته شده توسط الی در یکشنبه ۷ آذر ۱۳۸۹ |
 14-

من گذشتم از تو اما این سزای من نبود

این سزای عشق پاک و بی ریای من نبود

رفتم و هرگز نگفتی او چه شد آیا کجا رفت

از دلت پرسیدی آیا، من چه کردم او چرا رفت؟

تا نیازارم دلت را، ناله را در سینه کشتم

لحظه ای با خود نگفتی پس چه شد او بی صدا رفت؟

 

نوشته شده توسط الی در جمعه ۵ آذر ۱۳۸۹ |

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط الی در پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۸۹ |

امروز برای مرگ آرزو هایم گریه می کنم...

قسم می خورم که دیگر عاشق نخواهم شد...

خوب می دانم امروز که دست مرا رها کردی دستت در دست دیگری بود...

 حتی دل تنگ نشدی ... حتی دلواپس نشدی ... حتی فکر نکردی من چی می کشم...

فکر نکردی اینی که شکوندی دل بود؟

دلی که خودت دوست داشتن رو یادش داده بودی...

تو بدترین شرایط زندگیت باهات بودم...تو بهترین شرایط زندگیت ولم کردی...

ولم کردی به جرمی که خودت حتی نمیدونی...

شب هایی رو که من گریه میکردم تو با کس دیگه ای می خندیدی...

کسی اومد تو زندگیت که از من گذشتی...خیلی ساده...

نوشته شده توسط الی در پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۸۹ |
 
مطالب قدیمی‌تر