یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

نی نی 39

به نام خدا

این چن وقت که نبودم یه مسافرت رفتیم.... جای همگی خالی.....

یه مسافرت چهار روزه به آمل......خیلی خیلی قشنگ بود و خوش گذشت

اینم از سفرنامه از وب رادین که اونجا نوشتم!


روز 26 فروردین از محل کار همسر اسممون در اومد برای آمل.... البته ما توو بابل فامیل داریم و همیشه مزاحمشون میشیم اما این دفعه دیگه اگه نمیرفتیم از دستمون در میومد... چون تا یک سال بعد نمیتونیم از سهمیه استفاده کنیم

باید 28 فروردین اونجا میشدیم...... 

هوا خیلی خوب بود....... صبح ساعت 7 راه افتادیم..... شهرها رو تند تند رد میکردیم..... پسرکم  یا خواب بود یا اینکه در حال خوردن و شیطنت......

برای ناهار الویه درست کرده بودم.......

قبل ناهار رفتیم نمک آبرود....... اولین بارم بود که میرفتم داخل محوطه اش....... چه جایی بود....... انگار بهشت بود واقعا.....

یه اشتباه محض که کردیم این بود که سوار تله کابین شدیم.... من یکی داشتم سکته میکردم... خیلی وحشتناک بود

حتی جرات نداشتم از مناظر اطرافم لذت ببرم!

پسری هم استرس منو میدید میچسبید به من..... انقد ترسیده بودم که نگووووووووووو

رسیدیم بالا و پسرکم کمی اذیت کرد... بعد نیم ساعت پا شدیم اومدیم.... دوباره کابوس سوار شدن به تله کابین!

باز برگشتنش بهتر بود!....... اما دلیل نمیشد که نترسم!

ناهار رفتیم ساحل رامسر...... ساحل نقره ای.... همون جایی که دوران عقدم اونجا بودیم......

یادش بخیر.......

ناهار رو خوردیم..... از شانس ما هرجا پا میزاشتیم اونجا طوفان میشد!!!

ساحل آرومه آروم بود.... تا ما رسیدیم کمی بادی شد.....

ناهار رو خوردیم همسری کمی خواست دراز بکشه انقد سردش شد که توو کمتر از 15 مین سوار ماشین شدیم!

البته پسرکم اونجا کمی رفت تووو آب.... چون آبش تمیز بود

از اونجا دیگه راه افتادیم به سمت آمل

رادین پشت ماشین خوابید

ساعت نزدیکای 6 بود رسیدیم آمل.....

راستش من خیلی از آمل رد شده بودم اما هیچ وقت به چشم یه گردشگر بهش نیگا نکرده بودم

شهر خیلی بزرگی بود

مغازه های شیکی داشت

از همه مهمتر خیابون کشیاش عالی بود! و پیاده روها بزرگ و پهن بود! و کاملا مناسب کالسکه بردن! 

دیگه رسیدیم خونه و رادین کمی شیطونی کرد

سریع شام خوردیم و همسر یه کوچول استراحت کرد و رفتیم پیاده روی

هوممممممممممممممممممم

بستنی هاش عالی بود....... هی بستنی میخریدیم و میخوردیم!!

دیگه ساعت 11:30 شب برگشتیم خونه و خوابیدیم.....

فرداش هم جمعه بود و رفتیم سمت محمود آباد.... 


هوا آفتابی آفتابی بود.... تا ما رسیدیم و کمی زیرانداز انداختیم لب ساحل و نشستیم! هوا به شدت طوفانی شد... اما این دفعه کمی آروم تر بود.... یعنی روندش انقد سریع نبود... فقط  1 ساعت تونستیم بشینیم!.... 

بعدشم که دیدیم هوا سرده و پسری هی نزدیک دریا میشد.... ترسیدیم سرما بخوره اومدیم پارک جنگلی شهر......


بعدش دیگه کلی خسته شدیم اومدیم سمت آمل...... ناهار رو خوردیم..... بعد ناهار هم میخواستیم بریم بابل.... اما فامیل گرام خونه نبودن..... ما هم رفتیم آمل گردی.... وای یه جنگل خیلی خیلی خوشگل داشت...... رفتیم اما چون پسرک خوابیده بود کمی گشتیم و دوباره برگشتیم و عصر با تجهیزات برگشتیم! انقد هم شلوغ بود.... جاده خیلی قشنگی داشت..... کلی میوه و چیپس و ماست موسیر برداشتیم و رفتیم..... خلاصه کلی بهت خوش گذشت..... 

شب هم بعد شام دوباره پیاده روی و بستنی و یام یام....... دیگه کلی خیابون رو گشتیم! جالب این بود که اکثر مغازه ها باز بودن!.... 

ساعت 12 بود برگشتیم... اونم که دیگه طوفان شد!!!!!! وگرنه همینطور ادامه میدادیم!!!!!!

شنبه هم بعد صبحونه رفتیم سمت بابلسر..... اشتباهی که کردیم این بود اول رفتیم بابل بعد رفتیم بابلسر.... از سمت محمودآباد میرفتیم نزدیکتر بود!

دیگه رفتیم و رسیدیم به ساحل تمیز بابلسر...... آقا ما رسیدن همان و طوفان در اومدن همان!!!!

مردم رفته بودن داخل آب داشتن شنا میکردن تا ما رسیدیم همه از آب در اومدن! چادرا رو باد میبرد!..... اصن انقد سرد بود که به رادین کاپشن+سوییشرت+سه تا بلوز دیگه پوشوندم+دوتا شلوار!

نمیدونم حکمت رسیدن ما با طوفان چی بود!!!! خدا اعلم!

دیگه دیدیم سرده.... رفتیم سمت ماشین..... جای دیدنی هم که نداشت!... شهر از اینور به اونور تموم میشد

رفتیم سمت بابل...... 

شهر بسیار زیبا! شاید چون من خیلی رفتم فکر میکنم بابل زیباست!!!!!

رفتیم یه پارک پیدا کردیم... اسمش گلستان بود یا همچین چیزی..... همسر رفت ناهار گرفت و بعدش رفتیم!..... همه نشسته بودن تووو پارک!!! هوا هم عالی!.... کلی چادر زده بودن! ما تا رفتیم از کنار استخر رد شدیم!(معلومه چی شد دیگه!!!) هوا شد طوفانی!!!!!..... ای بابا!..... به زور یه جا پیدا کردیم نشستیم (باد همه چیو میبرد!!!) بعد رادین پسر دید پارکه... بدو بدو رفت سمت وسیله ها..... اینطوری شد که اول همسر غذا خورد و من پسرک رو بازی دادم ... بعدش من غذا خوردم و همسر پسرک رو  بازی داد.... بعدشم که سه تایی کلی کیف کردیم!!!..... کلی بازی میکردیم.....

بعدش دیگه ساعت حدودای 4 اینا بود رفتیم سمت خونه فامیل گرام...... اولش کلی شهر رو گشتیم.... دوباره بستنی خوردیم!!!! شیرینی خریدیم و رفتیم..... خونشون رو یه مسیر رو اشتباه رفتیم..... مجبور شدیم 45 دقیقه تمام یه جاده خاکی رو بریم!(خونشون تووو یکی از روستاهای نزدیک بابل هستش)..... اما کلی شالی دیدیم.... کلی باغ پرتقال دیدیم!!!(دقیقا مثله ندیده ها!!).... بعدش رسیدیم خونشون......

کلی استقبال کردن..... 

دیگه اینکه آها اولین دندون سامیار(حدود یک ساله) در اومده بود....... و اونا براش دندون زری(به قول خودشون) گذاشته بودن! دندون زری اونا شامل اینا بود:::: شیرینی+نصف بربری + خوراک لوبیا و گوشت + باقلا ..... راستش اولش فکر کردم خوراک لوبیا میدن.... خوبه نگفتم بهشون.... بعدش گفتن مثلا دندونک هستش.....

راستش دندونک ما با اونا خیلی خیلی فرق میکنه!... برای ما خیلی خیلی مخلفات داره......

شام خوردیم و بعد شام رفتیم سمت آمل.... وسط راه دوباره همسری یادش افتاد که کتش رو جا گذاشته.... دوباره برگشتیم خونشون  و ... . آخرش ساعت 12 رسیدیم خونه!!!!

فرداش هم صبح زود که نه! حدود ساعت 9:30 راه افتادیم سمت شهرمون!


اینا سفرنامه بود!

اما اوضاع و احوال این روزای من

راستش بعد مسافرت توو کام تکونی (حذف فایل های اضافی) عکسای اون دختره رو پیدا کردم....

راستش به شدت اعصابم خورد شد.....

رابطشون رو تا حدودی فهمیدم تا چه حد بوده!(خیلی بد نبود اما باز هم!!!)

حتی فیلم ها هم بود! و حتی صداها!

خیلی سعی کردم به خودم مسلط باشم و شدم!

به همسر خیلی آروم گفتم! که لطفا عکسا رو پاک کن!!!!

اونم اصن نپرسید که چه عکسایی! سریع گفت چشم!!!!!!

راستش دختره از اون دخترهایی بوده که حسابی از همسر میکشیده! و شاید اصن همسر اینطور میخواسته!!!

مسیج های دختره تووو کام بود!(مسیج هایی که اون فرستاده بود) به زور یه نرم افزار پرتا.... ب..ل پیدا کردم و بازشون کردم!!!(با تشکر از برادر گوگل) خیلی ناراحت شدم

الان آرومم

الان همسر میاد

به زودی میام


سال نو مبارک

به نام خدا

سال نوی همگی مبارک

بعد از مدت ها دوری بالاخره اومدم

البته دور نبودم اما حس نوشتن نداشتم... فقط دوست داشتم و دارم برای پسرم بنویسم

این روزا بسیار سریع سپری میشه

روزای اول عید که طبق معمول فقط گشتیم و گشتیم!

حتی دو تا توور درون استانی هم داشتیم!!!

خیلی خوب بود... هم از یه مکان خیلی تاریخی بازدید داشتیم

هم از سد و مزرعه و روستاهای اطراف شهر...

بسیار زیبا بود... جای همگی خالی

راستش تا چن وقت پیش این اطراف انقد سرد بود که هنوزم که هنوزه ما بخاری هامون رو برنداشتیم!!!!! و شبا چون سرد میشه روشن میکنیم!

دیگه اینکه خونه مادر همسر رفتیم برای بازدید عید..... و ایشون هم اومدن

بیخیال قهر و قیافه شدم..... والا..... نگاه کردم دیدم جای اخمم روی صورتم یواش یواش داره جا میندازه

دلخوشی های من تووو این دنیا کم نیست.... پس تصمیم گرفتم که اخم را برای مدت بسیار زیادی بگذارم کنار!!!

یه مدته دارم پسرک رو از پوشک میگیرم کار بسیار سختیه اما من مطئمنم که میتونم....

یعنی راستش یه چند روزی گفتش اما بعدش دوباره روز از نو روزی از نو!!!!!

مغزم خیلی به هم ریخته شده

نمیتونم افکارم رو جمع کنم

شدیدا دوس دارم با پسرکم کار کنم 

و از اونطرفم خیلی خیلی میخوام که برم سر کار

ماشاالله همشون هم سابقه کار میخوان.... آخه عزیزم سابقم کجا بود

دیگه اینکه دارم به خودم سر و سامون میدم

از این به بعد طبق سال های گذشته در یه زمان خاصی مینویسم...(نوشته های قبلیم رو همه رو از حالت دید عمومی خارج کردم!)

اینطوری یواش یواش به روال قبل میوفتم و سعی میکنم برنامه ریزی قوی ای داشته باشم

برنامه هامم مینویسم که ببینم چقد پیشرفت داشتم

فعلا که میخوام هم با پسرک بسیاز زیاد کار کنم هم خودم مرور درسای گذشته رو کنم

برام دعا کنید

به همگی سر میزنم

شاید خیلی ها رو هم اد نکرده باشم اما فرصت کامنت ندارم

اما از این به بعد برای اینم برنامه ریزی میکنم

منتظر یه سمیرای متحول شده باشید!!! والاااااااااااااا