یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

نی نی 20

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نی نی 18

به نام خدا 

این چن روز حسابی درگیرم........ 

نمیدونم چرا همش اینطوری میشه....... 

همه چی از پریروز شروع شد......... 

قرار بود صبح با همسری برم خونه آجی اینا....... از اونجایی که رابطه همسر با آجی و شوهرش خوب نیست!!!(بی هیچ دلیل منطقی!)... قرار شد عصر همسر بیاد دنبالم بدون اینکه بیاد داخل! 

شوهر آبجیم رفته بود تهران و نبودش.... با آجی و ثنا یه عالمه خوش گذروندیم....... یه عالمه از ثنا با ژست های جینگیلی که میگرفت عکس انداختم....... 

قربونش برم برای خودش خانومی شده بود......... 

مامان هم رفته بود قزوین...... خلاصه همسر هم تا ۷ اینا قرار بود بیادش....... مامان اینا ساعت ۶ بود که اومدن خونه آجی اینا........ بعدش آقاجون سریع زنگ زد به همسر و بهش گفت بیاد شام!!!(از طرف آجی دعوتش کردش!!!..... البته با اصرار آجی)..... راستش خیلی ناراحت شدم..... بیشتر هم به این دلیل که همسر رو میشناختم...... میدونستم اخم و تخمش برای من هستش........ همسر اومدش..... فقط با من یه سلام علیک کرد و رفت نشست!!!(با بقیه به گرمی حرف زدش)....... خیلی اعصابم ریخته بود بهم........ منو همسر همیشه با هم تووو سکوت دعوا میکنیم........ خیلی اعصابم خورد بودش..... به من حتی نیگا هم نمیکرد........ تا شب همینجوری بود....... تا اینکه ساعتا ۹:۳۰ اینا بود که بلند شدیم اومدیم....... توو ماشین کلا سکوت بود!!!!...... اومدیم خونه هم انگار نه انگار.......... خیلی حرصم گرفته بود...... اما باز خودمو غرورمو گذاشتم زیر پام..... باهاش حرف زدم اما حتی تحویل نگرفت.........  

فرداش هم زنگش زدم..... بهش گفتم که چرا ناراحتی؟!!؟ اما هیچی نگفت!!! گفت که ناراحت نیستم.......... ظهر هم وقتی اومدش..... اخماش تووو هم بود........ با من فقط یه دست داد و اومد سراغ رادین........ 

وقتی حرف میزدم خودشو میزد به اون راه.......... واقعا که نوبرشه.......... عصر هم خوابید و ساعت ۷ بیدار شد...... بهش گفتم بریم آتلیه عکسای پسری رو ببینیم؟!؟....... هیچی نگفت!!!....... کمی بعد خودش گفت آماده شو بریم!!!!........... تو آتلیه کلی باهام پیش بقیه خوب شده بود!!!......... اما وقتی اومدیم تووو ماشین دوباره روز از نو روزی از نو!!!!! 

شب هم وقتی بهش اعتراض کردم دیدم محل نمیزاره................... به درککککککککککککک 

منم اومدم خوابیدم!!!!........ اونم وقتی اومد خوابید پشتشو کرد بهمو بعدش لالا کرد!!!!! 

صبح منم از لجم حتی بیدار نشدم ازش خداحافظی کنم!!!!!! اومد ببوسه منو خودمو زدم به خواب!!!!......... 

اونم بدون خداحافظی رفت!!! 

اعصابم به شدت از دستش متشنجه!!!!! 

مردا لیاقت قهر زن ها رو هم ندارنننننننننننننننننننن(ببخشید اما الان به شدت عصبانیم!!!) 

خدایا ازت خواهش میکنم تووو این استخدامی ها کمکم کن.............. 

من به غیر از تو به هیچ کس دیگه ای امید ندارم 

تصمیم گرفتم که دیگه خودمو بزنم به کم محلی!!!‌بشم مثل خودش........ ببینه چه لذتی داره!!! 

وایییییییییییییییییییی 

خیلی حرصم در اومده 

خدایا خودت کمکم کن

نی نی 17

به نام خدا 

این روزا حسابی حال و هوای عید هستش همه جا.....  

چن وقتی بود که داشتم برای آزمون استخدامی میخوندم!.... البته با داشتن بچه خیلی سخت بود خوندن.. تا جایی که درس های اختصاصیم رو اصلا نخوندم........ سعی میکردم به خودم مسلط باشم...... یه دو هفته ای خونه مامان اینا میرفتم........ اونجا باز مامان پسملی رو نگه میداشت و من کمی میخوندم...... همسری هم درکم میکرد....... تا دیروز که آزمونش بود..... دیروز صبح ساعت ۵ بیدار شدم...... آزمون تووو مرکز استانمون بودش...... تا آماده شم و وسیله های رادین رو جمع و جوور کنم ساعت شده بود ۶:۳۰!!!!...... بعدش رفتیم سنگک گرفتیم...... و بعدشم رفتیم دنبال مامان و لیلا...... اول مامان رو برداشتیم و بعدش رفتیم دنبال لیلا....... تووو راه کلی با لیلا خندیدیم....... از شهر ما ماشین های زیادی بودش که میرفت به سمت مرکز استانمون....... معلوم بودش که اکثرا برای آزمون میرن...... رسیدیم شهر و اول رفتیم لیلا رو رسوندیم...... بعدشم من!!!!........ مدرسه ای که لیلا تووش آزمون داشت خیلی دور بود و جاش هم خیلی پرت بود!!!..... مدرسه ی من هم یه مدرسه قدیمی بودش...... از اونا که پنجره هاش مثل پنجره های مسجد هستش...... خیلی بزرگ بود....... راستش یه عالمه اومده بودن برای آزمون....... معلوم نیس از بین اونا منم در بیام یا نه!!!.... خدا خودش کمک کنه...... (خواهشا برام دعا کنید)....... داخل سالن یکی از همکلاسی هامو دیدم..... تووو سالن هم مدام میگفتن اونایی که چادری هستن چادراشونو دربیارن!!!!!‌تا یه وقت تقلب نکنن!!!!‌اما خیلی از آدما به راحتی گوشی آورده بودن!!!!...... بعد آزمون همسر مهربونم اومده بود دنبالم کنار در مدرسه...... دیگه اومدیم داخل ماشین و حسابی خوردیم!!!..... انقد گشنم بود که حد نداشت....... رفتیم دنبال لیلا و بعدش هم پیش به سوی خونه!!!......... رادین هم حسابی آقا شده بود...... ساعت ۲ اینا بود که شهرمون بودیم...... اومدیم خونه و خونه رو تندی مرتب کردیم..... قرار بود خواهرشوهر بزرگه+و خونواده شوهرش بیان خونمون......بعد کمی اومدن و کلی نشستن..... رادین هم خوابش میومد و حسابی اذیت میکرد....... تووو اون بین هم محمد اینا(دوست همسری+دوس دخترش) زنگ زدن که میان.... همسری هم بهشون گفت که نیان!!!!!......... دیگه بعد رفتن اونا هم برق رفتش و صابخونه برامون چراغ قوه آورد......... یه شب رمانتیک رو با همسری داشتیم........ایشالا که همیشه با همسر مهربون بمونیم 

 

و اما در مورد مادرشوهرم بگم که هیچوقت یه آدم نمیتونه ذاتش رو درست کنه مگه اینکه واقعا بخواد!! و توبه کرده باشه.......که مطمئنا مادرشوهر من جزو اون دسته از آدما نیستش!البته تا جایی که من میدونم......کاراش این روزا هم تمومی نداره....... گاهی زنگ میزنه و هرچی دوس داره میگه!!‌ گاهی که چه عرض کنم اکثر موقع ها سرزده میاد خونمون اونم موقع شام!!!‌ تا ببینه شام گذاشتم یا نه...... اون روزایی که میرفتم خونه مامانم اینا هر روز میومده خونمون ببینه خونه ام یا نه!!! بعدش سریع میرفته زنگ میزده به همسر که ببینه اون اطلاع داره که من کجا رفتم!!!!! 

همین چن روز پیش اومد بهم گفت که آره همسایه هاتون میگن این عروست اصلا آدم خوبی نیست!! چون هیچوقت خونه پیداش نمیشه!!!!‌ بهتره یه فکری به حال پسرت کنی!!!!!(اینا همش زاده فکر و توهم خودش هستش).... این در صورتیه که کوچه ما کلا ۴تا خونه داره!!!!..... که همه با هم فامیل هستن........(یعنی با صابخونمون).... به غیر از ما هم دو تا مستاجر دیگه هستش...... که من فقط یه بار یکیشون رو که اومده بود خونمون دیدم(با هم تووو یه ساختمون هستیم)....  اون یکی رو که خونه بغلیمون هستش رو ندیدم....... بقیه هم آدمای پیری هستن...... من موندم این بشر چطور میتونه این همه دروغ بگه...... خدا همه رو به راه راست هدایت کنه.... 

 

یه چیزایی هم در مورد خونوادم بگم......... احساس میکنم حسابی از چشم مامانم اینا افتادم....... حس میکنم به خاطر زیاد رفتنم به اونجا هستش..... همش میگم کاش یه جای خیلی خیلی دور زندگی میکردیم....... یه جایی که برای دیدنمون مشتاق باشن!!!!!...... راستش الان هم مشتاق هستن اما نمیدونم این حس های منفی چرا میاد سراغم!!!!! 

 

راستی برای زهره خواستگار اومده..... امیدوارم خوشبخت بشه!!!! 

 

وای پسری دیگه نمیزاره بنویسم..... 

به زودی میام