یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

متاهلی - 6

به نام خدا 

این روزا به شدت مشغول زندگی خودم هستم..... خیلی وقتا شده که میامو کامنت ها رو میخونم اما حس اینکه بخوام بنویسم رو ندارم.... حتی حس اینکه بخوام تاییدشون کنم...... شاید کمی خسته ام.....  

زندگی متاهلی بالا و پایین زیادی داره....... توو دوران مجردی آدم برای خودش سروری میکنه.... همیشه خودتی و خودت!!!! اما وقتی متاهل شدی دیگه یه نفر نیستی!.... یه نصفه آدمی..... به همین راحتی!!!! 

توو این مدت اتفاق های خوب و بد زیادی افتاد..... خوووب خوبش این بود که ماهگردمون به 3 ماه رسید....... همین چن روز پیش 

و بدش اینه که باز پای عفریته( از سمیرای گلم و النازی عزیزم ممنون که املای صحیح این کلمه رو بهم یادآوری کردن) به خونمون باز شد..... 

ماجرا از زمانی شروع شد که عفریته رفت کربلا...... بدون هیچ تماسی به من!!! فقط به همسری زنگید و گفت من دارم میرم!!! به همین خوشمزگی!!!..... منم شوهری رو راهی کردم تا بره ازش خداحافظی کنه!!!!...... بدون اینکه حس کنم اون همون آدم احمقی بود که اوون همه پشت سر من حرف زده بود....... بدون اینکه حس کنم حتی لیاقت خداحافظی رو هم نداره!!!! 

خلاصه ایشون هم رفتن و بعد 5 مین برگشت و گفت مامانم رفت!!!! منم گفتم به سلامتی ایشالااااااااااااااااا............... 

زمانی که ایشون در سفر خارجه به سر میبردن بنده به عنوان یه عروس وظیفه شناس خونواده شوهری رو دعوت کردم.... بدون اینکه در نظر بگیرم خواهر شوهر کوچیکه چقد پشت آیفون بهم بد و بیراه گفت!!!!..... اما فقط و فقط به خاطر داداش کوچیکه تحملشون کردم..... وقتایی که میرفتیم باغ کلی براشون میوه میوردیم..... اما دریغ از یه تشکر خالی!!!!!! و من باز گذاشتم به حساب نفهم بودن مامانشون!!! 

وقتی تشریف آوردن صبحش به شوهری زنگ زده بود که من اومدم!!!!..... وقتی همسری بهم گفت خیلی برام مسخره به نظر اومد...... یعنی انقد هول بود؟!!؟!؟  

بعد شام رفتیم خونشون!!!.... و ایشون در کمال تعجب بنده از صبح حتی حموم هم نرفته بود!!! یعنی بوی راه میداد!!!!! من که به فاصله کمی ازش نشسته بودم داشت عقم میگرفت..... اما عفریته چنان تحویل میگرفت...... انگاری آدم شده بود!!!.... اما مگه میشه؟!؟!؟! 

ما هم کمی که نشستیم پا شدیم که بیایم!!....(البته دست خالی نبودیما!!!! با دست پر رفتیم و یه عالمه آت و آشغال بهمون داد اومدیم خونه ... بازم دستش درد نکنه!).... چیزایی آورده که حتی پسرش که پسرش باشه !!!! رمق نمیکنه بپوشتشون!!!!!..... چه برسه به من!!!! اما باز آدمیت کرده و آورده دستش درد نکنه!!! 

چن روز بعدش بود که ایشون در یه شب گرم پاییزی به سرش زد بیاد خونه ی ما!... ایشون اومد و من اعصابم خط خطی شد..... دلم نمیخواستم به خودش اجازه بده بیاد!!!.... اما خوب خودم کردم!!! اصلا خودم کردم تا هی کرماش بریزه بیرون و ما مجبور بشیم اینجا رو بفروشیم و بریم یه جای دیگهههههههههههههههههههههههههههههههههههه...... من اینجا رو دوس ندارم  

داشتم میگفتم اومد و من ازش فاصله گرفتم...... راستشو بخواین محلش نمیکردم!!!.... چون حالم ازش بهم میخوره.... میدونم دل به دل راه داره!!!!!...... اما همش میخواست با من حرف بزنه که منم با جوابای سربالا کفرش رو در میوردم!... چون میدونم آدم نمیشه!!!.... البته بماند که همسری هم تلافی کارم رو کرد!!!! وقتی مامانم اینا اومدن زیاد باهاشون حرف نزد!!! و من تازه به این نتیجه رسیدم که چقد رفتار طرفین تووی زندگی تاثیر داره!!!!!!! و از اون روز به بعد تصمیم گرفتم در عین اینکه به عفریته احترام میکنم اما کفریش کنم!!!!!( بله خبیث میشویمممممممم.... چیه مگه!!!... دیگه طاقتم طاق شده) 

پس فرداش دوباره اومد.... این بار بهتر از قبل بود.... فرداش دوباره اومد!!!!! و این بار من خود شیرینی کردم!!!!!..... میدونستم حسادت میکنه بیشتر.....  

دوباره گذاشت فرداش اومد ... این بار نتونست عفریته بودن خودش رو کتمان کنه..... بهم گفت زهرا اومده!!(خواهر شوهرم)... بیا ناهار بریم اونجا!!!! منم گفتم دوستم میخواد بیاد!!!!! نمیتونم بیام!!!.... بعد دوباره دوز عفریته بودنش زد بالا...... گفت و گفت!!!!! و من حتی نگاش هم نمیکردم!!!...... دیگه یاد گرفتم چطوری باید رفتار کنم!!!!.... دیگه یاد گرفتم چطوری باید پوست خودمو کلفت کنم!!!!!! و دیگران رو از این بابت حرص بدم!!!!! من کم نمیارمممممممممممم 

همسری که اومد سعی کردم همه چیز رو بهش نگم و به خنده گرفتم.... اما اون میدونست مامانش بیاد اینجا یعنی اینکه زهر ریخته و رفته!!!!!!! 

شب رفتیم اونجا...... همسری خوشحال از اینکه بنده سر به راه شده ام!!! خودش رو برای مامان عفریتش لوس میکرد!!!!...... منم ریسه رفته بودم از خنده!!!....  

زودی اومدیمو شب رو به صبح رسوندیم!!!!  

فرداش هم که دیروز باشه رفتیم خونه مامانم اینا...... 

و اینکه الانم تنهاممممممممم 

راستی یه وب زدم در مورد عفریته!!!! اگه برسم مطلب بزارم توووش حتما آدرسش رو میزارم توو لینک دونیم 

دیگه اینکههههههههههه برام دعا کنید 

این رووزا بیشتر از همیشه به خدا نیاز دارم 

دوستتون دارم 

سر میزنم بهتون اما فعلا نمیشه کامنت بزارم...... سر فرصت حتما حتما میام  

فعلا