به نام خدا
این روزا خیلی سریع میگذره...... نمیدونم چرا دقیقا نمیتونم از یه روووزم کاملا استفاده کنم و همیشه کم میارم!؟!؟!؟...... دلم میخواد مثه سابق برنامه ریزیم عالی باشه اما واقعا نمیشه
توو این مدت اتفاق های زیادی افتادش......
دو هفته پیش بود که عفریته خانوووم!!!! تشریف آوردن منزل ما!! و منزل ما رو منور کردن.... راستش من خواب بودم.... وقتی زنگ در رو زد اولش خیلی هول کردم..... چون تازه خوابم برده بود..... سریع بیدار شدمو فهمیدم ایشون هستن!.... درو مجبورا باز کردم.... اومد جلوی در خوونه..... منم که چشام خواب آلووو بود وحشتناک!..... بهم گفت از بس میخوابی مگه میخوای امام ... ح .س.ین بشی؟!؟!؟!(خاک بر سر احمقش.... نمیدونم این چرا به امام حسین گیر داده.... خجالت میکشم وقتی بعضی از حرفاشو میشنوم!!!!! ... گاهی وقتا هم دلم نمیخواد اینجا بنویسم اما چون میخوام یادم بمونه با چه آدم احمقی سر و کله میزدم مینویسم!!).... به رسم ادب تعارف کردم که بیاد داخل!.... برگشت بهم گفت آره دیگه تو صاحب خوونه شدی!!! تو تعیین میکنی کی بیاد خونتون!!!! تو باید راه بدی دیگه!!! ببین دنیا چه جور شده!!!!!...... چیزی نگفتم بهش!.... مثله ... سرشو انداخت اوومد تووو . تا نشست شروع کرد!!!.... چون همسری چن روزی بود مریض شده بود و ما فکر میکردیم سرماخوردگیه!!!! در صورتیکه سینوزیتش بود!!!... گیر داد به اوون.... گفت از وقتی تو اوومدی توو خوونوادمون پسرم راه به راه سرما میخوره!!!..... راه به راه مریض میشه....... اون سال تا سال مریض نمیشد اما الان!؟!؟همش از تو میگیره!!!!...... منم برگشتم گفتم اون از دوستاش گرفته نه من!!!!..... گفت دیگه بدتر.... اون اصلا از دوستاش مریضی نمیگرفت!!!!!( چی میتونه آدم بگه به این عجوزه!)..... بهم گفت تو بچه بودی مریض شدی؟!؟!!؟.... گفتم چطور؟!؟! گفت تو زردی داشتی؟!!؟؟ توو بیمارستان بستریت کردن؟!؟! گفتم آره!..... گفت خونتم عوض کردن!؟؟!؟ گفتم آره..... گفت لابد مریضیت سخت بود و علاج نداشت دیگه!!!..... گفتم نخیر...... اولا من اینجا دنیا نیومدم...... بعدشم چون بیمارستان های اینجا زیاد مجهز نبود رفتیم شهر بغلی!!!..... چون از حدی که باید گذشته بود خونمو عوض کردن تا زردی کاملا بدنم رو نگیره!.... میتونی بری از هر دکتری که میخوای بپرسی که چرا خونمو عوض کردن!!!!.... گفت من میدونم تو از اول مریض بودی الانشم هستی!!!عوارضش توو بدنت هست!!!!(خودتون قضاوت کنید!!!)...... بعد یه عالمه نشست در مورد مامانم چرت و پرت گفت .... بعد دوباره گفتش پسر من همه چی میخورد اما تو الان بهش هیچی نمیدی!!!..... اوون بادمجون! کرفس! لوبیا سبز و هزارتا چیز دیگه میخورد اما تو چون خودت نمیخوری براش درست نمیکنی!!!(در کمال تعجب من عفریته همه چیزایی که من دوس نداشتمو اسم برد!!! این در صورتی بود که نامزد که بودیم خونشون میرفتم همه این چیزایی که دوس نداشتمو درست میکرد و ادعا میکرد نمیدونسته!!!!!!)... گفتش این همه پسر من برات وسیله میخره همرو خودت میخوری یه ذره هم نمیدی پسرم بخوره!!!!.... گفتم خودش میگه فقط خودت بخور!!!!!!....... دیگه داشت منفجر میشد...... یکم دیگه چرت و پرت گفت و آخر سر پا شد رفت........ وقتی رفت یه عالمه نشستم گریه کردم...... به مامان زنگ زدمو یه عالمه گریه کردم...... اون طفلی هم اون جا کلی ناراحت شدش......
فرداییش هم نگووو رفته شهر خالمینا!..... رفته با خالم دعوا کرده اومده!!!!بهش گفته بود دختر مریض رو به ما انداختن!!!!!...... و هزارتا چرت و پرت دیگه........ دیگه واقعا داشتم منفجر میشدم...... زنیکه احمق..... من موندم کی این میخواد تقاص کاراشو پس بده؟!!؟!؟
این قضیه ها باعث شده بود که مامان فشارش بره بالا و چن روزی بستری بشه.... بمیرم الهی.... همش تقصیره منه..... اگه کمی توو انتخابم دقت میکردم و فقط خودمو نمیدیدم اینطوری مامان اینا رو عذاب نمیدادم......... خیلی این چن وقته حالم خراب بودش.......
پریروز هم وقت دکتر داشتم توو تهران.... با همسری رفتیم...... توو مطب بودیم که زهره! یه مسیج زد به این مضمون!!«« تو این همه دروغ به داداشم گفتی!! شک نکن بچه سالم بغل نمیگیری!!!!.... بچت زنده نمیمونه!! چون خونش مشکل داره!!..... و هزارتا کوفت دیگه گفته بود...»» اعصابم به قدری بهم ریخته بود که حد نداشت..... همسری همش میگفت ولش کن.... اون لیاقت نداره...... اصلا جوابشو نده..... اما مگه میشد؟!؟!؟ دختره احمق دسته کمی از مامانش نداره....... فقط از خدا میخوام که جوابشو بده.......
دیروز هم صبح با همسری رفتم خونه مامان اینا.... ظهر که همسری اومدش دوباره رفت.... عصر با هم برگشتیم خوونه...... تازه رسیده بودیم که یهو دیدیم در میزنن!.... زهرا بودش..... اومد بالا..... وقتی منو دید کاملا تعجب کردش..... فکر کرده بود من نیومدم!!!..... به همسری گفت اومدم دعوتت کنم شام!!!!!اما دیگه سمیرا هست!!!!....... بعد حال مامانم رو پرسید!!!!...... منم تعجب کرده بودم این از کجا میدونست که مامانم بستری شده بود؟!؟!؟ وقتی رفتش همسری ازم پرسید صبح من اومدم خونه!؟! گفتم نه!!!مگه مرض دارم این همه راه رو پیاده بیامو دوباره برگردم!؟!!؟ گفت آخه مامانم میگفت!!(منظور همون عفریته اس!).... میگفت سمیرا تو رفتی اومد خونه!!!! سمیرا بهم گفت که مامانم بستری شده!!!! .... گفتم عجب بابا!!!من کی اومدم خونه؟!؟!؟ خوبه ننه شاهد هستش...... من پیش ننه بودم.... بعدشم که آجی و مریم خاله اومدن...... زنیکه احمق انقد دروغ براش عادیه که هرچیو به دروغ میگه!..... کاش بشه زود از اینجا بریم...... حالم دیگه داره از اینجا به شدت بهم میخوره.......
خدایا کمکم کننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
komaki dar kar nist
khodet bas talash koni
واقعا مریضه این مادر شوهرت . چقدر حال بهم زنه .البته ببخشید . حرص نخور تا میتونی ازشون دور باش.
سلام عزیزم
توکی ازدواج کردی؟
چرا بیخبر؟
ترسیدی سرت هوارر شم
حالا این مرد خوش شانس و خوشبخت کیه
شمارمو تو خصوصی واست میذارم
سلام سمیرا جون خودتتو ناراحت نکن بسپارشون به خدا .فقط همسرتوسفت ومحکم بچسب .من چند وقتی نوشته هاتو میخونم خیلی دلم برات میسوزه
سلام خانم چند روز باهات اشنا شدو ولی وبت رو گم کردم امروز دوباره پیداکردم میدونم چی میکشی منم داغ دیده ام فقط به فکر خوشی وراحتی خودت باش جواب اونا نده شوهرت چی ازت حمایت میکنه؟
سلام . وقتی یادداشتاتو می خونم به زندگیم امیدوار می شم همش فکر می کردم مادرشوهرم بدترین مادرشوهر دنیاست
برات آرزوی زندگی بی دغدغه دارم . ایشالله زودی از خانواده شوهرت دور دور دور شی و شاد شاد شاد باشی
سلام...ولش کن عزیز...این بشر بیماره،کاری هم نمیشه کرد...توهم خودتو بزن به بیخیالی...یه گوشت درو یکی هم بشه دروازهjavascript:void(0);