به نام خدا
سلام..... سال نوتون مبارک
امسال امیدوارم سال خوبی برای همه و همه باشه..... برای من و همسری هم همینطور
روز سال تحویل توو خونه بودیم..... شبش چون دیر خوابیده بودیم صبح برای سال تحویل خواب موندیم!!!.......
ساعت حدودای ۱۰ بود که خواستیم بریم دیدن عفریته و خانواده محترمش!.... چون شب قبلش براش عیدی برده بودیم و بعد از حدود چن ماه پا به خونشون میزاشتیم! خیالم از رفتارش راحت بود!!!...... حالم ازش بهم میخوره!!!ناخودآگاه!!!...... چون طبقه پایین خونمون دست ایشون هستش...... و چون نمیشد که بنده مهمون ها رو توو این خونه راه بندازمو عفریته نندازه!!! به همین دلیل تصمیم گرفته بود هفت سین رو طبقه پایین بساط کنه و از مهموناش اینجا پذیرایی کنه!!!....... جوری تنظیم کردیم که با زهرا (خواهرشوهرم) برسیم به طبقه پایین!!!..... راستش با زهرا روبوسی کردمو با عفریته که مثل مار زخم خورده داشت بر و روومو نیگا میکرد یه سلام علیک کردم!!!!! دلم نمیخواست حتی نزدیکش بشم!!!!......... ایشونم تا میتونست تیکه هایی رو بار بنده و همسر جونم کردش!!!........ کمی نشستیم و بعدش پا شدیم بیایم!!!!! اونا هم پشت سرمون راه افتادن!!!!! و اومدن!!!..... یه کمی نشستن و بعدش رفتن!!!.... عفریته جوون هم زحمت کشیدن نفری ۵تومن!!! به ما دادن!!! البته مال من رو هم داده بود به همسری!!!!!..... وقتی همسری خواست بهم بده!!!گفتم ارزونیه خودت!!!من این پولو نمیخوام!!!!....... بدین سان اولین عیدی من از مادرشوهر محترم شد فقط و فقط ۵تومن! که اونم به من ندادش!!!! انگار که من نیستم!!!!( به ج...ه....ن...م)
بعد ناهار هم رفتیم دیدن مادربزرگ هامو دایی ها و عموها و عمه هام!!!چون مامان اینا اونجا بودن...... خلاصه رفتیمو تا شب اونجا بودیم.....
فرداش هم دوست همسری اومد خونمون و کمی نشست و بعدش ما رفتیم دیدن پدر مادر دوستش!.... خیلی خوونواده خوبی داره....... بعد از اونجا هم رفتیم خونه مامان اینا برای ناهار..... کلی خوش گذشت..... از اونجا هم رفتیم خونه آجی اینا و خواهر شوهراینا و ... .
فرداش هم مثل دو تا بچه خوب نشستیم سر خونه زندگیمون!!!!! کلی مهمون اومدش....
پدرشوهره خواهرشوهرم هم اومدن دیدنمون..... بعد اون هم ماجرایی داشتیم که نگوووووو.....
دیگه خلاصه کلی توو این مدت خوش بودیم و گشتیم!!!!.....
روز جمعه هم با آجی اینا رفتیم اطراف شهر.... یه عالمه برف بود...... اگه تونستم عکساشو از آجیم میگیرم و میزارم....... آدم باورش نمیشد که بهار شده....... یه عالمه آب بود که داشت میرفت....... انگاری تازه جاده ها رو باز کرده بودن..... به قدری شدت برف زیاد بود که نگووووو....... اما منظرش عالی بود.......... منی که عاشق برفم داشتم دیووونه میشدم از دیدن اوون همه برف........ خیلی خیلی خوشگل بودن...........
از شنبه هم همسری رفتش سر کار........... اولین روز خیلی خیلی دلم گرفت.... چون چن وقتی بود که همش با هم بودیم صبح تا شب! ..... نبودنش کنارم خیلی برام سخت بود.... اما فعلا کمی عادت کردم..... البته نه خیلی .... صبح ها تا میاد خداحافظی کنه مثل بچه ها نق میزنم...... خودمم خندم میگیره که چرا اینجوریم!!!!!........ خیلی خیلی سخته برام.... راستش اینجا رو فقط به خاطر همسر گلم دوس دارم .....
و اما غرض از نوشتن این همه عریضه::::::::::::
پارسال ۸ فروردین ماه بود که عفریته و زهرا اومدن خوونمون برای خواستگاری!!!!...... یادش بخیر..... چقد روز استرس زایی بود...............
پارسال وقتی همسری گفتش که مامانش و خواهرش میان خووونمون برای قرار مدار خواستگاری ... دلم داشت کنده میشد...... اصلا باورم نمیشد..... من ! سمیرای لجباز!!! به راحتی قبول کردش که زندگیشو با یکی دیگه تقسیم کنه؟!؟! خدایا خودت میدونی که چقد استرس داشتم....... داشتم میمردم عملا!......
یادمه یه بلوز و شلوار صورتی پوشیده بودم!!!! من و مامان تنها بودیم.... من از حموم اومده بودم!! تازه داشتم موهامو خشک میکردم!!!(چون مووهام فر بودش اولش حسابی میپرید میرفت هوا اما بعدش خیلی خیلی ناز میشد!!!).... از حموم که اومدم دیدم همسری مسیج داده که مامانم اینا راه افتادن!!!آخ منو میگی هول برم داشته بود........ موونده بودم مووهام رو چیکار کنم...... دیدم هرکاری هم کنم فایده نداره.... بیخیال شدم...... همون لحظه زنگ درمون رو زدن..... دیدم بعله!... عفریته و زهرا هستن!!!(البته اون موقع ها هنوز عفریته نشده بود!!!).... خلاصه اینا اولش جا خوردن!!!!! چون با کسی مواجه شدن که مووهاش دوو متر توو هوا بود!!!!اما رفته رفته مووهام خوشگل و خوشگل تر میشد و اینا از تعجب داشتن شاخ در میوردن........ عجب رووزی بود..... یادش بخیر.......
فردا هم اولین خواستگاری رسمیمون بود....... قربونش برم عشقم رو که وقتی اولین بار اومد خونمون چنان مظلوم نشسته بود که آدم دلش کباب میشد!!!!
خدای من..... چقد رووزا سریع میگذرن...... چقد عمرمون زوود میگذره
خدای خوبم ازت ممنونم که بهترین همسر دنیا رو سر راهم قرار دادی........
عشق من باورم نمیشه یک سال از با هم بودنمون انقد سریع گذشتش...... دوست دارم مهربونم
سلام سمیرا جوون خوبی من هم مث شما 1 سال و نیم هست ازدواج کردم و در طبقه پائین خونه پدری همسرم زندگی می کنیم . خاطراتمو تو وبلاگم می نویسم . دوست دارم با شما در ارتباط با شم . اگر مایل باشید .
خاطراتت یه جورایی مث منه . دوست دارم خاطراتتو بخونم .
سلام منم فردا میرم خواستگاری س..م..ی..ر..ا خانوم اگه خدا قسمت کنه مممتتاااههللیی
سلام . منم اسمم سمیراست . تقریبا گاهی به وبت سرمیزنم . عزیز چرا انقدر با اون عفریته لجی ؟؟؟؟؟؟؟ولش کن ....سعی کن باهاش خوب باشی و بتونی دلشو به دست بیاری
سلام سمیرای خوشکل . خوبی؟
عیدت مبارک . ایشالا ساله خیلی خیلی خوبی داشته باشی و شاد باشی
عفریته هم ساله آخرش باشه
کلی جا خوردم وقتی خوندم بارداری
آخی یکم زود بود ولی یه هدیه ست از سمت خدا . قدرشو بدون
بازم بیا بنویس