یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

متاهلی - 2

به نام خدا 

بالاخره تونستم بعد یه عالمه کلنجار رفتن با خودم بیام و اینجا بنویسم.... بنویسم از دغدغه هایی که دارمو برام مهمن.... بیام و بنویسم و بگم از روزایی که دارن مثل برق و باد از پیشم میرن..... سخت بود اما بالاخره انجام شد.... 

هر روز میومدمو وبم رو نیگا میکردم.... شاید دیگه به حرف نزدن دیگه عادت کرده بودم.... میومدم و فقط کامنت ها رو میخوندم....... حال اینکه بخوام جواب بدم رو نداشتم.... البته بماند که چقد حرص میخوردم سر اینکه چرا ایجوری شدم!....  

احساس میکنم توو این مدت از دنیای وب فاصله گرفتم..... شایدم الکی داشتم سر خودم رو گول میزدم!!! 

اما هر چی که بود بالاخره تموم شد!!!!.......... بالاخره من اومدم........... یه سمیرا خانوم متاهل! 

 

هومممممم نمیدونم از کجا بگم یا از چی شروع کنم فقط اینو بگم که روزام داره به شدت تند و سریع میگذره 

راستش 24 تیر که عروسیمون بود باورم نمیشد!!!! من! سمیرایی که هنوز خودشم باور نداره که بزرگ شده! داره عروس میشه!!!!  شب قبلش که از شدت استرس داشتم میمردم..... به همسری جونم یه عالمه توپیدم!!!!..... کم کم داشت باورم میشد که دیگه پیش مامانم اینا مهمونم!!!.... با وجود اینکه دخترخاله هام همه پیشم نشسته بودن و داشتن یه عالمه سر به سرم میزاشتن اما بدجوری دلم گرفته بود...... دیگه همسری هم تندی اومد دنبالم تا با هم بریم یه دور بزنیم......(ساعت 11 شب بود)...... با لباسای خونه که فقط روشون یه مانتو پوشیده بودم! رفتم داخل ماشین نشستم!....... اولش یه عالمه اخمام توو هم بودش..... انقدی ناراحت بودم بیخودی که حد نداشت!!! همش میپرسید چی شده؟!؟! منم میگفتم هیچی!!! دیگه طفلی انقد ترسیده بود که نگووووو!! فکر میکرد خودش کاری کرده که من ایجوری بشم!!.... دیگه یه عالمه حرف زد باهام و یه عالمه نازمو کشید + یه عالمه هم بغلم کردش تا کمی آروم گرفتم...... بماند که چقد راه براه بوس بوسیم میکردش.... خلاصه انقدی حالم خوب شدش که نگو...... بچم نگوو خودشم حالش خوب نبود!!!! دیگه دوتایی حالمون یه عالمه خوب شدش و بعدشم به عنوان یه جایزه! برام رفت از یه سوپری که همیشه ازش خرید میکنیم و یه مغازه فوق العاده ای هستش پاستیل خرید..... هومممممم انقده خوشمزه بود که نگووو...... دیگه یه عالمه خوردم و یه چن تا که تووش مونده بود رو با خودم بردم خونه.... حالا ساعت چنده؟!؟! ساعت شده 1! دیگه رفتم توو خونه و دیدم بابا و مامان و فریبا(دخترخالم) بیدارن..... دیگه پاستیل رو دادم به فریبا..... اونم یه عالمه سر به سرم گذاشتش!!!!!  

شبشم یه عالمه با هم حرف زدیم..... یهو یادم افتاد صبح باید برم حموم!!!! و حدود ساعت 9 من باید آرایشگاه باشم!!!!!.... دیگه توصیه های آخر رو به فریبا کردمو بهش گفتم وسیله هایی که احتیاج میشه کجاست و ... .بعد چن تیکه از وسیله هامو بهش سپردم...... دیگه بعدش زودی خوابیدم تا فرداش خوابم نبره!!!(حدود ساعت 3 :30 بود که خوابیدم!!)... 

فرداش هم که جمعه باشه ساعت 7 بیدار شدم و رفتم حموم و یه دوش گرفتم.... بعدشم که دیگه همسری اومد دنبالم...... دیگه یه عالمه با هم کارامونو چک کردیمو بعدشم صبحونه مامان آورد که من حتی نتونستم یه لقمه بخورم!..... دیگه رفتیم آرایشگاه..... دومین عروسی بودم که رفتم!!!.... البته بماند که چقد فریبا بهم خندید!!! آخه من با کتونی رفته بودم آرایشگاه!!(:دی) 

دیگه توو آرایشگاه هم که دیگه یه عالمه معطلی بودش...... هرکی میرسید بهم میگفتش واییییی چقد شبیه پرنسس ها شدی!!(بچم خود شیفته شد رفت!!!)..... دیگه موقع لباس پوشیدنم بود که به علی گفتم یکیو بگو بیاد!! چون من نمیتونسم وسیله هامو که یه عالمه هم بودن! با خودم حمل کنم!!! جیگیرمم آبجیش رو فرستاد..... برامم یه عالمه خوراکی گرفته بود..... توو این بین تعداد عروس هایی که بودیم به 7تا رسید.......  خلاصه دیگه بعدش دیگه کاملا آماده شده بودم!(چون از آتلیه زوود وقت گرفته بودیم... سرشون حسابی شلوغ بود! حدودای ساعت 3:30 وقت آتلیه و باغ داشتیم)..... دیگه منو شوهری و دوست شوهری که اسمش محمد هستش +فیلم بردار رفتیم آتلیه!...... هوا هم که انقده گرم بود !!!!.... دیگه رفتیم اونجا یه عالمه عکس گرفتیم.... همسری هم که انگاری به شدت خسته بود! همش خمیازه میکشید و خوابش میومد!.... دیگه عکاس هم دلش براش میسوخت.... یه تختی بود اونجا بهش میگفت برو اونجا کمی دراز بکش!!! اما مگه با همین دراز کشیدن تموم میشد!!! اصلا انگاری شب رو کامل رفته بود کووه کنده بود!! انقد که این خوابش میومد!!!..... دیگه بعد یه عالمه ژست های سخت رفتیم به سمت باغ..... هوممممممم چقد جای قشنگی بود...  بین اوون همه جنگل و باغ که خیلی خیلی هم خوشگل بودن و راه خیلی نازی داشتش با ماشین عروس که میرفتیم انگاری دنیا رو به آدم میدادن.... انگاری داشتی تووو بهشت قدم میزدی...... وقتی رسیدیم باغ کمی معطل شدیم.... چون هنوز عکاس نرسیده بود.... توو این بین هم شادووماد رفته بودن داخل ماشین کمی بخوابن تا برای شب سرحال بشن!!!!.... اما فایده نداشت..... دیگه محمد مجبور شد بره از داخل شهر براش از این نوشابه های انرژی زا بگیره تا بلکه کمی حالش بهتر شه...... خلاصه به زور کمی حالش رو سرجاش آوردیم...... کار عکاسی هم خیلی سریع انجام  شدش و چون خیلی سرشون شلوغ بود این شد که برای ساعت 7 کارمون تموم شد!.... بهترین کار رو توو این دیدیم که من برم خونه تا کمی با مهمونای خودمونیمون باشم بعدش تا مهمونای دیگه بیان.... همش هم از این میترسیدم که دوستام که راشون دوور بود بیان و کسی رو نشناسن!(البته بماند که چقد به مامانمو فریبا +آبجیم سپرده بودم!!!) خلاصه رفتمو دیدم همه منتظر من بودن.... دیگه با همه حرفیدم و بعدشم که دیگه بساط قر و فر به پا بود!!!.... دیگه تا مهمونا بیان من رفتم اتاق تا کمی دراز بکشم.... انقد خسته شده بودم که نگو..... ثنا هم که قربونش برم انقد میومد پیشم..... عسل خالشه دیگه..... دیگه دیدم اصلا نمیشه هیچ جوره خوابید پشیمون شدمو رفتم توو پذیرایی..... دیگه مهمونا عملا از ساعت 8 میومدن..... مهمونایی که راشون دورتر بود زودتر هم اومده بودن.... از دوستام اول از همه سمانه اومدش..... بعدش لیلا و بعدش سحر و فائزه و نسرین و بعدترش زهرا...... رضوانه و فرزانه و نرگس هم که کمی بعدتر اومدن...... دیگه دوستام اطراف من نشسته بودن... هرکسی یه چیزی میگفت...... راستش اولش همش هم پای بچه ها میرقصیدم..... با دوست دوران ابتداییم سمانه که زحمت کشیده بود و اومده بود..... با همه و همه...... جای الناز و مهناز و مونا و زهرا(چش خوشگله) و مریم خالی بود....(النازی حیف که نیومدین.... خیلی منتظرتون بودم..... خیلیییییییییییییییی..... اما ایشاالله عروسی خودتون من میام..... حتما حتما!).....البته جای دوستای نتیم هم واقعا خالی بود... جای سمیرای خوشگلم.... ریحون گلم....اون یکی سمیرا که من به اسم سمیرا کوشول سیوش کردم!... مریم..... مینای نازم.... اون یکی مینا..... علی آقا.... و خیلی های دیگه که توو خاطرم نیستش فعلا اسماشون.....  چی میگفتم چی شد!!!!!.... آره میگفتم که اولش خیلی توو باغ این که تا چن ساعت دیگه مهمون این خونه نیستم نبودم اما یه کم که گذشت دیگه واقعا مونده بودم..... دلم میخواست مامانم بیاد پیشمو من سرمو بزارم توو بغلش و های های گریه کنم..... دلم میخواست برمو صورت آبجیمو که انقد داشت زحمت منو میکشید محکم ببوسم...... دلم میخواست برمو دستای بابامو که تا الان برام زحمت کشیده بود رو ببوسم و بگم که چقد دوسش دارم..... دلم میخواست برم و داداش کوچولوی خودمو که حالا دیگه برای خودش مردی شده رو بغل کنمو بهش بگم که چقد دوسش دارم.... بهش بگم که چقد رووی این کوچیکیش هم حساب میکنم... بهشون بگم که تنهام نزارن هیچ وقت........ بهشون بگم عزیزترین آدمای روی زمینن برام...... دلم میخواست ثنا رو بگیرم توو بغلم و وقتی خاله سمیرا میگه بلند بلند گریه کنمو محکم بگم جووووووووووووووووننننننن خاله سمیرا............. (الان که دارم اینا رو مینویسم یه عالمه گریم گرفته... اشکام گوله گوله دارن میان پایین.... البته آهنگ وبمم مزید بر علت شده)..... داشتم میگفتم.... دیگه اون سمیرایی که شاد و شنگولی برای خودش قر میداد دیگه نبودم!!!...... یه جا نشستمو فقط داشتم ثانیه ها رو میشمردم....... خیلی سخت بود...... یه بغضی گلومو فشار میداد.... یه بغضی که داشت دیوونم میکرد..... من داشتم کم میوردم...... دیگه تا طرف شوهری بیان من توو هوا بودم.... فرزانه اینا یه عالمه دستم انداخته بودن..... همش سعی میکردن بخندونن منو اما من برای یه لحظه میخندیدم.... باقیش رو دلم گرفته بود و توو فکر بودم...... خیلی سخت بود..... ساعت ها نمیگذشتن..... دیگه مادرشوهر(که از این به بعد اینجا بهش میگم افریطه!!!! که اونم دلایل داره و ماجراهای خاص خودش! که بعدا سر فرصت همشونو میگم)+ خونواده شوهر تشریف آوردن...... بماند که افریطه چقد ضایع بازی در آورد.... چقد اشک آبجیم رو در آوردش.... بماند که اشک عموجونم رو که خیلی خیلی برام عزیزه رو در آورد..... همه اینا بماند....... دیگه همه مهمونا فهمیده بودن که چه افریطه ای هستش.... همه هم بلا استثنا نفرینش میکردن و یه عالمه فحشش میدادن!!! بس که بی حیا و پر روو هستش.... خلاصه بعد یه عالمه تشریفات بالاخره بنده راهی خوونه بخت شدم!!!....... یه عالمه هم گریم گرفته بود..... حالم اصلا خووب نبود.... یه روزی بود که هیچی نخورده بودم!!!.... از دیشب شام گرفته تا روز عروسی که دیگه هیچی نخوردم..... حال خیلی بدی داشتم..... دیگه رفتیم خیابون گردی!!! بعدش هم تندی اومدیم سمت خونه بختمون!!!!!........ البته اول رفتیم خونه افریطه اینا!! بعد اومدیم سمت خونه خودمون!..... توو اون شرایط فقط به کمی آرامش احتیاج داشتم..... که همسر مهربونم بهم عطا کرد..... چقد نازمو اون شب کشید تا صبح.... چقد کج خلقی های منو به دل نگرفت.... چقد پدرانه با من برخورد میکرد و چقد برادرانه منو نوازش میکرد........... و من توو اون لحظه ها چقد دلم برای خوونوادم تنگ میشد...... داشتم دیوونه میشدم.... اما فکر اینکه فردا میتونم ببینمشون حالم بهتر میکرد.....   

فرداش هم کمی دیر پاشدیم..... بعدشم رفتیم صبحونه رو خوونه افریطه اینا خوردیم!.... بعدازظهر هم مامانم اینا اومدن خونمون..... باز افریطه بی حیاتر شد!.. .باز سعی میکرد بیشتر و بیشتر خودش رو به آدما نشون بده..... سعی میکرد به همه بفهمونه که چقد بی چشم و روو هستش..... همه هم افسوس میخوردن که چرا ما با همچین خونواده ای وصلت کردیم!!!! 

اون روز هم با تمام خوب و بدش تموم شد 

شبش عروسی دعوت بودیم اما نرفتیم.... فرداش هم جهاز عاطفه(دخترعموم که 74 هستش رو میبردن و چون ما برای عروسیش نبودیم رفتیم برای جهاز بردنش!)..... از اونجا هم اومدیم رفتیم عروسی!.... افریطه حالش بد بود!!! چرا؟!!؟ چون ما بدون اینکه بهش بگیم رفته بودیم خونه عموم اینا!...... باز بی حیاتر از قبل شده بود..... تووی عروسی(عروسی برادرشوهر خواهر شوهرم بود!!!). اولش رفتم پیشش نشستم اما دیدم داره افریطه بازی در میاره.... پا شدم رفتم لباسامو در آوردمو با زهرا(خواهر شوهرم) توو اتاق حرف زدم.... اونم کلی از مامانش شاکی بود!.... دیگه رفتم یه جای دیگه نشستم که از قضا همکلاسی دوران راهنماییم در اومدش!..... افریطه چنان حسودی میکرد و چنان چشم غره ای به من میرفت که انگار با یه قاتل طرفه!.... منم خودمو زدم به بیخیالی!! و اصلا محلش نکردم!!!!!!....دیگه اونم طاقت نبورد و رفت توو حیاط نشست!!!!.... همینکه اون رفت منم پا شدم و یه عالمه رقصیدم!!!!...... افریطه انقده احمق تشریف داره که نگوووو...... غریبه و خودی اصلا براش فرقی نمیکنه!...... حالا همیشه با اون یکی دخترش(که اسمش زهره اس و متولد 65!!)دعوا میکنه ها!!! اون شب پیش من با اون مهربون شده بود و یه عالمه قربون صدقش میرفت!!! منم که عین خیالم نبود!!!.... خلاصه زهرا اومد بهم گفت که بیا بریم حیاط هم برقصیم!.... بنده هم اطاعت نموده و رفتم!!! افریطه کفری شده بود..... دیگه نمیدونست کجا باید بره!..... خلاصه برگشتنی هم من به زهره تعارف کردم که بیاید بریم!!! اما افریطه با پررویی تمام گفت زهره ! ما خودمون میریم!!! خودمون پا داریم!!!!!.... منم تووو دلم گفتم به جهنم و از صاحب مجلس خداحافظی کردمو اومدم بیرون ... همسری هم که خیلی وقت بود توو ماشین نشسته بود و منتظرم بود.... دیگه توو راه یه عالمه خندیدیم..... فرداش هم دوشنبه بود عازم مشهد بودیممممممممممممممممممممم 

خیلی زیاد شد! 

باقیش رو بعدا مینویسم..... 

الان خسته ام....... برم خونه رو تمیز کنمو ناهار بزارم و بیام!!!! 

برام دعا کنید 

خدایا شکرت بخاطر وجود تمام نعمت هایی که بهم دادی و من قدرشون رو ندونستم......  

خدایا شکرت بخاطر وجود همسر مهربونم...... شکرتتتتتتتتت 

دوستتون دارم 

فعلا

نظرات 3 + ارسال نظر
امیر حسین سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:58 http://www.ahusefi.blogsky.com

سلام سمیرا خانم
ممنون که بهم سر زدی و منم اومدم برای جبران و کل داستانتا خوندم
خداییش خیلی خیلی زیاد بود ولی من زیاد نفهمیدم چی شد آخه خیلی سخته فهمیدنش

فقط استرس روز عروسی و خستگیشا می فهمم و درک می کنم

بعد اینکه دوری از خانواده خیلی سخنه و واقعا اینم درک می کنم ولی باید ساخت و همیشه هم باید پشت شوهرت باشی اینا جدی میگم

ولی از یه جای داستان خنده ام گرفت اونم مادر شوهر بود

نمیدونم چرا هیچ عروسی با مادرشوهر کنار نمیاد خدایشم خود خدا توی این مساله مونده

به هر حال بگذریم

امیدوارم و امیدوارم و امیدوارم بهترین زندگی را در کنار همسرت داشته باشی با آرامش و آسایش و بدون حتی یه درد

و برای تو و همسر فوق العاده محترمت هم آرزوی سلامتی و تندرستی می کنم و امیدوارم بازهم خوشبخت بشین و به هر چی که میخوایین برسین

ما دیگه رفتیم

یا حق

ستاره آسمان چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:10 http://khatere88.persianblog.ir

سلام سمیرا جون مبارکه دختر گل خوشبخت بشی خیلی خوشحالم که از زندگیت راضی هستی

خانوم گل پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:45

javascript:void(0);

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد