آمدم دوباره

به نام خدا

نمیدونم واقعا از کجا بگم یا نگم

روزای بسیاری رو نبودم..... همه چیز رو سعی کردم فراموش کنم!! اما محاله از ذهن آدم چیزای خوب و بد بره بیرون جز با بیماری آلزایمر

این روزا دل پر دردی دارم انگار.... هرچقد با خودم حرف میزنم میبینم باز بغض سنگینی دارم

خیلی خسته ام..... گاهی وقتا میگم اون همه انرژی من کجا میتونه رفته باشه؟؟؟

ننوشتن من دلیلی بر فراموشیم نیس... فقط چون میترسیدم همسرجان این جا رو پیدا کنه ی مدت ننوشتم!!! همین بلکه از رنکینگ اول گوگل جان بیام پایین تر!! ک اومدم!!! یادش بخیر... ی زمانی چقد ذوق میکردم از اینکه با سرچ اسمم اولین رنکینگ برای خوده خودمهههههههههههههههه... شاید چندین سال تو صفحه اول گوگل بودم اما با حذف خاطرات گذشتم دیگه نخواستم اول باشم... ب هزار دلیل... خاطرات چندین سالم.... بیخیال

تووو این مدت فقط با مگهان جان در ارتباط بودم و زینب و خاطره عزیزم.... 

وبلاگ های دیگرو میخوندم.... همیشه .... اما خب حالت سکووووووووووووت

آدم ها چطور ممکنه انقد ساده دل همو بشکنن؟؟؟؟؟؟؟

همیشه میگفتم چطور ممکنه کسی از دست کسی ناراحت باشه اما ب رووش نیاره؟؟؟ چطور ممکنه حتی نخواد رووی طرف رو ببینه اما تظاهر ب خوشحالی کنه؟!؟!؟ خداوند بزرگ نخواس من ندونسته از دنیا برم!!!! این کار رو برام کرد... دیروز برام این اتفاق افتاد... و بارها و بارها افتاده...... دوس نداشتم حتی صورت مادرشوهر رو ببینم اما دیدم... دوس نداشتم صدای نه چندان زیباشو بشنوم ک شنیدم... دوس نداشتم حتی بهش لبخند بزنم.... ک بخاطر جمع حاضر زدممممممم


گاهی اوقات مثل این چن روزه دلم میخواد تنها باشم....آب و هوای دلم بدجوری بهم ریخته... با همسر بسیار سردیم..... دروغ چرا دلم میخواد یه عالمه بزنمش!!! و کلی حرف نگفته بهش بگم..... اما نمیشههههههههههههههههههههههههه لعنت بر این دللللللللللللل

خدایا شکرت.