نی نی 45

به نام خدا

تووو یه روز قشنگ  اما دلگیر پاییزی در حال وبگردی هستم!

پسرک خوابه و همسر هم رفته سرکار!!! این روزا حسابی سرگرم کار هستش.... 

دلم برای مامانم تنگ شده اما خب فعلا کمی دارم خودمو نگه میدارم تا کمتر برم خونشون.... نمیدونم چم شده! ... احساس میکنم وظیفه منه که هواشونو داشته باشم.... مخصوصا که داداشم نامزد هستش و من باید مراعات کنم! نی نی آجی دنیا اومده و اون بیشتر از من احتیاج داره بره خونه مامان اینا و من سعی میکنم کمتر برم تا فرصت به همشون برسه...... گاهی صدای مامان در میاد.... اما هیچ کس نمیدونه تووو دلم چی میگذره....... عاشقتونم مامان و بابای عزیزم

این روزا اتفاق های خاصی نیوفتاده..... همش تووو دور تند روزگاریم..... برای ارشد ثبت نام کردم اما خب فعلا که چیزی از پیش نبردم....... امروز سحر دوستم زنگ زده بود میگفت بیا بریم آزاد!.... والا به خدا نمیشه ترمی 6-7 تومن بدم..... سحر میخنده و میگه ای بابا! رشته خودمون که نه! رشته های انسانی بریم! این همه آدم خوندن ما هم یکیشون..... میخندم و میگم من مغزم نمیکشه واقعا! درسای حفظیات حالمو بد میکنه..... میگه وای سمیرا من عاشق حفظیاتم!!!!.... براش آرزوی موفقیت میکنم و میگم پس راهمون جدا شد!... از اون طرف لیلا زنگ میزنه و میگه سمیرا چیا خوندی؟!؟؟ و من بهت زده وقتی فکر میکنم میبینم یه کتاب بیشتر نخوندم!!!! و اون بیشتر حرص میخوره!....... اوووووووووووف... میگه بیا پسرک رو بزار مهد! میگم باشه! بعد یهو فکر میکنمو میگم نه!!! پسرک بیشتر از همه به من نیاز داره.... تووو سن مهد نیس...... میگه پس بخون! میگم باشه! نشون به اون نشون که حتی کتابمو از کمد نیوردم بیرون و از صبح با رادین حسابی بازی کردم!!!!!

حسابی افتادم تووو وادی تنبلی......... و این بیشتر اذیتم میکنه

دوستم زهرا زنگ زده میگه سمیر میخونی؟؟؟؟؟ این دفعه با جدیت میگم نه!!!! کلی دعوام میکنه و میگه واقعاااااااااااا که!!!!

و من عاشق این دوستام هستم............................ هرچند باب میل من نگن... اما دوسشون دارم

میشینم به گذشته فکر میکنم.... میبینم از وقتی ازدواج کردم تعداد دوستام به شدت کم شده!!! و این خواسته خودم بوده شاید!!!......

رابطم با فریبا(دخترخالم) کلا کات شده انگار!!!........ و این منو اذیت میکنه

رابطم با زهرا( دخترداییم) به حالت تعلیق در اومده!!!!

رابطم با الناز کاملا قطع شده! و هیچ دلیلی براش پیدا نمیکنم

رابطم با مریم  و مهناز در حد تبریک تولد هستش!

رابطم با سمان و رضوانه و فرزانه در حد چن ماه یه بار زنگ زدنه!

و ... !

و این مشکل از خودمه! خدایا کمی منو از این تنبلی نجات بده!


امروز با مامان صحبت میکردم میگفت آجی اینا ماشین خریدن! 250 تومن! گفتم مبارک باشه.... گفت زمین خریدن 2 میلیارد! گفتم مبارک باشه.... گفت زمین خریدن باز انقد و انقد و انقد....... گفتم ایشاالله که به خوشی استفاده کنن...... مبارکشون باشه..... بعد دیدم مکث کرد .... گفت سمیرا ایشاالله شمام بخرید.... اول تووو فکر خونه باشین.... بعد ماشین..... گفتم چشم مامان جان.... والا من اصلا برای آجی اینا حسادت نمیکنم! تازه ازشون کلی هم ممنون هستم که مارو با ماشین های مختلف آشنا میکنن!! و میزارن که ما سوار شیم! والا!.... کلی خندید..... گفتم خدای مام بزرگه... قرار نیس که چون اونا وضعشون خوبه مام خودمونو به قرض و قوله بندازیم و ماشین و خونه بخریم.... داشته باشیم حتما میخریم.....انشاالله

مامان عزیزم مرسی که انقد به فکرمنی.....عاشقتم


راستش خوشحالم که آجیم انقد پولدار هستش که من میتونم بهش افتخار کنم... خدایا شکرت


توو این روزا حسابی فکرم مشغوله....................

با همسر خدا رو شکر خوبیم.......

امروز یه دنت برای پسرک گرفته و پسرک چنان ذوق زده شده.... بعد منم لبامو آویزون کردم گفتم پس من چی؟!؟!؟ زنگ بزنم بابام برام دنت بخره...... گفت دستتو کن تووو جبیم.... اوههههههههههههههههه یه دنت شکلاتی! عاشقتم!

مثله بچه ها پریدم بالا! پسرکم همراهیم کرد! همسر رفته لباساشو در بیاره میگه امان از دست بچه هام!!!! دخترم که بزرگ نمیشه!!! باز امیدم به پسرمه!!!


چقد پراکنده صحبت کردم! اما آخیش راحت شدم!

شکرت خداجون