به نام خدا این روزا به طور خیلی فجیعی دارن سریع میگذرن و من که فکر میکردم تازه آپ کردم تاریخ وبم رو نیگا کردم دیدم داره نزدیک یک ماه میشه که نبودم! انگار که هیچوقت نبودم! روزگار بدجوری داره تند میره برام راستش شبا همیشه برای خودم توو ذهن خودم مطلب مینویسم! نظرای فلسفیمو میگم و هزاران هزار چیز دیگه اما صبح دیگه چون شب نوشتم!!! رمقی نیس برای نوشتن! و این پروسه دقیقا همش تکرار میشه! انقدم موضوعات قشنگی مینویسم! اما خب من از اون دسته از آدمایی هستم که وقتی ذهنم درگیر باشه بنویسم سریع ذهنم خالی میشه ازش! شاید حتی فراموشش کنم! اینه که دیگه وقتی خیالبافی میکنم صبح یادم نمیاد در مورد چه موضوعی بوده! بگذریم این روزا مثلا تصمیم گرفتم به خوندن...... راستش از درجا زدن خسته شدم.... همسر هم که اجازه کار کردن نمیده! پس فقط و فقط باید خوند یا کاری پیدا کنم که تووو خونه بتونم انجامش بدم و اونم خب معلومه چیه! تووو این دوماه که عزمم رو جزم کردم فقط یه فصل از یه کتاب خوندم! همین! و این یعنی فاجعه! میترسم یواش یواش همسر به بودن کمی هوش در من شک کنه!!!!! دخمل آجی هم بسیار بسیار تووو دل برو هستش... .از شما که پنهان نیس اما گاهی به چشم عروس میبینم!!! و اون لحظه اس که دختر نازمون اخماش میره تووو هم! یعنی ماشاالله بچه ها ذهنم میتونن بخونن؟!؟!؟! پسرک هم بسیار بسیار باهوش و هزار هزار برابر شیطون شده.... جوریکه شبا بدون اینکه مقاومت کنه! خودش میخوابه! البته نه همیشه! و اکثرا به خاطر اینکه طول روز فعالیتش زیاد بوده شبا نمیتونه بخوابه! هربار بیدار میشه و میگه پام درد میکنه! شکمم درد میکنه! دستم درد میکنه! و من و پسرک باید با هم روی مبل دراز بکشیم! و همون جا بخوابیم! البته فقط 5 دقیقه! چون پسرک به محض خواب بردن با یه شوت جانانه منو میندازه پایین! و وقتی هم میام پایین مبل بخوابم نصفه های شب میبینم میاد پیش من و دوباره با پاش منو هل میده میگه برو کنار!!! و من نمیدونم باید کجا برم!!!.....
این روزا هوا به شدت سرد شده..... دلم یه عالمه برف میخواد...... برفای ناز و سفید دیگه اینکه یه دو هفته ای بود که همسر بدون دلیل خاصی تووو قیافه بود!!!! و منم خسته شده بودم!!! هرچقد نازشو میکشیدم میدیدم فایده نداره! و این شد که منم رفتم تووو قیافه! ..... مثل خودش رفتار کردم!..... بعد دیدم رفتارش رو درست کرد! و بعد دو هفته دیشب کلی مهربون شده بود! و با اینکه شب مهمون داشتیم اما وقتی اومد بخوابه سریع بغلم کردش.... و کلی تووو خواب قربون صدقم میرفت!!!( خودمو به شکل نامحسوسی زده بودم به خواب!!) و این بود یه تجربه بسیار زیبا!!!!!
مادرشوهر هم بدون اغراق هفته ای 3 روز خانه ما هست لا اقل!.... جدیدا صبح زود میاد!!! فکر میکنه مامان من اون موقع صبح خونه ماس!!! یا مثلا نون خشکامونو میاد چک میکنه تا نکنه یه وقت به مامانم داده باشم!!!!(امروز بهش گفتم برای بار هزارم!! که ما نون خشک رو تووو یه نایلون جدا میریزیم و میزاریم کنار آشغال ها!!! و هیچ وقت تا بحال به نون خشک ندادیم!!! دروغ چرا! یه بار مامانم سه جفت کفش بسیار بسیار زیبا و چرم مارو با کلی نون خشک داد 100 تومن!.... همون لحظه هم بابام اومدش.... کلی مامانم رو دعوا کردش.... گفت مگه محتاج 100 تومن هستیم؟!؟!؟ از اون به بعد مامان نون خشکا رو جمع میکرد و میداد به عموم که گاوداری داشتن..... الانم هرکسی مرغ و خروس داشته باشه یا گاو داشته باشه میده به اون! مثلا بابام یه دوس داره تووو یه دهات از یه شهر دیگه هستن.... جمع میکنه میده به اونا! البته مجانی!!!).. منم توو وجودم مونده! من هیچوقت هیچوقت یادم نمیاد از ماشینی چیزی خریده باشم!(رووم نمیشه!).. یا وقتی نون خشک میاد ببریم بدم بهش! (خدا رو شکر کوچمون بن بست هستش و چن تا خونه بیشتر نداره... نون خشکیا هم رغبت نمیکنن بیان توو!).. خلاصه نون خشکا رو جمع میکنم توو یه نایلون تا هرکسی احتیاج داره ببره بفروشه.... و این مادرشوهر فکر میکنه مامان من میاد و من بهش میدم!!! و این معضلی شده برامون!!!! خلاصه امروز عزمم رو جزم کردم که ببرم همشونو بدم بهش! مثل اینکه این بیشتر از دیگران نیازمنده! والاااااااااااااااا هربار که میاد یه ماجرایی داریم! این دفعه هم نون خشک بحث اصلیمون بود!!! و اینکه آیا من شناسنامه امو عوض کردم یا نه!!! چون بیشتر از سنم میدونم!!!! و دخترش زهرا در حد من نمیدونه!!!! اوففففففففففففف
بیخیال... چقد پراکنده گویی میکنم! باز اون چیزی که میخواستم بگم رو یادم رفت بگم به امید نوشتن زود به زود! |