نی نی 39

به نام خدا

این چن وقته خیلی خیلی درگیر بودم.... درگیر خونه و کارای بی تمامش!!!!! درگیر کیک و شیرینی!!!!! و بیسکوییت!

انقد که کیک و شیرینی پختم! همه از تعجب دهنشون وا مونده! چون من کسی بودم که از آشپزی به شدت متنفر بودم!!!! اما الان به شدت دارم این چیزا رو تجربه میکنم! شاید اینم یه نمونه از 25 سالگی باشه!!!!!

ماه پیش ماه خیلی خیلی خوبی بود.... انقد که دوس نداشتم تموم شه!..... دوس داشتم بازم ادامه داشت!!!! اما متاسفانه تموم شد! اشکالی نداره سال دیگه ماه دیگه!! به همسر میگم بیا فرض کنیم ماه اسفند هم بهمن ماه هستش! بیا دوباره تولد بگیرم!!!! میگه مثله اینکه بهت بد نگذشته!!! میگم نه! خیلی خیلی خوب بود..... کاش دوباره بشه 12 بهمن!!! و همینطور ولنتاین!!! اوه خدای من! تازه من نامردی نکردم و روز 29 بهمن هم کادو گرفتم!!!! و اینچنین بچه کادو دوستی میباشم!!!!

راستی کنکور رو هم نرسیدم برم..... رادین خیلی خیلی گریه میکرد.... همسری هم رفته بود تهران..... منم خونه مامان اینا بودم.... هوا هم به شدت سرد بود..... یعنی اصن بخاطر سردی هوا کنکور رو جابجا کردن!!!!! خلاصه نشد که بشه.....

راستش خیلی دوس دارم که برم تووو محیط کار..... دوس دارم که کار کنم.... دوس دارم خودم درآمد داشته باشم.... خیلی خیلی بر..نا...م...ه نویسی رو دوس دارم اما اونم به یه ذهن آروم احتیاج داره.... که با وجود پسرک نمیشه.... یعنی انقد این روزا شیطون و دوس داشتنی شده که اصن وقت نمیشه آدم به کار خودش برسه....... والا بچه تا بچه اس! آدم راحت به کاراش میرسه! اما خوب انقد آدم خسته میشه(خستگی بعد زایمان) که انرژی نمیمونه برای آدم که بخواد کار خودشو انجام بده.... الانم که پسرک نمیزاره...... البته میدونم اگه بخوام میشه اما دوس ندارم از وقتایی که باید برای رادین بزارم بزنم! اون الان به تربیت و توجه احتیاج داره.......

اوه چقد پراکنده دارم حرف میزنم!!!!

یه پنج شنبه جمعه که همسر نبودش بنده به کمک خواهر گرام خونه رو تکوندیم!!! البته به دو روز نکشید که دوباره کثیف شد....... پسر است دیگر!!

تووو این مدت پسرکم حسابی بزرگ و دوس داشتنی شده...... آقای به تمام معنا شده..... حسابی حرف گوش کن شده و دل مامانش رو برده

البته هنوزم همونطور شیطون هستش اما خب اینم اقتضای سنش هست...... الان شیطونی نکنه میخواد مرد شد شیطونی کنه؟!!؟؟!

کلماتی رو میگه..... آدم حرفاش رو میفهمه...... با زبون خودش خیلی خیلی راحته که حرف بزنه...... زبون خودمون+ فارسی+ و کمی انگلیسی رو متوجه میشه!...... انقد دوس داشتنی شده(قابل توجه زینب جان!)

موهاش بلند شده به شدت...... موندم کی ببرم آرایشگاه و چه مدلی بزنم که خوشگل و ناز بشه؟!؟!؟! انقد بلند شده که میاد میگه کلیپس برام بزن! یا میگه تل بزن!!!! یعنی بچم انقد توهم این چیزا تووو سرشه!!!! وسیله ها رو قشنگ تشخیص میده که برای کیه...... و سریع میبره میده دست طرف...... کافیه کس دیگه ای اشتباه برداره.... دیگه پدر طرف رو در میاره انقد که نق میزنه!

ماه اسفند انقد برام سریع گذشت.......

ده اسفند تولد خاطره جووون بودش...... که بنده کلی مسیج زدم به گوشیش اما مثله اینکه فراموش کرده بودم شماره جدیدشو بگیرم....... چون روز مهندس هم بهشون تبریک گفتم اما ؟!؟!؟!؟!؟

به هرحال خاطره جووون با تاخیر تولدت رو تبریک میگم

از نوشته هام کاملا معلومه که چقد ذهنم درگیره.... از این موضوع به اون موضوع میپردازم!!!!


پی نوشت:::::

یه اتفاقی که خیلی خیلی خیلی این روزا اذیتم میکنه درگیری بین خونواده ما+ خوانواده عمه و داییم هستش!(عمه بزرگم با دایی بزرگم ازدواج کرده)

البته اولش اصلا به ما ربطی نداشت! بین عمه زهرا و عمه اکرم بودش .... اونم سر ارث و میراث پدریشون! اونم بعد از 12 سال!!!! البته ناگفته نمونه که اون موقع بابام برای اینکه اختلافی پیش نیاد مدام به حرف خواهراش توجه میکرد.... حتی از مال خودش هم گذشت تا اونا راضی باشن!!! حالا سر یه زمین افتادن به جون هم!.... انقد این موضوع کش پیدا کرده..... واقعا مسخره اس!...... این وسط مدام هم زنگ میزدن به بابام که بیا وساطت کن.... بیا اینجوری کن.... بابام بنده خدا هم رفت سر زمین دید اینا دارن جلوی یه عالمه آدم دعوا میکنن.... بابام هم کلی باهاشون حرف زده(پسر دومی عمه اکرم خودشو وکیل مامانش کرده مثلا!!!!)... کلی بابام رو فحش داده! ... از اونطرفم داییم!!! کلی حرف بار بابام کرده..... بابام هم چیزی نگفته و اومده.... واقعا من نمیدونم اینا بعد یه مدت دیگه چطوری میخوان تووو روووی بابام نیگا کنن!؟؟!؟!؟! خوووبه که من با محمد ازدواج نکردم!!! هرچند که محمد زمین تا آسمون با همه اینا فرق میکرد!..... واقعا براشون متاسفم!

از اونطرفم آبجی زنگیده و کلی حرف بار پسرداییم کرده!.... 

راستش من اصلا کار جفتشون رو تایید نمیکنم..... به نظرم کار آبجیم خیلی خیلی اشتباه بود...... اما متاسفانه کسی به حرف من گوش نمیده.......

میدونم جفتشون بعدا پشیمون میشن......  این روزا جو خونه مامان اینا به شدت بهم ریخته..... بابام هم چون دیابت داره عصبانیت به شدت قندش رو میبره بالا.... اما خب اصلا گوش نمیده....... هرچند که بیچاره اصلا حرفی نمیزنه...... پنج شنبه هم میخواد بره عمل اما چون قندش بالاس دکتر گفته باید بیای بخوابی تا قندت رو کنترل کنیم!

واقعا موندم که چیکار باید کنم!

حیف این رابطه ها نیس!..... آخه من موندم پدربزرگم که اون همه مال و ثروت داشت... اون همه زمین داشت اون همه باغ داشت مگه تونست یکیشو با خودش ببره؟!؟!!؟ مگه تونست کاری کنه؟!!؟!؟ نه..... پس چرا اینا سر میراثی که پدرشون با عرق ریزون خودش به دست آورده و نه اینا! باید جدال کنن!؟!؟! چرا این همه دنیا رو کوچیک میبینن!؟!؟!؟ واقعا درکشون نمیکنم...... خدا هیچ کس رو محتاج کس دیگه ای نکنه....... حتی همسر من با این که اون همه برای خونه پدریش زحمت کشیده باز هم چیزی نمیخواد حالا خونه خودمون رو که خودش ساخته رو هم حتی نمیخواد چه برسه به ارث!!! 

واقعا برای عمه هام متاسفم........ جای خیرات کردن برای پدرشون دارن این همه ادا اطوار در میارن.......


از مادرشوهر بگم که واقعا ندیدنش خیلی خیلی خوبه..... اما متاسفانه باید به زودی صورت نه چندان مبارکشو ببینیم!

تووو این مدت درسته نیومده اما جاسوسیش هنوزم پابرجاس! میدونه من کی میرم و کی میام!..... با همسر کجا میریم! کی میریم و کی میایم........ مسیج های بدی هم از طرف زهره دریافت نمودم(خواهرشوهر کوچیکه).... اما جوابشو ندادم...... چون تجربه بهم ثابت کرده که واقعا واقعا جواب ابلهان خاموشیست!........ هرچقد تو خودتو بکشیو جوابشو بدی باز اون نمیفهمه..... پس اونو تووو نفهمیه خودش بزاری بمونه خیلی خیلی بهتره تا اینکه خودتو اذیت کنی!....... 



بورس هم که اوضاع ریخته بهم...... اینم از کار من!!! کلی ضرر کردیم!!! امیدوارم بتونم جبرانش کنم.... حداقل پولمونو بکشم بیرون! دعا کنید لطفا


به همه سر میزنم اما فعلا شرایط کامنت گذاشتن رو ندارم!... کاش میشد کامنت هام تلفنی میشد! یعنی نیازی به تایپ نبود! 


خدایا شکرت