سمیرای 25 ساله حرف میزنه

به نام خدا

من یه سمیرای 25 ساله هستم..... و کاملا پرانرژی ....... هورااااااااااااااااااااااا

امروز یه هوای خیلی خیلی برفیه..... البته بماند از اینکه یه هفته توو سرمای خیلی خیلی شدید به سر میبردیم!!!.... هفته پیش هوا کاملا بهاری شده بود(البته بهاریه شهر ما!!! یعنی اینکه میتونی بدون پیچیدن شال بری بیرون... یا مثلا میتونی پالتو بپوشی و زیاد لازم نیست خودتو بپوشونی!!!) کلی کیف کردیم البته من غصه میخوردم... چون من عاشق برفم و سرما!!.... جمعه همسری به بهونه خرید نون ما رو هم برد بیرون و کلی طفلی پیاده شد!....همه چی واقعا خیلی خیلی گرونه....یه ذره حلیم گرفتیم 6-7 تومن دادیم!!! یعنی یه ذره ها!!!!!..... صبح کمی هوا بادی شد.... و تقریبا طوفانی!!! برف و باد همه بودن!.... دیگه بعد گرفتن سنگک و خرت و پرت های دیگه که واقعا چیزی نبود و چیزای جزیی محسوب میشد 40 تومن پیاده شدیم!!!

دیگه اومدیم خونه و حلیم رو خوردیم و دیدیم اوهههههههههه طوفان شده..... باد زوزه میکشید انقد که وحشتناک بود

دیگه کلی توو خونه بودیم و شبم رفتیم خونه مامان اینا......(البته بنده داشتم کیک تولدم رو آماده میکردم!!! بعله سمیرا خانوم پیشرفت کرده!!!)... بعد شام اومدیم و دوباره کارای دیگه رو انجام دادم و بعدشم لالا...... فرداش که شنبه بود عجیب هوا سرد بود......... یعنی وحشتناک...... مدارس ابتدایی شیف صبح تعطیل شدن انقد سرد بود..... شام هم قرار بود مامان اینا بیان خونمون..... ظهرش زهرا(خواهرشوهر) اومد خونمون و کلی حرفیدیم و ناهار خوردش و رفت...... یه کتاب خیلی خیلی قشنگ برام آورده بود+شکلات و گل که عاشقشونم!...... دیگه مامان اینا هم زود اومدن..... انقد سرد بود انقد سرد بود که حد نداشت...... شام لازانیا+ دسر تیرامیسو درست کردم..... میخواستم سوپ شیر هم درست کنم که همسری گفت دیگه نمیتونن کیک بخورن!!! و همینطور هم شد........ آقا همه تیرامیسو رو خوردن و خوششون اومد اما متاسفانه جا نداشتن برای کیک!!!..... چون هم لازانیا سنگین بود و هم تیرامیسو!...... کلی کادوهای خوشگل گرفتم........ همسری خوشگلم هم بهم یه ساعت خیلی خیلی ناز داد...... دست گلش درد نکنه... این وسط رادین هم حسابی کادو گرفت.... همه به من و رادین کلی هدیه دادن.... مامان هم به همسری یه بلوز کاموا هدیه داد به مناسبت کار...م....ند... نم....و....ن...ه شدنش.....به افتخار همسرررررررررررررررررررررررررررر

فرداش هم همکار همسر+ خانومش اومدن خونمون شام..... حسابی از این خانومه خوشم میاد.... خیلی اکتیوه..... به راحتی کلی در آمد داره.... باید ازش یاد بگیرم....... دوس دارم بیشتر باهاشون ارتباط داشته باشیم چون خیلی آدمای خوبین.... و البته به قول خودش همدرد!!!!!

البته هفته پیش با هم رفته بودیم مرکز استان برای یه جلسه که دعوت کرده بودن و همچنین جایزه ای که به همسر میخواستن بدن...... اونجا کلی باهاش جور شدم.... همسن همسری هستش.... یعنی متولد 63.... اما خیلی خیلی باهاش راحتم...... امیدوارم بتونم دوست خوبی براش باشم

و دیگه اینکه مرسی از همه از مامان محمدحسین عزیز...از  خاطره نازم.... از دوستای دیگه..... واقعا ازتون ممنون که به یادم بودین....... دوستتون دارم


بعدا نوشت:::: 

مادر شوهر گرام یه ماهی میشه که دیگه خونمون نمیاد به سلامتی و ما در آرامش قبل طوفانیم!..... کلی باهم دعوا کردیم و کلی بی حرمتی شنیدم.... ازش راضی نیستم..... خدا اونم به جزاش برسونه.... گذشته ها گذشته بیخیال اون... تصمیم گرفتم دیگه سمیرای قبلی نباشم!.... همین!


خدایا شکرت