نی نی 37

به نام خدا

یلدا مبارکککککککککک..... امسال دومین سالیه که پسر نازم شب یلدا کنارمون هستش.... انقد از بودنش و وجودش خوشحالم که حد نداره.....

قربونش برم.....

این چن وقته خیلی حرفا برای گفتن داشتم اما متاسفانه نتونستم بیام.....

دست و دلم برای نوشتن نمیرفت.... هرچند که نوشتن خیلی خیلی خوشحالم میکنه و آروم میشم اما متاسفانه نمیتونستم بنویسم..... 

از سه هفته پیش میگم.....

پنجشنبه سه هفته پیش که فکر میکنم اوایل آذر میشه اینجا کلی برف بارید.... انقد که رادین با تعجب میپرسید این چیه!؟!؟؟!

خیلی خیلی برف نازی بود..... کوچه ما چون بن...ب..ست هستش کلا بسته شده بود.... ماشینمون رو نتونستیم در بیاریم از پارکینگ!!!!....  همون شب که برف به شدت میبارید(یعنی برف تا زیر زانوی من بود تقریبا!!!!) نی نی مستاجر بالاییه دنیا اومد!!! طفلی شوهرش کوچه رو پارو میکرد و تند تند زنش رو راه میبرد.... میخواستن به بیمارستان برسن..... برف شدیدی بود.... پارسال که همچین برفی ندیده بودیم..... فرداش همسر و صابخونه و پسراش کل کوچه فنقلیمون رو پارو کردن!!!! آخه شهرداری اصلا به اینطور کوچه ها رسیدگی نمیکنه!!! جا برای رفت و آمد ماشین باز کردن و هوا آفتابی شد.... خیلی خیلی دوس داشتیم بریم بیرون اما مادرشوهر نسبتا محترم تشریف آورد خونمون!!!..... شب هم وقتی دید دیگه برف میباره پاشد رفت..... خیلی دوست داشتم بریم اطراف شهر..... اونجاها که پر برف شده...یک دست سفید و درخشان...اما نشد!.... فرداش هم دیگه همسر وقتی اومد گفت بریم بیرون اما متاسفانه سریع آفتاب رفت و نتونستیم به اون جاده وحشت بریم.... چن روز بعد هم برفا تقریبا داشتن آب میشدن(اما داخل کوچمون هنوزم برف هست!!! چون داخل کوچه زیاد آفتاب نمیوفته!(مخصوصا کنار خونمون که یه زمین خالیه.... چون سایه ساختمون ما میوفته رووش اکثرا سایه اس!...).. دوباره پنجشنبه هفته پیش برف بارید شکر خدا اما متاسفانه به شدت اون روز نبود.... منو همسر هم سریع شال و کلاه کردیم رفتیم بیرون عکس انداختیم!!!... حتما عکس یکی از خونه های کوچمون رو که خیلی خیلی قدیمی هستش میزارم..... دیگه فرداش هم اتفاق خاصی نیوفتاد....

هفته پیش هم اکثرا خونه مامانم بودم..... مامان اینا کر...سی.. گذاشتن!.... یعنی چن سالی هست میزارن.... خیلی کیف میده زیرش بخوابی..... حیف که خونه ما نمیشه گذاشت....

مادرشوهر هم چن دفعه ای اومده بود دیده بود نیستم!!! فکر کرده بود در رو باز نکردم!!! سه شنبه هم رفتیم یه سر خونشون بعد حدودا دو هفته!!!(چون ایشون همیشه خونمون بودن و هستن!!)... کلی مهربون شده بود.... چهارشنبه هم اومدش خونمون اما اولش من در رو باز نکردم!!!(خبیث شدم!!!)... چون وسیله هامون که داشتم جمع میکردم بریم تهران همه ولو زمین بود... بعدش دختر خودش که پشت خط بود گفتش که باز نکن!!!!..... (حالا ماجرا رو تعریف میکنم).... دیگه بعدشم من رفتم حموم و خانوم کلی اومده بود داخل ساختمون و در رو از جاش کنده بود..... بعد کلی معطلی رفتش..... من که از حموم در اومدم دیدم تلفن زنگ میخوره... برداشتم دیدم خانووووم! بدون هیچ سلامی هرچی حرف از دهنش در میومد   و لایق خودش بود رو نثار من کردش...... و کلی داداش منو نفرین کرد که الهی به خوده خودش برگرده!!! و تا اومدم آب دهنمو قورت بدم قطع کردش.... حالم خیلی بد شد.... تپش قلب بدی گرفتم.... دستام به شدت یخ کرد...... خواستم بزنگ به همسر و بهش بگم که جواب اون احمق رو بده ...حتی زنگ زدم اما همینکه صداش رو شنیدم نخواستم ناراحتش کنم..... بیخیال شدم..... ظهر هم زود اومد..... سر ناهار بهش گفتم مامانت زنگ زد؟!!؟ گفت برا چی؟!؟!؟ گفتم که اطلاع بده من در رو باز نکردم!!!! گفت آره!!!.... گفتم تو چی گفتی؟!؟!؟ گفتش من گفتم رفتم خونه میکشمش!!!(و حسابی خندید).... گفت بیخیال اونو که میشناسی...... و به همین راحتی یه دعوا ختمه به خیر شد.... زنیکه... ! من نمیدونم چرا منو دشمن خودش میدونه.... حالم ازش و رفتارش به هم میخوره....... 

و اما ماجرا:::: چن روز پیشا لیلا ازم قول گرفت که ناراحت نشم!.... و من مصمم بودم که ایشون چی میخواد بگه.... بعله مثله همیشه قضیه مادرشوهرم بود!.... خانوووم دوبار رفته خونه دوست من!!!!!!!!!!!!!

اونم به چه دلیل؟!؟!؟؟! هیچی!.... نشسته کلی در مورد من و خواهرشوهر بزرگه و مامانم حرف زده..... زنیکه احمق

حالمو بد میکنه.......

بره گمشهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

اونوقت میاد جلوی روووم کلی با نشاط میحرفه!.... احمققققققققققققق

چهارشنبه رفتیم کرج.... مامان و آقاجون هم اومدن.... شب رو اونجا موندیم و فرداش رفتیم تهران.....  دوره جدیدمون شروع شده....... دوره خیلی جالبیه..... دوسش دارم....... هرچند اولش با شک و تردید رفتم....... اما الان دوسش دارم

آدما رو که مبینم به زندگی امیدوار میشم.... دوست دارم تجربه های جدید رو به دست بیارم و استفاده کنم

من دوست دارم تغییر کنم و اما هدف هایی که دارم


یه برنامه نویس حرفه ای بشم....... و اون برنامه هایی که خیلی وقته توو سرمه رو بنویسم

یه کار فوق العاده پیدا کنم با درآمد عالی انشاالله تا بتونم به اون کسایی که دوس دارم کمک کنم

فوق لیسانس قبول شم..... یکی از معذل هام شده.......

زبانم رو فول یاد بگیرم

کیک و شیرینی رو به صورت حرفه ای بپزم

رادین رو از پوشک بگیرم

باهاش زبان کار کنم و بتونه خوندن نوشتن یاد بگیره

بتونیم خونه بگیریم و ماشینمون رو عوض کنیم


و اما عیب هایی که تووو خودم وجود داره و دوس دارم بهشون غلبه کنم

ترسم هستش.... من از مادرشوهرم میترسم

من از اخم همسرم میترسم

من از مظلوم نمایی که قبلا میکردم میترسم

من از خودم میترسمممممممممممممم

و هزاران چیز دیگه