نی نی 30

به نام خدا 

احساس میکنم داره طلسم ننوشتنم میشکنه!!!!! 

خیلی وقت ها شده دلم خواسته که بیام و بنویسم اما وجود همسر مانع نوشتنم میشه!! 

چهارشنبه پسرکم کمی تب داشتش.... شب رو کلا هذیون میگفتش!.... شب تا صبح بالا سرش بودم..... صبح دیدم فایده نمیکنه بردیمش دکتر...... دکتر هم گفت سرماخوردگی خفیف هستش..... فعلا دارو داد امیدوارم که خوب بشه... من طاقت مریضیشو ندارم...... 

از چن روز قبل پنج شنبه قرار بود با همکار همسری بریم شمال...... راستش وقتی رادین مریض شد خیلی دلم نمیخواست برم...... اما دیگه همسری پنج شنبه ساعت ۱۱ مرخصی گرفت تا هم وسیله ها رو آماده کنیم هم اینکه رادین رو ببریم دکتر....  اولش اخمو بودش.... چرا!؟!؟ چون احساس میکرد من هیچ کاری نکردم!!!!.... کلی سر به سرش گذاشتم.... وقتی دید همه چی اوکی هستش دیگه لبخند از لباش محو نمیشد!!!!! 

ساعت ۲ راه افتادیم به سمت خونه همکار همسری..... چون خونشون سر راه بودش..... راه افتادیم و پیش به سوی شمال!!!..... پسرکم خیلی بی قراری میکردش..... کلی تووو ماشین دست و صورتشو میشستم تا گرما زده نشه..... طرفای ما هوا خیلی عالی بود..... یعنی خنک بودش.... دیگه کلی تووو راه میگفتیم و میخندیدیم.... جاده به طرز وحشتناکی شلوغ بود!.... همسر هم به دست فرمون من اطمینان نداشت اصلا به من نداد که ماشین رو برونم!!!!! 

دیگه کنار امامزاده هاشم نگه داشتیم .... کمی پیاده شدیم و رادین خان هم د بدو که رفتی!!!!..... تازه راه افتاده.... حسابی شیطونی میکرد.... پسر اونا هم از رادین ۹ ماه بزرگتر بود..... اون از یه طرف رادین هم از یه طرف!!! 

بعدش راه افتادیم به سمت بندر انزلی!..... همیشه احساسم به این شهر اینه که خیلی کثیفه!!!.... هیچ وقت دوس نداشتم به عنوان مسافر به اون شهر برم!!!.... شاید به دلیل ساحل خیلی کثیفش!!!!...... دیگه انقد هوا شرجی و گرم بودش که حد نداشت..... دیگه حالم داشت خراب میشد.... یه جا نگه داشتیم و همسری و همکارش رفتن دنبال ویلا..... رادین و سپهر(پسر اونا) انقد شیطونی کردن..... دیگه حسابی کلافه شده بودیم..... بعد ۱ ساعت یا ۲ ساعت اومدن.... یه جا پیدا کردن.... اما تا ما بریم یه دلال دیگه ۲۰ تومن بالاتر به کسه دیگه ای دادش.... دوباره کلی معطل شدیم تا یه جا پیدا کنن.... بالاخره طلسم شکسته شد.... رفتیم مستقر شدیم.... بعدش وسیله هامونو برداشتیم رفتیم سمت ساحل..... وای انقد ساحل کثیف بود............ حال آدم بهم میخورد.... نمیدونم مردم چرا مراعات نمیکنن..... البته نبود سطل زباله هم مزید بر علت شده بود..... آدم چندشش میشد بره تووو آب..... آبشم حسابی کثیف بود..... دیگه رادین اون همه آب رو یه جا دید مگه ول کن بود!!.... بدو بدو میرفت تووو آب....(البته چون تازه راه افتاده کمی تلوتلو میخوره ها!!! اما خم به ابروش نمیاره.... سریع بلند میشد و میرفت ادامه کارش رو انجام بده)..... دیگه کلی آب بازی کردش.... سپهر بنده خدا تا رفت داخل آب یه موج گنده اومد زد افتاد داخل آب!!!.... دیگه همش گریه میکرد و میگفت آب سرده!!! بعدش باباش کلی اصرار کرد که بره تووو آب اما نمیرفت.... کلی جیغ میزد..... تا ساعت ۸:۳۰ اونجا بودیم بعدش برگشتیم..... کمی بیرون چرخیدیم بعدش رفتیم ویلا..... بعدشم شام خوردیم و کمی نشستیم..... رادین و سپهر انقد آتیش سوزوندن که نگووووووووووووو...... این از مبل میرفت بالا اومد میومد پایین.... دیگه کلی ترکوندن خونه رو.... بعدش هندونه خوردیم و بچه ها مالیدن این ور و اونور..... دیگه ساعت ۱۲ شد خواستیم بخوابیم..... مگه رادین میخوابید!!.... طفلی سپهر میخواست بخوابه رادین میرفت اذیتش میکرد و نمیزاشتش.... انقد جیغ میزد..... به زور بعد ۱ ساعت خوابوندمش.... نصفه شب بلند میشد گریه میکرد.... جیغ میزد.... دیگه مونده بودم چیکارش کنم..... طفلی زن همکارش که اسمش مهسا بود اومد کمکم کرد و رادین رو گذاشتیم لای پتو!..... نزدیک ۱ ساعت تکونش دادیم تا عمیق خوابید..... بعدشم که دیگه صبح شده بود!..... کمی خوابیدیم و بعدش بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و وسیله هامونو جمع کردیم رفتیم به سمت حاجی بکنده.... صد رحمت به ساحل حاجی بکنده!..... خیلی تمیزتر از ساحل انزلی بود!..... دیگه چادر زدیم و بعدش همه به استثنای من پریدن تووو آب..... منم چون رادین مریض بود نمیرفتم تووو آب چون سریع درش میوردم!..... دیگه انقد این آب بازی کرد...... از آب میوردمش بیرون جیغ میزد و بدو بدو میرفت تووو آب..... حالا هرچی من نمیزاشتم بره برعکس عمل میکرد..... سپهر هم کاملا برعکس رادین بود.... باباش به زور میبرد تووو آب اما اون جیغ میزد و نمیرفت!!!!..... 

دیگه کلی خوش گذروندیم اما رادین واقعا از دماغ محترم بنده آورد!!!!.... چون یکسره جیغ میزد!!!!..... و خیلی وقتا به شدت گریه میکرد و اشکاش گوله گوله میومد...... همسری هم انگار نه انگار که رادین بچه اونم هستش...... 

دیگه موقع ناهار هم انقد گریه کردش..... دیگه غذاشو برداشتم تووو راه بهش بدم..... تا ساعت ۳:۳۰ اونجا بودیم..... اما واقعا به من سخت گذشت.... چون هیچ کس نبود که کمکم کنه!....... رادین یا بغلم بود یا در حال دوییدن!..... انقد دنبالش میرفتم پاهام واقعا درد گرفته بود!..... آخرشم همسر همچین یواش یواش کاراشو انجام میداد که انگار قراره ده سال دیگه بریم!..... خیلی حرصم گرفته بود.... از یه طرفم رادین حسابی رفته بود رووو اعصابم.... انقد اذیت میکرد که نگو و نپرس!!!!...... 

بعدشم که رادین زد و آینه عقب ماشین رو کند!!!!.... به همین راحتی.... همسر اومد و کلی رادین رو دعوا کرد!.... یه بچه ۱ ساله چی میفهمه؟!؟!..... کلی حرصشو سر من خالی کرد....... منم بهش یادآوری کردم که آینه اولا با یه چسب قطره ای میچسبه! بعدشم بهش گفتم مگه فراموش کردی که اون اوایل ازدواجمون فرت و فرت آینه کنده میشد!!!!..... دیگه کلی غر غر کرد...... یاد سفر کیش افتادم!.... یادمه وقتی صبح داشتیم میرفتیم فرودگاه .... تو اتوبان تازه افتاده بودیم که یهو آینه رو وقتی داشت تنظیم میکرد یهو کنده شد!!!!...... دیگه کلی سر من جیغ جیغ کردش!!!!!....... جوری که اشکم در اومده بود..... راستش پشیمون شده بودم که برم!..... کلی تووو راه بهش گفتم..... اما فقط حرف حرف خودش بود........ محکم سر من داد زدش..... دیگه باهاش حرف نزدم!.... فقط اون بود که منت میکشید!!!!! البته وقتی دیگه داشتیم میرسیدیم تهران!!!!! چون میترسید منم مثله خودش زهرش کنم سفر رو!!!!......... اما شاید من خیلی راحت بخشیدمش!!!! اون از اون سفر! 

اینم از شمال رفتنمون!!!!....... کل راه رو باهاش حرف نزدم....... والا!...... مردا وقتی خیلی ام لی لی به لالاشون میزاری فکر میکنن چه خبره!...... (بعضی از دوستام گفته بودن که من باهاش مهربون تر باشم..... اما راستشو بخواید من خیلی خیلی باهاش مهربونم!!!..... حتی گاهی وقتا خودشم شک میکنه!!!!...... البته وقتایی که بخوام حقمو ازش میگیرما! اما همیشه کمتر از عزیزم صداش نمیکنم!!!!!...... یا وقتی قهر میکنه یا میکنم دوس دارم زودی آشتی کنیم!..... و شاید من پیش قدم هم باشم!..... خیلی ملاحظشو میکنم....... جاهایی که دوس نداره سعی میکنم نریم!.... چیزایی که دوس داره رو براش آماده میکنم....... وقتایی که عصبانی هستش صدام در نمیاد وقتی عصبانیتش فروکش میکنه باهاش حرف میزنم اونم کاملا دوستانه!....... وقتایی که حوصله نداره باهاش کاری ندارم..... تا حوصلش بیاد سر جاش!..... وقتایی که از سر کار میاد ناهارش آماده اس... بعد ناهار هم همیشه یه خواب ۲ یا ۳ ساعته میکنه..... حتی اگه رادین از شدت اذیت منو به گریه بندازه بازم همسر خواب خودشون رو میکنن!!!.....‌ شده خیلی وقتا از علایق خودم بزنمو به خواسته های اون توجه کنم........ راستش نمیگم خیلی خوب بودم یا هستم! اما از نظر خودم هیچ کمبودی براش نزاشتم از هیچچچچچچچچچ نظری!!! حتی اگه خسته بودم.......حتی اگه رادین ناله منو در آورده.... حتی اگه مامان محترمش رووو اعصاب من بوده.... هیچ وقته هیچ وقت اذیتش نکردم!!!!........ اما شاید این خواسته زیادی باشه که اون به من کمی توجه کنه...... خاطره جان حق با شماس..... در مورد اون حرف مادرشوهرت.... اما واقعا واقعا من از همه نظر راضی نگهش داشتم...... از همه نظر.... حتی گاهی رادین رو هم ندید گرفتم!... اما اون چی؟!؟! وقتی از خونوادم ناراحته من باید صبر کنم!!! وقتی از مامانش ناراحته من باید صبر کنم..... وقتی خسته اس من باید صبر کنم..... پس کی اون برام صبر کنه؟!؟!؟! ) 

چی میگفتم به کجا رسیدم!!!!! 

کل مسیر رو ساکت بودیم!..... آخرش من کمی خندوندمش! در صورتیکه مشکل از خودش بود! 

دیگه رسیدیم خونه..... باز همه چی اوکی بودش....... رادین رو بردیم حموم..... از حموم در آوردمش بازم اوکی بود.... اما کمی بعدش انگار دوباره فیلش یاد هندوستان کرده باشه!!!!! دوباره اخلاق گندش رووو شد!...... اصلا نمیشد باهاش حرف زد!..... اگه اون خسته بود من از اون خسته تر بودم!....... اگه اون اذیت شده بود که نشده بود! من دیگه نالم در اومده بود! 

دیگه دیدم حسابی رفته رووو اعصابم .... باهاش حرف نزدم!!!!..... دیگه سریع رفت خوابید!..... نگفت رادین اذیت میکنه کمی کمکم کنه!...... منم دیگه وسیله ها رو جابجا کردم و رادین رو به زور خوابوندم!!!!!....... دیروز هم سریع زنگم زدش.... کلی مهربون شده بود!........ بهش فهموندم که ازش ناراحتم!!!!....... کلی منت کشی کرد و منم باز کوتاه اومدم!.......  

بعدش ظهر رحمان اومد دنبالم و رفتم باغ..... چون همسری دیر میخواست بیاد...... زن عمو بزرگه و عمو بزرگه و عاطفه(دخترعموم)+ خونواده داداش زن عمو هم باغ بودن...... بعد ناهار پریدیم تووو آب..... کلی بازی کردیم.......... بعدشم دیگه مامان آش گذاشته بود..... آش خوردیم و اومدیم...... شب هم مادر محترم آقای همسر اومدن.......... کلی تیکه بارمون کردن و رفتن!!!! 

بهم میگفت مامانت باعث طلاق تو میشه!...... تو چرا حقوق بگیر نیستی..... تو چرا دیرتر از شوهرت میای خونه!؟!؟!؟ تو چرا باعث شدی پسرم کوچ کنه!!!‌تو چرا جواب منو نمیدی!........ میگفت پسر تو بره بمیره!..... تو باید اول پسر منو توو اولیت بزاری..... به درک که پسرت دلش تنگ میشه..... بهتره بره بمیره که گریه نکنه!....... و کلی گفت و گفت 

منم حتی نگاش هم نکردم...... با پررویی تمام نشست شامشم خوردش...... به منم تعارف میکرد بخور سمیرا!!!!!...... منم محلش نکردم........ تازه میخواستم روابطمو باهاش خوب کنم اما نمیزارهههههههههههههههههه لعنت بهش! 

آخرش پاشد رفت!......... زنیکه احمق ... به همسر میگه تو بگو اینو نمیخوام من تا عصر طلاقش میدم!!!! 

ای بابا....... اینم از شانس ما! 

خدایا دیگه صبرم تموم شده......... بسهههههههههههههههههههههههههههههه 

واقعا دیگه نمیکشم......... گاهی سر رادین خالی میکنم بعدش میشینم کلی گریه میکنم...... آخه این بچه چه گناهی کرده که گیر من افتاده....... با این اوضاع روحی بد!.... دلم میخواد سبک شم......... تحمل ندارم پسرکمو دعوا میکنم........ کاش همون لحظه که دعواش میکنم بمیرمممم................ کاش 

خدایا بازم شکرت........ خیلی خیلی خیلی شکرت........