متاهلی - 28

به نام خدا 

بعد اون همه ماجرا که مثل سریال برام اتفاق افتادش این روزا تقریبا آروومه آرووومم... البته خدا رو هزاران بار شکر میکنم 

اون روز بعد این که نوشتم منتظر اومدن همسری شدم.....  بعدازظهر اون روز هم میخواست بره سرکار...... وقتی آماده شد بره اومد کلی بوووسم کردش..... کلی بغلم کردش اما من مثله یه اسکلت واستاده بودم..... خیلی تعجب کرده بود..... مدام بهم میگفت دوسم نداری؟!؟! گفتم نههههههه! ... درموندگی رو کاملا از چهره اش میشد خوند..... دلم براش سوخت.... اما کی دلش برای من میسوخت؟!؟!....... سعی کردم این دفعه بیشتر روو موضع خودم باشم..... سعی کردم حرفامو بهش بزنم..... سعی کردم از احوالای دروونم بگم بهش..... خیلی خیلی زمان بدی بود...... وقتی دید به هیچ عنوان کوووتاه نمیام(حرفی بینمون رد و بدل نمیشد!!!! فقط و فقط احساس بود اما من نیاز داشتم که ازم بپرسه چه مرگمه...... بخاطر همین منتظر شدم تا ازم بپرسه...... ). وقتی رفت دوباره نشستم گریه کردم...... مثله آدم هایی که هیچ کاری از دستشون برنمیاد...... از دست خودم شاکی بودم..... شاکی بودم که چرا اینقد حساسم..... چرا انقد احساساتم قوین...... خسته شدم از خودم...... توو این فکرا بودم که  بهم مسیج زد و کلی حرف زد برام..... ازم معذرت خواهی کرد..... ازش خواستم دلیل کاراش رو توضیح بده.... بهش گفتم که میخوام چن روزی برم خونه مامانم اینا..... بهش گفتم که دیگه تحمل هیچی رو ندارم..... همرو بهش گفتم...... اونم کلی معذرت خواهی کرد و بهم گفت این چن روز بدترین رووزای عمرم بودش..... دیگه حساب کار دستش اومده بود.... میدونست با چه آدم کله شقی سر و کار داره..... فهمیده که پشت این چهره آرومم ممکنه یه چهره خیلی خیلی بی کله هم باشه..... فهمیدش که اگه بخوام با کسی لج بیوفتم چون بهش خیلی خیلی فرصت دادم بد لج میوفتم...... فهمید که دیگه تحمل خیلی چیزا رو ندارم.......  

وقتی اومد خووونه سعی کردم برووی خودم نیارم چی شده..... تا اومد گفت آماده میشی بریم بیرون دور بزنیم؟!؟! ..... وای که چقد نیاز داشتم..... آماده شدم و رفتیم...... چقد دلم برای چشاش تنگ شده بود.... توو این چن روز اصلا نیگاشون نکرده بودم...... وقتی نیگاشون کردم دیدم که چقد توو این چن مدت اذیت شده..... دیدم که چقد چشاش قرمز شده و حسابی خسته ان...... دلم براش سوخت....... قلبم داشت آتیش میگرفت....... تووو راه به پیشنهادش رفتیم باغ.... مامان اینا هم اونجا بودن...... خیلی برام جای سوال داشت بدون اینکه من بگم داشتیم میرفتیم!!!!! ... بدون اینکه من اصرار کنم داشتیم میرفتیم!!!!....... تووو راه کلی باهام حرف زد...... همین که به چشام نیگا کرد گفت تو با خودت چیکا کردییییییییییییییییییییییی....... گفتم تو با خودت چیکا کردی!!!...... (چشام چون تقریبا یه مدت بود کارم از صبح تا موقعی که میخواست بیاد گریه بود+ شب ها که کلا نصفه شب پا میشدم و گریه میکردم ریز شده بود..... چشم بادومی شده بودم..... یه چشم بادومی خماررررررررررر......) خلاصه کلی سر به سر هم گذاشتیم......  

از اون به بعد خدا رو شکر رابطمون بهتر شده........ 

خیلی روزای سختی بود برام...... خیلییییییییییییییییی خیلی سخت 

اما آخر هر سختی آسایشی هم هست..... خدای خوبم ممنونم بابت آسایشی که بهم هدیه دادی 

...... 

امروز اولین سالگرد ازدواجمونه.........  

خیلی خیلی زود گذشت........ 

یه سال پر حادثه..... یه سالی که هر دومون رو بزرگ کردش........ 

یه سالی که پر بود از احساس های متناقض....... 

اما خدایا شکرت........... ازت ممنونم به خاطر همه نعمت هات 

تووو این یه سال شاید به من خیلی!!!‌خوش گذشته باشه! اما برای مامان اینا یه سال عذاب آور بود....... هردفعه که از سالگرد ازدواج صحبت میشه چشای مامان پر اشک میشه........ 

میگه تووو این یه سال من مردمو زنده شدم........ 

میگه انگار ده تا دختر شوهر دادم و درگیر هرکدوم از مشکلاتشون بودم 

میگه و میگه................. اما باز ته حرفاش میگه خدا رو شکر که شوهرت خوووبه...... 

میگه و بعدش اشک میریزه......  

گاهی وقتا میگه کاش انقد عجله نمیکردی برای ازدواج..... میگه و منو با هزاران حرف نگفته رها میکنه.......... 

مامان گلم میدونم هیچ وقت اینجا رو نمیخونی اما بدون انقد دوستت دارم و شرمنده شما هستم که نمیدونم واقعا چی باید بگم...... 

انقد نگرانتونم که حد نداره 

کاش بشه بتونم کارهاتونو براتون جبران کنم..... 

کاش بشه یه جوری خاطرات این یه سال رو از ذهنتون پاک کنم 

کاش بشه خدا جواب تمام بدی هایی که به شما شده رو بده 

کاش عفریته به عملش گرفتار بشه...... 

کاش تمام این بلاها سر خودشو بچه های دیگش بیاد تا ببینه شما چی کشیدین......  

کاشششششششششششششششش 

کاش میتونستم بچه خوبی برای شما باشم 

خدایا این توانو بهم بده 

 

....... 

همسر عزیزم..... این یه سال انقد برام پرماجرا بودش که هنوزم شاید هضمش برام مشکل باشه 

اما ممنونم که خیلی وقتا پشتم بودی..... حتی با حرفایی که هیچوقت بهشون عمل نکردی..... 

اما بازم ازت ممنونم که هوام رو داشتی....... 

از خدا میخوام که همیشه موفق باشی و در کنار هم یه زندگی خیلی خیلی آرووومی داشته باشیم 

دووست دارم مهربون من.......  

امیدوارم تووو این یه سال بهترین ها رو درس گرفته باشیم....... 

همیشه برام بهترینی .....  

..... 

 

نی نی عزیزم..... منو ببخش...... 

تووو بدترین شرایط شاید وجود تو بود که بهم نیرو میداد...... 

تووو بدترین شرایط تنها چیزی که باعث آرامشم میشد وجود تو بود عزیزم..... 

خوشگل من٬ ازت معذرت میخوام که نتونستم تووو این مدت یه آرامش خاطر برات ایجاد کنم 

ازت معذرت میخوام که نتونستم از پس احساسم بر بیام...... 

ازت معذرت میخوام که نتونستم تووو این ۹ماه بهت استرس ندم....... نتونستمممممم 

نی نی خوشگلم تو برای من بهترین بهانه بودنی  

از خدا میخوام تووو زندگیت هیچ کدوم از اتفاق هایی که تووو زندگی ما اتفاق افتادش برات نیوفته.... 

از خدا میخوام که همیشه موفقت کنه و یه بچه صالح و سالم باشی....... 

حدود یه هفته دیگه میای پیشمون....... 

و من از الان دلم میخواد ببینم چه شکلی هستی........ 

دلم میخواد با همون نگاه اول ازت معذرت بخوام که انقد توو این مدت اذیت شدی 

دلم میخواد ازت تشکر کنم که تووو بدترین شرایط هم کنار من بودی و با من همراه بودی..... 

تو بهترین دوست منی عشق کوچولوی من 

 

...... 

خدای خوبم ازت بخاطر تمام این روزا تشکر میکنم و شکرشون رو به جا میارم 

هیچوقته هیچوقت تنهام نزار 

دوستت دارم تنها معبود من