متاهلی - 24

به نام خدا 

روزا دارن میرن و میان  و من دارم روز به روز بزرگ تر و پخته تر میشم!!! 

تووو این مدت اتفاق هایی افتادش که یادآوریش هم عذابم میده اما میخوام بمونه توو وبم و بعدها بخونمش!!! 

۲ خرداد بود که رفتیم تهران..... با همسری دوتایی عازم شدیم..... هوای شهرمون بارونی و قشنگ و رمانتیک بود..... دعا دعا میکردم تهران هم هواش همینطور باشه!....... دکتر تا ۷ تووی مطب بودش و ما ساعت ۲ از شهرمون حرکت کردیم...... کلی میوه و چایی برداشته بودیم برای سفر خیلی خیلی کوتاهمون!!!!....... کلی با بگو و بخند رفتیم...... اولش میخواستیم با ماشین بریم تا خود مطب اما با خودم فکر کردم دیدم اون اطراف خیلی شلوغ هستش و من تابحال جای پارک ندیدم!!!..... خلاصه تصمیم گرفتیم مثل دفعه ی قبل ماشین رو بزاریم پارکینگ ترمینال و از اونجا با تاکسی بریم مطب...... وای که چقد هوا گرم بودش!!!!...... سوار تاکسی شدیمو رفتیم!!!....... تا خود میدون ونک ما رو رسوند و بعدش از اونجا پیاده رفتیم به سمت مطب..... ساعت هم شده بود ۶!!! راستش نزدیک ۱ ساعت توو ترافیک بودیم!.... راهی که میشد تووو ۲ ساعت و خورده ای رفت رو ما ۳ و نیم یا ۴ ساعت رفتیم!....... 

خیلی خسته بودم..... دلم میخواست بگیرم یه جا بشینم!!!....... به زور خودمو به مطب رسوندم...... این دفعه زیاد معطل نشدیم!..... تقریبا یک ساعت هم نشد که توو مطب بودیم که منشی فرستاد داخل!(اوون دفعه ۳ ساعت حداقل منتظر بودیم!!!).... خلاصه رفتمو دکتر بهم گفت همه چی خوبه الا اینکه کمی !! کم کاری تیرویید دارم!...... اینو که گفت انگار آب یخ ریختن رو سرم..... حالم بد شدش...... آخه کم کاری تیرویید برای نی نی خیلی ضرر داره!!!! .... خلاصه با همسری خندون و گریون!!! اومدیم بیرون!!!..... تا برسیم ترمینال ساعت شد ۸:۳۰!..... تازه اونجا بود که هوا باروونی شده بود و منم چون به شدت از گرما بیزارمو حسابی گرما زده شده بودم! شیشه رو کشیدم پایین و حسابی از هوای خوشگل بهار استفاده کردم!...... آخ که چقد مزه میداد!!!!! همون هم باعث شد که سرما بخورم وحشتناک!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

خیلی خیلی ترافیک بودش....... مخصوصا کرج!!...... دیگه ساعت ۱۱ بود که رسیدیم شهر الناز اینا....... همسری نگه داشت رفت غذا گرفت......(از بروستت فک کنم!.... خیلی عالی بود .... مخصوصا سوپش!)..... ساعت ۱۲ بود از اون شهر در اومدیمو ساعت ۱ بود که رسیدیم شهر خودمون....... 

فرداش هم با لیلا رفتیم بیرون و برای همسری کیک تولد سفارش دادیم........ 

عشق من ۲۸ ساله شدش....... قربونش برم الهی....... درسته بعضی وقتا کفرمو در میاره اما واقعا واقعا دوسش دارم.....  

چهارشنبه بعد از ظهر بود که عفریته خانوووم!!! تشریف آوردن منزل ما!!!!!......... همین که دید همسری رفتش اومدش..... احمقققققققققققققققققق............ کلی بهم حرف گفت..... منم سپردمش به خدا......... برگشته به من میگه هرکی مریضیش ناعلاج باشه میره تهران دکتر!!!‌تو هم لابد سرطانی سلی چیزی داری!!!!!........ فقط به رووش نگاه کردم و هیچی نگفتم!!!!...... اون لحظه خدایا چقد برام سخت بودم.... ممنون که بهم صبر دادی تا جوابشو ندم!...... منم بهش گفتم چرا دووومادت رفته بود تهران!!!!!...... گفت همینطوری!!!.... گفتم نخیر ایشون هم رفته بود دکتر دیگه!!!! البته به من ربطی نداره.... اما دکترهای اوونجا خوبن خوب!!!‌ بعدشم آدم باید از مزایاش استفاده کنه!!!!...... گفت نخیر تو مریضی تو الی تو اینجوری هستی....... خدا میدونه چطوری خودتو به پسرم انداختی!..... هی رفتی با....ن...ک و بالاخره پسرمو مجبور کردی بگیرتت!!!!.............. هیچی بهش نگفتم....... فقط اوون لحظه خدا رو صدا کردم....... چقد دلم شکست...... خدایا اینه جواب این همه صبر؟!!؟!؟!؟........ نشست ادای مامان و بابام و ادای خودم رو جلوی روووی خودم در آوردش....... منم فقط نیگاش کردم....... اصلا چیزی نگفتم بهش...... حتی خجالت هم حالیش نبود..... حالا حرف داییم رو باور میکنم که رفته بود خونه مادربزرگمو ادای منو درآورده بود! ..... احمق........ بعدش که بهش میگفتیم! میگفت نه!!!‌شما به من تهمت زدید!!! اما حالا چی؟!؟!؟ جلوی خوده خودمممممممممممممم بود......... خدایا چرا جوابشو نمیدی آخه؟!؟!؟ ....... دیگه اصلا فکرم کار نمیکنه...... خسته شدم ازش....... همسری هم فقط میره باهاش یه بار دعوا میکنه و بعدش انگار نه انگار....... خسته شدم....... منی که اون همه ابهت داشتم حالا ببین به چه روزی افتادم که این عفریته میاد و منو پیش همه مسخره میکنه!..... خدایا شکرت........ ناشکری نمیکنم اما واقعا دارم کم میارم........ تا کی باید مهمون بیاد و با هر مهمون اومدن تنم بلرزه که خانوووم چیزی نگن؟!؟!؟ تا کی باید بیاد تووو راهرو و یه عالمه حرف های مسخره بزنه و بره!؟!؟؟! تا کی باید صبح ها که همسری میره سر کار با استرس دیگه خوابم نبره؟!!؟؟ همش منتظر زنگ در باشم که بزنه یا فحش هایی که توو راهرو میده؟!؟!؟‌ خسته شدم ...... احساس میکنم دیگه اون شور و اشتیاق رو ندارم....... دلم برای خودم تنگ شده....... عجب غلطی کردم اووومدم اینجا کنار دستش زندگی کردم..... یه مدت به همسایه ها گفته بود عروسم! از قبل عروسی حامله بوده!!!!!........ اونطوری باید نی نی ما الان دنیا اومده بود!...... خسته شدم دیگه......... مامانم که بیچاره استرس گرفته و همش تپش قلب داره...... دستشم که وحشتناک درد میکنه....... منم که اینطور....... بابام هم تووو این یه سال به اندازه ده ها سال پیرتر شده....... عامل همشون منم...... اگه کمی بقیه رو هم در نظر میگرفتم اینطوری نمیشد...... درسته که عاشق همسری هستم..... درسته یه لحظه زندگی بدون اون برای من مثه مرگ میمونه اما واقعا از لحاظ روحی خسته ام...... کاش کمی هم خوونوادشو در نظر میگرفتم.......  کاششششش....... الان هرکی میاد پیشم در مورد خواستگار صحبت میکنه بهش تاکید میکنم که خونوادش خیلی مهمه!.......  حتی اگه یه شهر دیگه باشن.......  

خدایا کی میشه که از این خونه لعنتی بریم؟!!؟!؟........... دلم نمیخواد بمونم....... وقتی به همسری میگم سریع بحث رو عوض میکنه....... تصمیم گرفتم برم سر کار و دیگه دلیل آسایش بیشتر رو نداشته باشه!..... میخوام برم سر کار تا حداقل بتونم کرایه خونه رو بدم!...... خدایا این یکی رو میتونی برام انجام بدی؟!؟!؟!؟ ازت یه کار خوب میخوام....... میشه بهم یه کار خوب پیشنهاد بدی؟!؟!؟......... اونطوری تلاش میکنم برای از اینجا رفتن....... تو بهم فقط یه کار خوب بده باقیشو میرم خودم..... راهمو با کمک تو پیدا میکنم....... حدود دو ساعت نشست!!!!...... میخواستم ازش پذیرایی نکنم! اما دیدم فرهنگمون هزاران هزار کیلومتر از هم فاصله داره...... دیدم آدمی نیستم که بخوام از مهمونم مثله نفهم ها پذیرایی کنم..... نشست و من مثله یه مهمان دار خوب ازش پذیرایی کردم!!!!!!...... شاید به نظر احمق برسم !!! اما واقعا دوور از  آداب میدونم.... حتی اگه دشمنمم بود که هستش!! ازش پذیرایی میکردم....... آخر سر گورشو گم کرد و رفت!!!.... منم تا یک ساعت گریه میکردم!!!!!.........

چهارشنبه شب برای همسری تولد گرفتم..... کیکش خوشمل شده بود....... اما نرسیدم براش کادو بخرم!!!..... حالا میخوام برای رووز مرد جبران کنم ..... اون روز رو سعی کردم به روی خودم نیارم......... حالم خیلی خیلی بد بود بخاطر حرفهای عفریته!...... اما باز سعی کردم همون سمیرای خندون باشم!!!!..... چقد سخته خودت نباشی!!!!

دیگه خلاصه مامانش که ادعا میکرد میخواد براش زنجیر طلا بخره!!!‌ حتی یه تبریک هم نگفت!!!..... حتی داداشاش که انقد خودشونو بهر مناسبت به همسری میچسبونن هیچ کدوم تبریک نگفتن!!!....... همسری خیلی ناراحت شدش....... اما به روی خودش نمیورد 

وقتی جمعه رفتیم خونه مامان اینا مامانم براش یه عالمه کادو گرفته بود..... داداش هم اومد و کلی بهش تبریک گفت....... اما همسری با این حال شاید همون لحظه خوشحال بشه!!!! اما بعدش رفتارش کمی با مامانم تغییر میکنه!!!! .... من موندم اگه مامان منم مثه مامان خودش بود چیکار میکرد....... بازم اینطوری میکردش؟!؟..... به خدا اگه جای من بود اصلا نیگاش هم نمیکرد! ... اما ؟!؟!؟!؟!....... 

شنبه با لیلا رفتیم یونی....... چقد دلم براش تنگ شده بود..... اما احساس میکردم دیگه از آنه من نیست...... حس تعلقی بهش نداشتم..... احساس یه غریبه رو داشتم...... آدمای جدید و ناآشنا........ مدرکمونو گرفتیمو اوومدیم............. چقد زود گذشت........ 

از اونجا رفتم خونه مامان اینا..... مسعود(پسرعمم) اومده بود بهش زبان یاد بدم....... عصر همسری اومد دنبالم...... منو جلو در پیاده کرد و خودش رفت!...... تا ساعت ۱۰:۳۰ تنها بودم!...... بهش مسیج زدمو گفتم که هروقت دوست داشتی بیا!!! من میخوابم!!!!!....... چراغا رو خاموش کردمو خودمو به خواب زدم!!!........ دیدم کلی زنگ زد!!!! گفت من تووو راهم!!!! دارم میام...... راستش منتظرش نبودم!!!...... از تنهایی هم نمیترسیدم..... اما حرصم گرفته بود منو تنها گذاشته بود..... میدونستم دلیل کارش چیه!...... شاید چون دو روز پشت سر هم خونه مامان اینا بودم دلیلش بود!!!!......... و شایدم چون ناهار نیومده بود و تنها خونه مونده بود خواسته بود تلافی کنه....... هرچی بود حالم رو خیلی خیلی بد کردش........ اومد و کلی منت کشی کرد اما یه ببخشید هم نگفتش!!!!!...................... شب خوبی نبود!!! 

یک شنبه هم مامان و بابام اومدن خونمون با یه جعبه شیرینی برای تبریک تولد همسری!...... قرار شد فرداشبش بیان خونمون........... 

دوشنبه شب هم اونا اومدن و کلی خوش گذروندیم!!...... عفریته هم هی میرفت و میومد!..... به هزار بهونه همسری رو میکشید پایین.......... همسری هم انگار برده باشه!!!!!...... 

فردا شب احتمالا زهرا(خواهرشوهرم) رو دعوت کنیم شام...... همسری میگه مامانش اینا رو هم بگیم بیان!!!‌ من دوس ندارم با اونا توو یه سفره بشینم!....... 

حالم ازش بهم میخوره........... چطوری براش فیلم بازی کنم!؟!؟؟ 

وای خدایا ..... کاش کمی هم من درک میشدم!!!! 

دوستت دارم خدای خوبم