متاهلی - 23

به نام خدا 

این روزا خیلی سعی میکنم بیامو تند تند بنویسم اما واقعا نمیدونم چی مانعم میشه..... 

روزا به شدت دارن سریع میگذرن 

راستش کمی ترس برم میداره از این سرعت زمان!!! 

این چن وقته اتفاق های خیلی زیادی افتادش.... یکیش هم این بود که عفریته خانوم رو بردیم با مامان رو در روو کردیم!!!..... زنیکه احمق هیچ کدوم از حرفاشو قبول نمیکرد!.... همه رو زد زیرش.... دیگه کلی سلیطه بازی در آوردش...... منم که حالم ازش بهم میخورد..... 

فرداییش هم اومد خونمون و کلی بار من کرد!..... این دفعه میگفت مامانت خوبه تو بدی!!!! میدونم حال روحیش افتضاحه!!!..... احمق داروهایی که دکتر میده رو هم نمیخوره!..... دکتر بهش گفته افسردگی شدید داره!! اما زهرا نمیزاره دارو بخوره!! میگه معده اش درد میکنه!!!!!!!!!!! 

همسری کنکور داشتش..... چن روزی مرخصی گرفته بود...... عفریته هم اصلا انگار اوون آدم سابق نیست!!!! اصلا صبح زود نمیومد!!!! نمیخواست پیش پسرش خودش رو خراب کنه 

از دست آدمای نفهم آدم میمونه چیکار کنه!!!! 

راستش حالم رو به شدت بد میکنه...... اما سعی میکنم به روی خودم نیارم 

همسری هم مثله اینکه یادش نبود که به من گفته تا آخر اردیبهشت از اینجا میریم!!!!‌ 

دیگه خسته شدم بس که بهش گفتم!!!........ حالم از این خونه بهم میخوره...... اما همسری متوجه نیست.......... انگار با چسب چسبوندنش به این خونه............... خدایا کی میشه از اینجا بریم یه جای دوووووووووووووور............. دیگه خسته شدم.......... فقط تورو دارم...... دیگه اعتمادی به حرفای امیدوار کننده همسری ندارم........ فقط کافیه تو بهم بگی...... خدایا تووو این دنیا فقط تویی که به حرفم گوش میدی.... بدون اینکه بگی حرفم تکراریه..... بدون اینکه بگی باشه برای بعد......... خدایا فقط تویی که وقتی وعده میدی بهش عمل میکنی..... عاشقتم خدا جووووونم   

روز زن همسری فقط به من یه مسیج زد و گفت رووزت مبارک!!!!!! منم خونه مامان اینا بودم چون قرار بود بره سرجلسه کنکور....... ساعت ۷ زنگید که تموم کردم!!!!....... بعد ازم پرسید برای مامان ها چی بدیم؟!؟!؟ گفتم که پول باشه بهتره!!!!‌بعد گفت برای شما چی؟!؟! گفتم هیچی!!!! خودت!!! ..... میدونم توو شرایط مالیه خوبی نیستش....... به خاطر همین اصلا ازش انتظار نداشتم........  گفت کمی بعد میام!!!!‌اما ساعت ۸:۳۰ اومد!!!!! حتی یه شاخه گل هم برای من نگرفته بود!......... اولش خیلی دلم شکست....... یه بغض بدی داشتم......... بعدش که کمی نشستیم رفتیم خونه عفریته اینا و قرار شد برای شام هم برگردیم خونه مامان اینا....... سر راه بهش گفتم بریم گل بخریم!!!!‌اینطوری زشته ببریم!!!....... با کلی غرغر گفتش باشه!!!!..... رفتیم و سه تا شاخه گل گرفت!!!!! بهم گفت یکیش برای توئه!!!!! اما مثله همیشه ذوق نکردم!...... برام جالب نبود که به خواست خودم بره گل بخره!....... الکی کلی ازش تشکر کردمو خودمو خندون نشون دادم اما ته دلم غوغایی بود!!!......... رسیدیم خونه عفریته اینا...... از عید خونشون نرفته بودم!!!....... عفریته در رو باز کرد!!!!‌حتی تعارف نکرد بریم تووو!!!!‌ مام سرمون رو مثله چی انداختیم رفتیم تووووووو!...... حتی سعی نکرد کادو رو ازم بگیره!!!‌ به رغم اینکه یه عالمه بهش گفتم!!!‌ آخر سرش توو خونه با بغض بهش گفتم این ماله شماس...... اونوقت بودش که گرفت!!!.... اونم بدون هیچ تشکری........... حقش نبود براش ببریم اما به رسم ادب بردیم....... انشاالله خدا از حق نگذره....... دلم میخواد خودم با چشمای خودم ببینم به عاقبت کاراش گرفتار شده............ ازش متنفرم...............

چن روزی بود که برای زهره خواستگار اومده بود!!!‌ عفریته هم بسی خوشحال بود!!!!..... حالا هی زهره میگه نه!!! اما اینا برای خودشون میرن تحقیق!!!!........ پسره توو تهران کار میکرد...... اینا چن باری اومدن خواستگاری اما بالاخره دیروز جواب رد بهش دادن!!!!........ خوشحال بودم که زهره داره سر و سامون میگیره....... اما مثله اینکه قسمتش نبود 

سه شنبه قراره با همسری بریم تهران........ وقت دکتر دارم...... تازشم پنج شنبه تولد همسری هستش... اما نمیدونم براش چی بخرم............... میخوام یه تولد قشنگ بگیرم اما نمیدونم چطوری مهمون دعوت کنم!!!...... مامان اینا که اعلام کردن با عفریته سر یه سفره نمیشینن!!! موندم حالا اینا رو چیکار کنم............ شاید دوتا تولد گرفتم براش........... وایییییییی خداااااااا یکی کمکم کنه 

خدایا خیلی دوستت دارم