متاهلی - 20

به نام خدا 

سلام...... این روزا حسابی روزشمار روزام رو از دست دادم.... واقعا خیلی خیلی روزا دارن سریع میگذرن 

یک سال از با هم بودن من و همسری گذشت.... به این زودی...... یک سال از پیمان عشقمون گذشت و ما روز به روز به هم وابسته تر شدیم.... خدا رو هزاران بار برای این انتخاب شکر میکنم 

و اما این مدتی که گذشت 

جمعه ۱۱ فروردین بود که خونواده همسری تصمیم گرفتن بریم ۱۳بدر!!!!! چون شوهر زهرا ۱۳بدر نبود..... منم که اصلا دلم نمیخواست که برم...... همش دعا میکردم هوا بد بشه و نشه بیرون رفت!!!!....... در کمال ناباوری دیدم خدای مهربونم چنان بارونی رو داره میبارونه که نگوووو...... هوا خیلی خیلی باروونی بود...... ما تا ساعت ۱۲ آماده باش بودیم...... تا اینکه بالاخره قوم شوهر تصمیم گرفتن که نرن!!!!..... منم بسی خوشحال و خندون!!!‌شدم...... شبش رفتیم خونه مامان اینا..... یکمی روحیه گرفتمو اومدیم خونه....... 

فرداش ساعت ۱۰ بهمون اعلام کردن که بریم!!!!!! .... ما هم مثله دوتا بچه حرف گوش کن وسایلمونو آماده کردیمو رفتیم!!!!...... از اونجایی که شوهر زهرا کمی خسیس میباشد!!!‌ بدون ماشین اومده بودن!!!..... همه با ماشین ما!!!‌راهی شدن!!!...... البته من به همسری گفته بودم کمی دیرتر بریم!!!‌دلم نمیخواست با عفریته تووو ماشین با هم بشینیم!!!‌و ایشون تیکه بار بنده کنن!!!!...... ساعت ۱۱:۳۰ دوماد خونواده اومد دنبال منو همسری+ زهرا + زهره!.... رهسپار جاده شدیم..... منم به شدت سرما خورده بودم..... گلوم به قدری درد میکرد که نای حرف زدن نداشتم...... وحشتناک هم هوا بادی و سرد بود و بالطبع منم سردم بود در حد فجیعی!!!! .... رسیدیم به اون جای خوشگل...... وای خدای من..... باورم نمیشد انقد آب و سبزه اطرافمون باشه...... رفتیم داخل دره..... وسایل رو آوردیم پایین....... عفریته یه جای خیلی خیلی دوری نشسته بود!!!‌تک و تنها!!!‌ صورتشم چنان گرفته بود که فقط چشماش + نوک دماغش معلوم بود!!!!!...... راستش با اون چشماش که داشت مثلا نیگا نمیکرد آدم رو به وحشت مینداخت!!!!.. از اولش همش حس منفی داشت میداد...... وسایل رو که جابجا کردیم داشتم میرفتم سمت عفریته که بهش سلام بدم!!!!(در صورتی که ما مهمون اون بودیم و اون حق میزبانی داشت!!!!‌از جاش اصلا تکون که نخورد هیچ!!!!‌ حتی رووشو هم یه طرف دیگه میکرد تا ما رو میدید!!!).... همسری بهم گفت سمیرا بهتره بری به اوون زنیکه سلام بدی!!!!!! گفتم مگه تو نمیای؟!؟‌گفت نه!!!‌ منم برای اینکه حرف همسری رو گوش کرده باشم!!! رفتم و سلام بهش کردم!!!!‌ اونم چن بار تا بالاخره جواب سلام منو گرفت!!!!!‌ بعدشم دریغ از یه حالت خوبه!!!! .... دوباره رووشو اونطرفی کرد و منم دیدم واستم اعصابم رو خورد میکنه اومدم سمت زهرا...... برادرشوهر کوچیکه داشت آتیش روشن میکرد...... بهش خسته نباشی گفتم...... و کلی سر به سرش گذاشتم..... بعد به توصیه همسری نشستم روو زیراندازی که آورده بودن!!!..... شوهر زهرا هم نشسته بود..... کمی با هم حرف زدیمو گفتیمو خندیدیم!..... تا اینکه دیدم وحشتناک سردمه..... همسری پتو برام آورد...... بازم سردم بود..... پتویی که خونواده همسری آورده بودن رو آورد کشید رووم..... تازه داشتم گرم میشدم..... بعد یهو با خودم گفتم نکنه یهو عفریته بیاد از رووم بکشه و من ضایع بشم؟!؟!..... سریع پتو رو انداختم روو پام!!!!...... عفریته هم ۱ مین بعدش از اون طرف به سرعت خودش رو رسوند به من و پتو رو از رووم کشید و  به زور کشید رووی زهرا!!!!( همسری پیشم نبود!!)... انقدی بغض کرده بودم که نگووو....... دیگه منم باز خودمو زدم به بی خیالی.... کمی نشستم .... بعد دیدم عفریته همچین داره نیگام میکنه!!‌که حالم بد شدش..... به زهرا و همسری گفتم بریم سمت آب و عکس بندازیم..... رفتیم و کلی عکس انداختیم...... بعدش اومدیم کنار آتیش..... برادرشوهر بزرگه داشت آتیش رو زیادتر میکرد..... رفتم کنار آتیش نشستمو باهاش شروع کردم به صحبت کردن....... کلی حرف زدیم..... کلی خندیدیم....... همسری هم که قربونش برم همش کنارم بودش...... یکمی بعد شروع به کباب کردن شد........ همسری یدونه داغه داغ دادش به من..... دوتایی با هم خوردیم..... بعدش رفت کنار آب.... اما چون من سردم بود نتونستم برم..... همینکه همسری از من جدا شد عفریته سریع پرید اومد از برادرشوهر بزرگه یه کباب به اصرار گرفت!!!!!! برای زهرا!!!!!........ همشم چشم غره میرفت بهش که خووبشو بده!!!!!‌ من نمیدونم این زنیکه چرا با من اینجوری میکنه!!؟!؟!؟.......... خاک بر سر احمقش کنم!!!!! همشم هم میگفت آجیلتون کوو پس؟!؟!؟ میوه تون کووو پس؟!؟؟‌آجیلتونو میخواید بدید کس دیگه بخوره!؟!؟‌ در صورتی که ما همه چیو گذاشته بودیم اما فراموش کرده بودیم ببریم.....

بعد ناهار هم منو همسری زودتر از بقیه  جدا شدیم..... چون قرار بود خالم اینا از کرج بیان خونه مامانم اینا.... ترسیدیم برن..... سریع رفتیم خونه و بعدش پیاده رفتیم خونه مامان اینا...... اونجا هم تا ساعت ۶ نشستیم! بعدش تصمیم گرفتیم بیایم خونه!!!!‌ حالا ما هیچوقت این موقع نمیایم خوونه!!!!‌ بعد شام اصولا میایم خونه....... اما نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتیم بریم!!!!‌..... توو کوچه مامان اینا بودیم که دیدیم عفریته با چنان هول و بلایی داره میادش...... تا ما رو دید دست پاچه شدش...... رو به همسری گفت دارم میرم خونه فلانی!!!!..... شماها چرا طاقت نداشتین!؟!؟‌ چرا دو دقیقه نشستین خونتون؟!!؟؟ همسری هم بهش یه اخمی کرد و اومدیم....... زنیکه روانی.... همیشه کارش اینه.... زاغ سیاه مارو چوب میزنه...... میخواد بدونه کجاییم..... چیکار میکنیم.... شب و نصفه شبم باشه تنها میاد کوچه مامانم اینا تا ببینه ما اونجاییم یا نه!!!!!‌ احمققققق........ به همسری گفتم مامانت ماشالا انرژی داره ها!!!‌ ما خسته شدیم !!! این با این سنش خسته نشد!؟!؟! .... همسری هم فقط سرشو تکون دادش 

خدا عاقبت ما رو با این عفریته به خیر کنه!!.... خوبه همسری دیدش که عفریته میاد و فضولیه ما رو میکنه!!!! 

صبح سیزده بدر! همسری آجیلامون رو که فراموش کرده بودیم ببریم رو برد داد به داداشش!!!.... بعدش راه افتادیم رفتیم دنبال آجی اینا...... بعدش رفتیم باغ مامان اینا...... چقد خوش گذشت....... دخترخاله هامو بعد از یک سال تقریبا دیدم....... بچه هاشونو دیدم........ 

بعدازظهر هم داداشی ما رو برد آبشار نزدیک باغ..... چقد شلوغ بود و چقد مزه داد...... خیلی وقت بود که دیگه آبشاره آب سابق رو نداشت....... اما شکر خدا امسال خیلی خیلی پرآب بودش..... خیلی مزه داد..... یه ارکستری هم اومده بود کنار آب و کلی رووحمون رو شاد کردش...... چقد خوش گذشت....... خدایا مرسییییییییییییی 

دیگه اینکه شبم برگشتیم خونه..........  

آخخخ ساعتو نیگا نکردم..... الان همسری میادش......... 

دیگه باید برم 

روز همگی خوشششش 

خدایا ممممممممنونم ازت