متاهلی - 17

به نام خدا 

این روزا حسابی حال و هوای عید هستش.... البته نه تووو شهر ما!!!...... اینجا کماکان سرد و برفیه..... طوری که آدم باورش نمیشه میخواد بهار بشه...... دیروز رو حسابی برف بارید.... تمام جاده ها بسته شده بودن...... چقد هم تصادف!!!!...... تووو اوج کولاک با مامان و داداشی رفتیم بیرون! البته میخواستیم با مامان بریم آرایشگاه...... توو راه کلی تصادف شده بود..... یه راه ۵مین یا ده مینی رو نیم ساعته طی کردیم!..... خیلی دیروز هوا خراب بود.... اما بازم خدا رو شکر.... شاید حکمتی توو کارش هست که ما ازش بی اطلاعیم...... 

چن روز پیش بود که توو خونه نشسته بودم دیدم درمون رو میزنن.... رفتم باز کردم دیدم زهره اس!!!!...... دستم رو بوسید!!!!!! بهش گفتم چرا همچین میکنی؟!؟! گفت دلم برات تنگ شده بود!!!.... توو دلم گفتم باز چه نقشه ای برام داری؟!؟!..... مثل همیشه جلو در واستاد و هراسون بود!!!...... از مامانش میترسه!!!..... همش میگفت سمیرا دلم برات تنگ شده بود!!!‌ گفتم منم همینطور!!.... گفتش که من بد شدم بخاطر اینکه شما نمیاید خونمون!!!..... مامانم خیلی دوست داره!! گفتم لطف داره!!! گفت مامانم داشت با یکی حرف میزد به طرف میگفت عروسم خوبه!! اما مامانش نمیزاره و بهش یاد میده!! گفتم بیچاره مامانم!!! اون چه گناهی کرده؟!؟! بعدشم مگه توو زندگیه منه که بخواد نزاره!!!! حرفش رو هم نزن...... کلی چرت و پرت گفتش...... ( نمیدونم اشاره کردم یا نه.... اما من باردار هستم...... البته بچه خیلی خیلی برامون زود بود..... خواست خدا بود... بهرحال با توجه به اولاش الان دوسش داریم....... هنوز آمادگیش رو نداریم اما باید خودمون رو آماده ی حضورش کنیم........ از اونجایی که من عاشق دخملم اما نی نی ما پسملی شد.... شرایط روحیه خیلی حساسی پیدا کردم.... جوریکه همش اشکم در میاد!!!...... و اما در مورد جنسیت نی نی به غیر از دوستای من و خونوادم به هیچکس دیگه چیزی نگفتیم!!!)... ازم پرسید بچتون چیه؟!؟! گفتم نمیگم!!!! سورپرایزه!!!!! گفت من که میدونم دختره!!!! تووو دلم گفتم کاش که بود!!!! اما زهی خیال باطل!!!...... گفت ما میخوایم براش گوشواره بخریم!!!! گفتم دستتون درد نکنه!!!!!!..... خودمون براش به اندازه کافی وسیله میگیریم!!!!!..... (خونواده همسری به شدت طرفدار پسر هستن برخلاف خونواده ما!!!!...... مامانش توو دعاهاش همیشه برای دخترش آرزوی بچه پسر میکنه!!!! حتی خواهر شوهر بزرگه هم کلی رفته دنبال دعا از توو مفاتیح که بچه اولشون پسر بشه!!! آخه مگه چه فرقی میکنه؟!!؟!؟ بچه بچه اس دیگه! خدا به آدم صالح و سالمش رو عطا کنه کافیه..... جنسیت چه فرقی داره؟!؟!).... خلاصه کلی حرفید و بعدش سریع رفت!!!! 

 

روز سه شنبه بود که قرار شد برم خونه لیلاینا برای ناهار..... مامان هم میخواست بره شهر آجی اینا برای ختم..... چون سر و صدا به شدت زیاد بود من و مامان همراه هم رفتیم...... تووو کوچه بودیم که عفریته رو دیدیم.....داشت از روووبرو میومد..... تا فاصلش با ما کم شدش..... سریع راهشو کج کرد و رفت اونور کوچه!!!!.... احمق!!!..... من و مامان بهش سلام کردیم اما اون حتی جواب که نداد هیچ! یه عالمه هم بارمون کرد!!!!‌عوضیییییییییییییییییی....... بعد رفت جایی که ما توو تیررسش باشیم...... من و مامان هم رفتیم سوار تاکسی شدیم..... اونم بر و بر مارو نیگا میکرد..... زنیکه احمق!!!!.... سعی کردم خودم رو ریلکس نشون بدم.... طفلی مامان...... رفتم خونه لیلاینا..... کلی باهاش گفتمو خندیدم..... بعدش که دیگه ناهار خوردیمو تازه جمع میکردیم که مامان هم به جمعمون اضافه شدش...... عشق خودمه دیگه.... الهی فداش بشم...... خیلی نازه....... شاید با هم بحثمون بشه اما واقعا تکه........ عاشقشم....... کمی نشستیمو بعدش همسری اومد دنبالمون رفتیم به سمت بازار برای خرید!..... کلی چیز میز خریدیم..... سه تا گل خوشگل و ناز هم خریدیم...... اومدیم خونه..... تووو راهرو عفریته رو دیدیم...... باز احمق شده بود!!!! از صبح هم بدتر!!!‌ رفتارش مثه یه حیوون بودش...... به قدری اعصابم خوورد بود که زده بود پام به شدت درد میکردش...... به همسری گفتم صبح چه اتفاقی افتادش.... اما مثله اینکه براش عادی شده باشه!!!!! هیچ حرفی نزدش...... گاهی وقتا خیلی خیلی حرصم میگیره..... میدونم میدونه که مامانش مقصره اما گاهی نمیخواد قبول کنه!!!...... بهش گفتم برای مامانت عیدی ببریم؟!؟! اولش میگفت نه!!!‌ا اما الان همش میگه کی میبریم!؟!؟ کلی حرصم گرفتش.....   

دیروز چون قرار بود بعدازظهر هم بره با.....ن...ک.... رفتم خونه مامان اینا...... داداش اومد دنبالم.... ساعت ۹ نشده بود...... عفریته طبق معمول جلوی در بودش..... احمقققققققققق...... بهش سلام کردم!!!! اما جوابم رو نداد باز بلند بلند داشت با یه پسره حرف میزد و بهش میگفت اینا سرطان هستن!!! و .... که من دیگه سوار ماشین شدم.... خیلی سعی میکنم محل سگ هم بهش نندازم..... اما همش میگم بیخیال........ صبحم اونجوری شروع شدش.... همسری هم اومد اونجا و بعدناهار دوباره رفتش..... بعد دوباره ساعت ۷:۳۰ اومدش..... کلی شارژ‌ بودش.... نخواستم چیزی از مامیش بگم..... اما یهو سر یه چیز بیخودی ناراحت شدش!!!...... کلی حرصم در اومد..... چون خسته بود سریع اومدیم خونه....... شب خوبی نبود....  

امروز هم قراره تا ۱۲ سرکار باشه.......... دلم میخواست برم خونه مامان اینا.... اما تنبلیم اومدش... تنهایی خیلی اذیتم میکنه....... کفش هامو صبح از جلوی در برداشتم تا عفریته متوجه نشه که من خونه ام!!!!( آسایش رو حال میکنین!!!!)..... همسر وقتی رفت منم دیگه بیدار شدم..... رفتم جلوی تی وی و دراز کشیدم...... از وقتی همسری میره اینا هم شروع میکنن به رفت و آمد به طبقه پایین!..... کلی در و میبندن و باز میکنن!!!!‌ نمیدونم چرا نمیان کلا اینجا زندگی کنن!؟!؟ احمق های نفهم!!!....... ساعت ۸ بودش که دیدم صدای عفریته میاد...... اول مطابق همیشه رفت راه پله رو چک کرد!!!!‌بعدش اومد جلوی درمون نمیدونم چیا گفتش....... منم چون صدای تی وی رو به شدت کم کرده بودم احساس کرد که خونه نیستم!!! برای اطمینانش زنگ در رو زد!!!!‌ احمق چنان فشاری روووی زنگ وارد میکرد که آدم فکر میکرد طلبکاری چیزیه!!!...... منم که از صدای زنگ درمون به شدت متنفرم!!!!!!....... منو یاد اوایل ازدواجمون میندازه...... حالم رو به شدت بد میکنه......... یاد تمام استرس ها و زجرهایی که  عفریته اون اوایل سرم آورد میوفتم.......  با هر زنگش منتظر بودم که بیاد و کلی حرف بارم کنه..... با هر زنگی که به در میزد منتظر بودم بیاد و یه بامبول جدید را بندازه....... از خونمون بدم میاد..... از زنگمون متنفرم..... اما فعلا به خاطر همسری تحمل میکنم......... راستش به شدت حساس شدم......... دیگه صبر و تحمل گذشته رو ندارم....... نمیدونم چرا وقتایی که با همسری بحثمون میشه میشینم و به گذشته فکر میکنم....... به کارهام.... به علایقم...... به درسم...... به آیندم...... به تفریحم..... به امیدم....... به تصمیمی که گرفتمو شدم عروس این خونواده......... به همه چی و همه چی...... گاهی وقتا انقد فشار روحی رو تحمل میکنم که همینجوری اشکام در میادش...... دیگه تاب و توان گذشته رو ندارم.... .گاهی وقتا دلم برای نی نی میسوزه که قراره من بشم مامانش!!!...... منی که هنوز خودم بچه ام.... هنوزم انتظار دارم مامان و بابام نازم رو بکشن و به حرفام گوش بدن..... منی که طاقت هیچی رو ندارم...... منی که دیگه شاداب نیستم...... وای خدای من...... چقد بهت نیاز دارم....... راستش چن وقتیه نمیتونم خودمو راضی کنمو نماز بخونم!!!!! دلم پر میکشه برای نماز خوندن اما نمیتونم بخونم...... چون الان خونه ای که توووش هستیم رو به اسم عفریته کردیم!!! احساس میکنم غصبیه!!!........ احساس میکنم تمام در و دیوار دارن بهم بد و بیراه میگن.... دوسش ندارم............ به خاطر همین نمیتونم نماز بخونم...... جای خالی خدا رو تووو زندگیم حس میکنم به وضوح...... احساس میکنم روووحم داره درد میکشه...... خدایا خودت کمکم کن.............. دیگه دارم کم میارماااااااااااااا........ 

برام دعا کنید.......... 

راستی اگه اسم پسر خووب سراغ دارید میشه بهم بگین...... مرسی