کاش کمتر گناه داشتم......

آمده ام تا در مقابلت بایستم و به نیستی خود پی ببرم!  

آمده ام تا بگویم نه من،نه این آدم ها.. تنها  تو حاکم این روحی 

 

آمده ام خسته!! خسته از آدم ها!!! خسته از خود!  

من آمده ام... و تو آیا جایی برای مسافر خسته روزگار داری؟!؟!؟  

چه زود میگذرد.... چه زود میگذرد و ما.... چه آسان فراموش میکنیم که با چه کسی پیمان بسته ایم!  

خود به سراغش میرویم و التماسش میکنیم که ما را برای شروعی دوباره راهی کند و هنوز چیزی نگذشته التماس هایمان را به باد فراموشی سپرده ایم....  

انگار دلمان تنگ میشود برای لذت گناهانمان!!!!  

نمیدانم که این آدم ها چگونه است که گاهی حتی به گناه یکدیگر هم حسد میورزند؟!؟!  

بد نبود که هر از گاهی در بودنمان اندیشه ای میکردیم...  

کاش لحظه ای درنگ میکردیم شاید از مرز تعریف خود بیرون میرفتیم!  

شاید اینگونه زن و مرد، قوی و ضعیف،غنی و فقیر.. بودن یکدیگر را به فراموشی میسپردیم و روحی را دریافت میکردیم که در اجسام خاکی ما جاریست و تلاش میکند تا خود را به آرامشی برساند  

و همه ی ما میدانیم که جای آرامش ابدی در درونمان خالی است..... آرامشی که ما را عبور میدهد از جهالت بی انتهایمان........