یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

نی نی 30

به نام خدا 

احساس میکنم داره طلسم ننوشتنم میشکنه!!!!! 

خیلی وقت ها شده دلم خواسته که بیام و بنویسم اما وجود همسر مانع نوشتنم میشه!! 

چهارشنبه پسرکم کمی تب داشتش.... شب رو کلا هذیون میگفتش!.... شب تا صبح بالا سرش بودم..... صبح دیدم فایده نمیکنه بردیمش دکتر...... دکتر هم گفت سرماخوردگی خفیف هستش..... فعلا دارو داد امیدوارم که خوب بشه... من طاقت مریضیشو ندارم...... 

از چن روز قبل پنج شنبه قرار بود با همکار همسری بریم شمال...... راستش وقتی رادین مریض شد خیلی دلم نمیخواست برم...... اما دیگه همسری پنج شنبه ساعت ۱۱ مرخصی گرفت تا هم وسیله ها رو آماده کنیم هم اینکه رادین رو ببریم دکتر....  اولش اخمو بودش.... چرا!؟!؟ چون احساس میکرد من هیچ کاری نکردم!!!!.... کلی سر به سرش گذاشتم.... وقتی دید همه چی اوکی هستش دیگه لبخند از لباش محو نمیشد!!!!! 

ساعت ۲ راه افتادیم به سمت خونه همکار همسری..... چون خونشون سر راه بودش..... راه افتادیم و پیش به سوی شمال!!!..... پسرکم خیلی بی قراری میکردش..... کلی تووو ماشین دست و صورتشو میشستم تا گرما زده نشه..... طرفای ما هوا خیلی عالی بود..... یعنی خنک بودش.... دیگه کلی تووو راه میگفتیم و میخندیدیم.... جاده به طرز وحشتناکی شلوغ بود!.... همسر هم به دست فرمون من اطمینان نداشت اصلا به من نداد که ماشین رو برونم!!!!! 

دیگه کنار امامزاده هاشم نگه داشتیم .... کمی پیاده شدیم و رادین خان هم د بدو که رفتی!!!!..... تازه راه افتاده.... حسابی شیطونی میکرد.... پسر اونا هم از رادین ۹ ماه بزرگتر بود..... اون از یه طرف رادین هم از یه طرف!!! 

بعدش راه افتادیم به سمت بندر انزلی!..... همیشه احساسم به این شهر اینه که خیلی کثیفه!!!.... هیچ وقت دوس نداشتم به عنوان مسافر به اون شهر برم!!!.... شاید به دلیل ساحل خیلی کثیفش!!!!...... دیگه انقد هوا شرجی و گرم بودش که حد نداشت..... دیگه حالم داشت خراب میشد.... یه جا نگه داشتیم و همسری و همکارش رفتن دنبال ویلا..... رادین و سپهر(پسر اونا) انقد شیطونی کردن..... دیگه حسابی کلافه شده بودیم..... بعد ۱ ساعت یا ۲ ساعت اومدن.... یه جا پیدا کردن.... اما تا ما بریم یه دلال دیگه ۲۰ تومن بالاتر به کسه دیگه ای دادش.... دوباره کلی معطل شدیم تا یه جا پیدا کنن.... بالاخره طلسم شکسته شد.... رفتیم مستقر شدیم.... بعدش وسیله هامونو برداشتیم رفتیم سمت ساحل..... وای انقد ساحل کثیف بود............ حال آدم بهم میخورد.... نمیدونم مردم چرا مراعات نمیکنن..... البته نبود سطل زباله هم مزید بر علت شده بود..... آدم چندشش میشد بره تووو آب..... آبشم حسابی کثیف بود..... دیگه رادین اون همه آب رو یه جا دید مگه ول کن بود!!.... بدو بدو میرفت تووو آب....(البته چون تازه راه افتاده کمی تلوتلو میخوره ها!!! اما خم به ابروش نمیاره.... سریع بلند میشد و میرفت ادامه کارش رو انجام بده)..... دیگه کلی آب بازی کردش.... سپهر بنده خدا تا رفت داخل آب یه موج گنده اومد زد افتاد داخل آب!!!.... دیگه همش گریه میکرد و میگفت آب سرده!!! بعدش باباش کلی اصرار کرد که بره تووو آب اما نمیرفت.... کلی جیغ میزد..... تا ساعت ۸:۳۰ اونجا بودیم بعدش برگشتیم..... کمی بیرون چرخیدیم بعدش رفتیم ویلا..... بعدشم شام خوردیم و کمی نشستیم..... رادین و سپهر انقد آتیش سوزوندن که نگووووووووووووو...... این از مبل میرفت بالا اومد میومد پایین.... دیگه کلی ترکوندن خونه رو.... بعدش هندونه خوردیم و بچه ها مالیدن این ور و اونور..... دیگه ساعت ۱۲ شد خواستیم بخوابیم..... مگه رادین میخوابید!!.... طفلی سپهر میخواست بخوابه رادین میرفت اذیتش میکرد و نمیزاشتش.... انقد جیغ میزد..... به زور بعد ۱ ساعت خوابوندمش.... نصفه شب بلند میشد گریه میکرد.... جیغ میزد.... دیگه مونده بودم چیکارش کنم..... طفلی زن همکارش که اسمش مهسا بود اومد کمکم کرد و رادین رو گذاشتیم لای پتو!..... نزدیک ۱ ساعت تکونش دادیم تا عمیق خوابید..... بعدشم که دیگه صبح شده بود!..... کمی خوابیدیم و بعدش بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و وسیله هامونو جمع کردیم رفتیم به سمت حاجی بکنده.... صد رحمت به ساحل حاجی بکنده!..... خیلی تمیزتر از ساحل انزلی بود!..... دیگه چادر زدیم و بعدش همه به استثنای من پریدن تووو آب..... منم چون رادین مریض بود نمیرفتم تووو آب چون سریع درش میوردم!..... دیگه انقد این آب بازی کرد...... از آب میوردمش بیرون جیغ میزد و بدو بدو میرفت تووو آب..... حالا هرچی من نمیزاشتم بره برعکس عمل میکرد..... سپهر هم کاملا برعکس رادین بود.... باباش به زور میبرد تووو آب اما اون جیغ میزد و نمیرفت!!!!..... 

دیگه کلی خوش گذروندیم اما رادین واقعا از دماغ محترم بنده آورد!!!!.... چون یکسره جیغ میزد!!!!..... و خیلی وقتا به شدت گریه میکرد و اشکاش گوله گوله میومد...... همسری هم انگار نه انگار که رادین بچه اونم هستش...... 

دیگه موقع ناهار هم انقد گریه کردش..... دیگه غذاشو برداشتم تووو راه بهش بدم..... تا ساعت ۳:۳۰ اونجا بودیم..... اما واقعا به من سخت گذشت.... چون هیچ کس نبود که کمکم کنه!....... رادین یا بغلم بود یا در حال دوییدن!..... انقد دنبالش میرفتم پاهام واقعا درد گرفته بود!..... آخرشم همسر همچین یواش یواش کاراشو انجام میداد که انگار قراره ده سال دیگه بریم!..... خیلی حرصم گرفته بود.... از یه طرفم رادین حسابی رفته بود رووو اعصابم.... انقد اذیت میکرد که نگو و نپرس!!!!...... 

بعدشم که رادین زد و آینه عقب ماشین رو کند!!!!.... به همین راحتی.... همسر اومد و کلی رادین رو دعوا کرد!.... یه بچه ۱ ساله چی میفهمه؟!؟!..... کلی حرصشو سر من خالی کرد....... منم بهش یادآوری کردم که آینه اولا با یه چسب قطره ای میچسبه! بعدشم بهش گفتم مگه فراموش کردی که اون اوایل ازدواجمون فرت و فرت آینه کنده میشد!!!!..... دیگه کلی غر غر کرد...... یاد سفر کیش افتادم!.... یادمه وقتی صبح داشتیم میرفتیم فرودگاه .... تو اتوبان تازه افتاده بودیم که یهو آینه رو وقتی داشت تنظیم میکرد یهو کنده شد!!!!...... دیگه کلی سر من جیغ جیغ کردش!!!!!....... جوری که اشکم در اومده بود..... راستش پشیمون شده بودم که برم!..... کلی تووو راه بهش گفتم..... اما فقط حرف حرف خودش بود........ محکم سر من داد زدش..... دیگه باهاش حرف نزدم!.... فقط اون بود که منت میکشید!!!!! البته وقتی دیگه داشتیم میرسیدیم تهران!!!!! چون میترسید منم مثله خودش زهرش کنم سفر رو!!!!......... اما شاید من خیلی راحت بخشیدمش!!!! اون از اون سفر! 

اینم از شمال رفتنمون!!!!....... کل راه رو باهاش حرف نزدم....... والا!...... مردا وقتی خیلی ام لی لی به لالاشون میزاری فکر میکنن چه خبره!...... (بعضی از دوستام گفته بودن که من باهاش مهربون تر باشم..... اما راستشو بخواید من خیلی خیلی باهاش مهربونم!!!..... حتی گاهی وقتا خودشم شک میکنه!!!!...... البته وقتایی که بخوام حقمو ازش میگیرما! اما همیشه کمتر از عزیزم صداش نمیکنم!!!!!...... یا وقتی قهر میکنه یا میکنم دوس دارم زودی آشتی کنیم!..... و شاید من پیش قدم هم باشم!..... خیلی ملاحظشو میکنم....... جاهایی که دوس نداره سعی میکنم نریم!.... چیزایی که دوس داره رو براش آماده میکنم....... وقتایی که عصبانی هستش صدام در نمیاد وقتی عصبانیتش فروکش میکنه باهاش حرف میزنم اونم کاملا دوستانه!....... وقتایی که حوصله نداره باهاش کاری ندارم..... تا حوصلش بیاد سر جاش!..... وقتایی که از سر کار میاد ناهارش آماده اس... بعد ناهار هم همیشه یه خواب ۲ یا ۳ ساعته میکنه..... حتی اگه رادین از شدت اذیت منو به گریه بندازه بازم همسر خواب خودشون رو میکنن!!!.....‌ شده خیلی وقتا از علایق خودم بزنمو به خواسته های اون توجه کنم........ راستش نمیگم خیلی خوب بودم یا هستم! اما از نظر خودم هیچ کمبودی براش نزاشتم از هیچچچچچچچچچ نظری!!! حتی اگه خسته بودم.......حتی اگه رادین ناله منو در آورده.... حتی اگه مامان محترمش رووو اعصاب من بوده.... هیچ وقته هیچ وقت اذیتش نکردم!!!!........ اما شاید این خواسته زیادی باشه که اون به من کمی توجه کنه...... خاطره جان حق با شماس..... در مورد اون حرف مادرشوهرت.... اما واقعا واقعا من از همه نظر راضی نگهش داشتم...... از همه نظر.... حتی گاهی رادین رو هم ندید گرفتم!... اما اون چی؟!؟! وقتی از خونوادم ناراحته من باید صبر کنم!!! وقتی از مامانش ناراحته من باید صبر کنم..... وقتی خسته اس من باید صبر کنم..... پس کی اون برام صبر کنه؟!؟!؟! ) 

چی میگفتم به کجا رسیدم!!!!! 

کل مسیر رو ساکت بودیم!..... آخرش من کمی خندوندمش! در صورتیکه مشکل از خودش بود! 

دیگه رسیدیم خونه..... باز همه چی اوکی بودش....... رادین رو بردیم حموم..... از حموم در آوردمش بازم اوکی بود.... اما کمی بعدش انگار دوباره فیلش یاد هندوستان کرده باشه!!!!! دوباره اخلاق گندش رووو شد!...... اصلا نمیشد باهاش حرف زد!..... اگه اون خسته بود من از اون خسته تر بودم!....... اگه اون اذیت شده بود که نشده بود! من دیگه نالم در اومده بود! 

دیگه دیدم حسابی رفته رووو اعصابم .... باهاش حرف نزدم!!!!..... دیگه سریع رفت خوابید!..... نگفت رادین اذیت میکنه کمی کمکم کنه!...... منم دیگه وسیله ها رو جابجا کردم و رادین رو به زور خوابوندم!!!!!....... دیروز هم سریع زنگم زدش.... کلی مهربون شده بود!........ بهش فهموندم که ازش ناراحتم!!!!....... کلی منت کشی کرد و منم باز کوتاه اومدم!.......  

بعدش ظهر رحمان اومد دنبالم و رفتم باغ..... چون همسری دیر میخواست بیاد...... زن عمو بزرگه و عمو بزرگه و عاطفه(دخترعموم)+ خونواده داداش زن عمو هم باغ بودن...... بعد ناهار پریدیم تووو آب..... کلی بازی کردیم.......... بعدشم دیگه مامان آش گذاشته بود..... آش خوردیم و اومدیم...... شب هم مادر محترم آقای همسر اومدن.......... کلی تیکه بارمون کردن و رفتن!!!! 

بهم میگفت مامانت باعث طلاق تو میشه!...... تو چرا حقوق بگیر نیستی..... تو چرا دیرتر از شوهرت میای خونه!؟!؟!؟ تو چرا باعث شدی پسرم کوچ کنه!!!‌تو چرا جواب منو نمیدی!........ میگفت پسر تو بره بمیره!..... تو باید اول پسر منو توو اولیت بزاری..... به درک که پسرت دلش تنگ میشه..... بهتره بره بمیره که گریه نکنه!....... و کلی گفت و گفت 

منم حتی نگاش هم نکردم...... با پررویی تمام نشست شامشم خوردش...... به منم تعارف میکرد بخور سمیرا!!!!!...... منم محلش نکردم........ تازه میخواستم روابطمو باهاش خوب کنم اما نمیزارهههههههههههههههههه لعنت بهش! 

آخرش پاشد رفت!......... زنیکه احمق ... به همسر میگه تو بگو اینو نمیخوام من تا عصر طلاقش میدم!!!! 

ای بابا....... اینم از شانس ما! 

خدایا دیگه صبرم تموم شده......... بسهههههههههههههههههههههههههههههه 

واقعا دیگه نمیکشم......... گاهی سر رادین خالی میکنم بعدش میشینم کلی گریه میکنم...... آخه این بچه چه گناهی کرده که گیر من افتاده....... با این اوضاع روحی بد!.... دلم میخواد سبک شم......... تحمل ندارم پسرکمو دعوا میکنم........ کاش همون لحظه که دعواش میکنم بمیرمممم................ کاش 

خدایا بازم شکرت........ خیلی خیلی خیلی شکرت........ 

نی نی 28

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نی نی 27

به نام خدا 

گاهی خسته ام..... حتی از دیدن خودمم خسته ام..... 

دوست دارم زندگی کنم و از زندگیم لذت ببرم.... اما کووووووووووو 

اصلا چطوری؟!؟!؟! 

این جمله رو تووو وبلاگ

من اگه مادر شوهر بشم.. خوندم خیلی خوشم اومد با اجازه صاحب وبلاگ!  

می دانم اگر مادرشوهر بشم مادرشوهر خوبی نمیشوم چون همین حالا هم نه دختر خوبی هستم نه همسر خوبی نه عروس خوبی.من با خودم هم خوب نیستم چون در روز بارها احساسات ناب زنانه ام را خفه می کنم چون برای من بد است که به کسی که بمن توهین می کند بگویم که خیلی بیشعوری اما من دوستت دارم. چون کسی حرفم را نمی فهمد و برای همین "من" با "زن" بودنم تنهای تنها هستم. 

 

از حرفای مادرشوهر خسته ام..... کاش منم توان خرم رو داشتم!.... روحیه مبارزه کننده اونو 

دلم میخواد گاهی وقتا مثله اون فکر کنم.... مثل اون برخورد کنم اما زندگیم مثل اون نباشه ها!!!! 

دلم میخواد مثله اون محتاط باشم و دم مادرشوهر رو به طرز قشنگی قیچی کنم!!!! 

 

دلم نمیخواد کینه ای باشم اما شدم!!!! 

خدایا خودت کمکم کن 

از حرفاش چیزی نگم بهتره...... انقد که حرفای مسخره ای زده 

حالم ازش بهم میخوره.... همین!!!

نی نی 25

به نام خدا 

ما از مشهد برگشتیم..... 

خیلی خوش گذشت اما رادین خان دمار از روزگار بنده در آورد! 

ما+مامان اینا+آجی اینا بودیم...... توو یه  کوپه!.... رفتنی رادین کلی توو ایستگاه اذبت کرد و گریه میکرد..... هوا هم به شدت بادی و سرد بود..... ما توو نماز خونه نشستیم.... کلی گریه میکرد.... دیگه اونجا کلی آدم میومدن کمک من و مامان اما ساکت نمیشد که نمیشد! 

قطار هم مثه همیشه ۱ساعت تاخیر داشتش...... ساعت حرکتمون هم شب بودش

با صدای سوت قطار و هلهله جمعیت ما هم آماده شدیم و رفتیم...... طفلی داداش به خاطر امتحاناش و کارش نیومد...... جاش خیلی خالی بود 

تووو قطار پسری انقد جیغ جیغ کرد...... تا کمی عادت کنه ساعت شده بود ۱۱!...... حالا ما اون موقع خوابمون میومد آقا موقع بازیش بود!!!! 

دیگه طفلی ثنا رو هم نمیزاشت بخوابه........ ثنا و آقاجون و رادین سه تایی تا خود صبح بازی کردن!!!....... منم اصلا خوابم نمیبرد.... اما حس بازی کردن باهاش رو نداشتم 

فرداش حدودا ساعت ۱ اینا بود رسیدیم...... موقع صبح که همه بیدار بودیم ثنا و رادین خان خواب بودن!!!!. 

دیگه وقتی رسیدیم به ایستگاه مشهد چون هتل هامون فرق میکرد راه ما با مامان اینا جدا شد.....  

دیگه تندی رسیدیم به هتل و رفتیم غذا خوردیم بعدش رفتیم لالا! 

غروب بود که بیدار شدیم و رفتیم حرم......... وای خدای من....... باورم نمیشد..... دو سالی میشد که نرفته بودم...... دو سال پیش من و همسری بودیم فقط..... اما این دفعه خدا بهمون یه هدیه ناب داده بود......  

پسری انقد ذوق کرده بود که نگوووو 

حوض آب رو میدید جیغ میزد که بپره تووش!..... اما چون کمی سرد بود نزاشتیمش...... دیگه کلی مرد شده بود..... 

تووو صحن هم حسابی چهاردست و پا میرفت و با ثنا شیطونی میکردن..... 

الهی قربونش برم...... ثنا میرفت اینم مثله دمش پشت سرش تندتند میرفتش 

شب برای شام رفتیم هتل آقاجون اینا...... کلی عر..ب اونجا بود.... اکثرا هم عر..ب...ست...انی بودن 

غذای اونا بوفه آزاد بود..... عر..بها هم تا میتونستن میخوردن!!!!...... زن هاشون که روبند میزدن روبندها رو کنار زده بودن و میخوردن!!!!!  

خلاصه عجب آدمایی بودن... شکم مووووو!!!! حتی بچه هاشون هم مثله خودشون بود!!! یعنی چیزی به اسم سیر شدن نمیدونستن!!!!! 

شبش برگشتیم هتل و دوباره صبح رفتیم حرم....... 

خیلی آرامش بخشه...... خیلیییییییییییییییی 

رادین هم چون تووو راه نمیتونست شیطونی کنه کلی جیغ میزد....... واقعا کلافه شده بودم!!!! 

اما وجودش برام خیلی خیلی باارزش هستش...... 

دیگه ۵روز که موندیم اونجا بیشتر حرم بودیم.... خیلی نتونستیم بگردیم! 

اما یه روز جمعه بود که رفتیم شهر شاندیز! 

هوا هم خنک بود! چون بعد ناهار رفتیم همه داشتن میرفتن!!!!!! یعنی عملا ما رفتیم و برگشتیم!!!!!!   

هرجا که میرفتیم وقتی رادین توجه همه رو به خودش جلب میکرد اولین سوالی که میکردن این بود بچه شماس؟!!؟!؟ منم میگفتم بعلههه! میگفتن نه ! داداشته!!!!.... بچه خودت نیس..... تو که سنی نداری!!!!........ حتی یکی که منو همسری رو دیده بود! میگفت شما تووو شهرتون عادت دارین زود ازدواج کنین!؟!‌ گفتم چطور؟!؟ گفت آخه تو که ۱۴ سالته!!!! شوهرتم که ۲۰ سالش نمیشه!!!! و بنده دو عدد شاخ در سرم رویش کرد!!!!!! یعنی عملا ۱۰ سال کوچیکتر از سن الانم!!!!! ..... وقتی به همسر گفتم که یکی میگفت شوهرت ۲۰ سالشه کلی ذوق مرگ شده بود!!!!!  

و اینگونه است که ما خانواده کوچک را تشکیل میدهیم!!!!!! 

 

روزی که داشتیم برمیگشتیم رفتیم هتل مامان اینا...... اونجا کلی عر..ب بودش.... پدر محترم بنده نیز باب صحبت رو باز کرد!!...... رادین و ثنا هم بهش اضافه شدن!..... عربه دیگه حرف میزد.... فیلم های جالب و خنده دار نشونمون میداد....... دیگه به زور باهاشون حرف میزدیم!!!!! یعنی چن تا آدم به زور میتونستیم عربی حرف بزنیم!!!!!......... دریغ از یک کلمه که به ذهنمون بیاد!!!!! 

یکیشون طلافروش بود.... میگفتن از شرق عر...ب..ستا...ن اومدن..... قرار بود از مشهد برن مدینه...... گفتش کلی براتون دعا میکنم 

میگفت نت سرعتش اونجا خیلی پایینه!.... البته توو شهر اونا 

کلی عکس زن و بچه اش رو نشون میداد...... 

من و آجی رفتیم یه جای دیگه.... اونجا زن ها اومده بودن..... دو تا بچه بودن خیلی خیلی شیرین...... چشم و ابروی خیلی نازی داشتن..... اسمشون رو که پرسیدم گفتن حورا!..... howra اینجوری تلفظ میشد..... من که تکرار کردم اینا ریسه رفته بودن از خنده..... انقد خندیدن.... هی میگفتن تکرار کن!..... منم که یه جوری مثل هورا میگفتم!!!...... 

دیگه اونا هم اسممون رو پرسیدن..... به من میگفتن سِمیرا!...... رادین رو دیده بودن میگفتن رادین ایرانی؟!!؟ میگفتم بعله..... بعد میگفتن your baby?میگفتم یس! میگفتن لا لا!!!!  

والا آخرشم نفهمیدیم چی میگفتن.... اما آدمای جالبی بودن........ 

چون پولشون اینجا ارزش زیادی داره حسابی هم خرید میکردن!..... یعنی خریدهااااااااااااااااااا! 

 

روز دوشنبه ۲۳ حرکت کردیم به سمت شهرمون..... واقعا دل کندن از مشهد خیلی سخته 

 

دیگه اینکه حسابی بهمون خوش گذشت 

اما وقتی اومدیم حرف های عفریته خانوم!!!!! مو به تنمون سیخ کرد!!!! 

خیلی رفته رووو اعصابم...... 

احمق نادون 

هرچی که از اون ذهن نداشتش میگذره رو به زبون میاره اونم فقط در برابر من!!!!! 

منم اصلا باهاش حرف نمیزنم!!!!! در واقع اصلا محلش نمیزارم!!!! 

زنیکه ......... !(جای خالی رو پر کنید!!!) 

واقعا اسم مادر براش زیادیه! 

مادر اگه اون باشه نامادری چی میشه پس؟!؟!؟! 

رفته همه جا پر کرده سمیرا اصلا نمیتونه حرف بزنه!!!!!! سمیرا مریضه 

و هزارتا حرف ناجور دیگه 

خدا از سر تقصیراتش نگذره ایشاالله 

میام مفصل میگم 

الان همسری میادش...... 

فعلا

نی نی 23

به نام خدا 

این روزا خیلی برام سریع میگذره...... 

اول از همه بگم که انشاالله اگه خدا بخواد چهارشنبه هفته دیگه عازم مشهد هستیم 

دلم خیلی برای امام رضا تنگ شده 

دیگه اینکه بدون هیچ چیزی برم سراغ این مدت...... 

سه شنبه هفته پیش با همسری+خونواده همکارش+دوست خونوادگی همکارش رفتیم یه دهاتی که از شهرمون نیم ساعتی راهش بود..... یه طبیعت بکر و دیدنی........ کمی جلوتر از ما آبشار بودش که به دلیل بدی آب و هوا نتونستیم بریم....... 

تووی یه دره یه مرکز پرورش ماهی زده بودن...... یه عالمه تخت هم بودش که از زیرش آب میرفتش......... 

خیلی قشنگ بود........ من که از دیدنش سیر نمیشدم...... اما خوب از شانس بد من اونجا پر بود از جک و جونور!!!...... از مرغ و خروس گرفته تا بوقلمون و سگ!!!.... دیگه داشتم از ترس سکته میکردم...... چون از ماهی هم میترسم!!! وقتی ماهی رو میگرفت تا برامون کباب کنه هم دلم ریش میشد هم اینکه جیغی میکشیدم در حد چی!!!!.......... کمی نشستیم روی تخت ها و کمی تاب بازی کردیم..... بعدش چون به شدت بارون گرفتش رفتیم تووی خونه ای که اونجا درست کرده بودن....... طبقه پایینش آدم بود..... طبقه بالاش مجبور شدیم بریم...... پله هاش ام دی اف بود.... آدم قشنگ سر میخورد!!!!!...... طبقه بالا کرسی داشتش و تی وی!..... حسابی خوش گذروندیم..... کمی با دوست همکارش آشنا شدیم...... ماهی کبابمون ساعت ۵:۳۰ اینا آماده شد!!!!.... دیگه داشتیم میمردیم از گشنگی........... اما خوب جای همگی خالی خیلی خوشمزه بود........ 

بعدش هم چایی و کمی استراحت....... کمی بعدشم که بارون قطع شد رفتیم پایین اما چون هوا سرد شده بود من از ماشین پیاده نشدم!!!(البته دلیل اصلیش وجود حیوونا بود)..... کم مونده بود بوقلمون دختر همکار همسری رو نوک بزنه!!!!.... همچین دنبالش میکرد که نگووووووووو.... اونوقت به من میگن نترس!!!! 

از اونجا هم اومدیم رفتیم خونه آجی اینا شام....... 

روزای دیگه هم یا خونه بودیم  یا عصرا در میومدیم بیرون 

دیروز هم که جمعه باشه با خونواده همسر رفتیم کوه و چمن!!!!!...... 

به پیشنهاد برادر کوچیکه و موافقت کامل من!! رفتیم به سمت یه دهات که تقریبا ۴۰ مین با شهرمون فاصله داشت(از دهاتای شهرمون حساب میشه!)ّ..... اون دفعه یه سمتی رفته بودیم این دفعه هم یه سمت دیگه رفتیم!!!....... وایییییییی از جای بکر و دیدنیش هرچی بگم کم گفتم!..... انقد روستای قشنگی بود..... اما فکر کنم تعداد کمی تووش زندگی میکردن...... اما خوب به شدت توریستی بودش!!!!....... چون انقد آدم اومده بود که نگوووووو....... 

رفتیم کنار رودخونه نشستیم....... تووی چمن ها....... بنده هم رابطه ام رو با مادرشوهر گرام خوب کردم!!!...... یعنی سعی میکنم دختر خوبی باشم......... اون هم کلی ذوق کرده بود!!!!... شدم با سیاست عین خودش!!!!! 

ناهار رو همسر و برادر کوچیکه درست کردن و ما هم نوش جون کردیم!!!.....  از منظره زیباش هم هرچقد بگم کم گفتمممممممممممممم........ رادین هم حسابی ذوق کرده بود......  بعد ناهار وقتی پسرک خوابید گذاشتم پیش زهره(خواهر شوهر کوچیکه)..... منو همسر و برادر کوچیکه رفتیم به سمت آبشار......... یه راه تقریبا پر پیچ و خم بودش....... واییییییی رسیدیم به آبشار..... انقد بزرگ و قشنگ بود که حد نداشت......... خیلی زیبا بود...... اما به دلیل اینکه دوربین نبرده بودم عکسشو نتونستم بندازم........ 

چن تا خارجی هم اومده بودن با دوچرخه!....... رفته بودن کله کوه و داشتن آبشار رو نیگا میکردن!!!....... 

بعدش هم اومدیم به سمت جایی که بودیم..... 

حاضر شدیم اومدیم به سمت خونه......... 

از اونجا هم رفتیم دنبال داداش(مامان اینا رفتن تهران).... با هم رفتیم باغ تا گل و سبزی ها رو آب بدیم............ 

واییییییی به خاطر سرمای چن شب پیش تمام میوه ها رو سرما زده بود......... 

تمام هلوها زردآلوها آلوچه ها و بادوما همه و همه رو زده بود..... بیچاره ها میوه روشون سیاه شده بود.......... هیچی هیچی نمونده بود......... حتی انگورا رو هم زده............ 

انقد ناراحت شده بودم که نگو 

خدا خودش کمک کنه 

از اونجا هم داداش رو به صرف شام آوردیم خونه........ بعدش هم رفت خونه خودشون........ 

انشای من تمام شد!!!!! 

 

فیبروم ۲

به نام خدا 

قبل اینکه خاطراتمو بنویسم میخوام کمی از تجربه ام در مورد فیب....روم بگم 

راستش من از وقتی باردار بودم همیشه احساس درد توو شکمم داشتم...... توو سونو هم اصلا چیزی مشخص نمیشد!...... پری های خیلی بدی داشتم...... همچنین پسرکم اصلا نمیتونست درست حسابی وزن بگیره 

موقع زایمان تازه فهمیدیم که به غیر از نی نی چیز دیگه ای هم تووی بدنم هست! 

دکترمم شکر خدا خیلی خوب بود.... موقع زایمان فیب...روم رو درآوردش....... 

بعدش تعجب کرده بود!.... میگفت احتمال سقط بچه خیلی خیلی زیاد بوده!...... چطوری نی نی شما مونده خدا میدونه! 

خیلی بد بودش....... 

به خاطر همین دکتر بهم گفتش که اگه میخوای دوباره نی نی بیاری باید زودتر اینکارو انجام بدی.... چون کسایی که این مشکل رو دارن یا باردار نمیشن یا اگرم بشن سقط میشه!..... و حتما باید جلوشو بگیری تا رشد نکنه!!! 

یکی از چیزای دیگه اش هم اینه که پری رو خیلی نامنظم میکنه..... یه چیزی مثل کیست!..... و فوق العاده هم دردآور هستش...... 

ایشاالله که هیچکس به این دچار نشه 

فیبروم 1

در مورد فی..بروم خیلی ها سوال پرسیده بودن.... تصمیم گرفتم تو این پست و پست های بعدی در موردش بنویسم....... 

اولش چیزایی که از سایت ها پیدا کردمو مینویسم و بعدا از تجربه خودم مینویسم..... امیدوارم به دردتون بخوره  

 

از فیبروم چه می‌دانید؟


یکی دیگر از اختلالات شایع در خانم‌ها ابتلا به انواع فیبروم است. فیبروم توده‌ای است که در بافت‌های رحم به‌دلیل تجمع سلول‌های الیاف محکم بافت همبند در رحم به‌وجود می‌آید و بروز آن در رحم اختلال‌هایی را برای زنان و خانم‌های جوان ایجاد می‌کند. گاهی ممکن است تجمع سلول‌های عضلانی صاف جداره رحم نیز منجر به بروز فیبروم در رحم شود که در اصطلاح به آن «میوم» گفته می‌شود. اندازه فیبروم و میوم در افراد مختلف متفاوت است و از چند میلی متر تا چند سانتی متر در رحم دیده می‌شود. درمانگران طب سنتی ایران عفونت‌های رحمی را یکی از شایع‌ترین عوامل به‌وجود آمدن فیبروم‌ها می‌دانند و معتقدند که این عفونت‌ها با تحریک بافت رحم در نهایت منجر به بروز فیبروم و میوم در بدن می‌شود. 

علل ایجاد فیبروم های رحمی و تدابیر پیشگیری:  


 

درمان فیبروم با گیاهان دارویی


فیبروم‌ها و بافت‌های تشکیل‌دهنده آن‌ها به‌طور کلی در 3 ناحیه رحم قرار می‌گیرند؛ گروهی از آن‌ها زیر صفاق رحم قرار می‌گیرند و به‌اصطلاح بیرون از رحم جای دارند. گروهی از آن‌ها درون بافت رحم جای دارند و برخی از آن‌ها در بافت میانی رحم به‌وجود می‌آیند که برخی از آن‌ها با کمک شیوه‌های درمانی طب سنتی قابل درمان است و برخی از آن‌ها نیاز به شیوه‌های دیگر درمانی از قبیل درمان‌های مدرن دارد اما طب سنتی ایران می‌تواند فیبروم‌هایی که در بافت میانی رحم جای گرفته است را با کمک داروهای گیاهی خود به مرور کوچک کرده و آن‌ها را در مدت زمان 3 تا 6 ماه به‌طور کامل از بین برد. 

تاثیر استرس در شکل‌گیری فیبروم 


درمانگران طب سنتی عوامل مختلفی را در بروز فیبروم و میوم موثر می‌دانند. یکی از مهم‌ترین این عوامل که امروزه در جوامع بشری زیاد دیده می‌شود، استرس و فشارهای عصبی ناشی از برنامه‌های روزانه زندگی است. به اعتقاد این درمانگران زندگی در محیط سرشار از استرس و فشارهای عصبی به‌دلیل تاثیراتی که روی رشته‌های عصبی سمپاتیک و پاراسمپاتیک می‌گذارد موجب تحریک عضلات صاف رحم شده و با انقباض آن‌ها منجر به تولید توده‌ها و بافت عضلانی یا فیبروم شود. بنابراین پرهیز از قرار گرفتن در محیط‌های پرتنش و پر استرس نیز، هم برای پیشگیری و هم برای درمان بیماران مبتلا به فیبروم بسیار مفید است.

فیبروم رحم در واقع نوعی ورم صلب (سخت) رحم است. این گونه ورم‌ ها در اثر مواد سوداوی در بدن ایجاد می شود. وقتی سودا در بدن زیاد شد خون سوداوی و غلیظ می شود. این خون سوداوی در عضو غلیظ تر شده موجب ورم می شود. گاهی نیز ممکن است سودا و بلغم و یا بلغم عامل این ورم باشد. 
بنابراین توصیه اصلی اصلاح تغذیه است تا خون موجود در بدن شما خونی متعادل از جهت اخلاط چهارگانه باشد یعنی سودا و بلغم و صفرا و دم به اندازه کافی و متعادل و متناسب وجود داشته باشد. برای این منظور حتماً بایستی از غذاهای سودازا مثل گوشت گاو، سوسیس، کالباس، غذاهای کنسروی و مانده، نوشابه و قارچ بپرهیزد. عدس، بادمجان، کلم و ترشیجات کمتر مصرف کنید. مراقب افزایش بلغم و چاقی و اضافه وزن هم باشید. 

دو مورد دیگر نیز است که احتمال ایجاد این مشکلات را افزایش می هد، یکی شستشو دادن با آب سرد بعد از هر بار تخلیه وهمچنین حمام کردن و شستشو در زمان پریود است و علت دیگر پوشیدن شلوارهای تنگ به خصوص شلوارهای جین می باشد چرا که به کنارها و کشاله ران فشار می آورد و خون رسانی را به تخمدان و رحم را کم می کند و این معضل را ایجاد می کند. 
در هر حال بایستی توسط یک طبیب متخصص پزشکی ایرانی (طب اسلامی – ایرانی - سنتی) دیده شوید تا عدم تعادل اخلاط را در شما شناسایی و خلط مزاحم را پاکسازی نمایند. درمان فیبروم های رحمی کاری بسیار تخصصی و دشوار است که بایستی توسط متخصص مربوطه و در زمانی طولانی صورت بگیرد، بنابراین اقدامات پیشگیرانه فوق را جدی بگیرید. 
ضمناً دیر ازدواج کردن باعث کیست تخمدان، فیبروم رحم، زایمانهای با سزارین، شیردهی ناموفق، آندومتریوز و... می شود. 

علایم و راه تشخیص فیبروم رحمی: 
هر چند بسیاری از زنان مبتلا به فیبروم رحمی، هیچ نشانه ای ندارند ولی با یک سونوگرافی ساده قابل تشخیص است. 
نشانه های این بیماری ممکن است این گونه باشد: 
- قاعدگی های سنگین و دردناک یا خونریزی بین دوره های ماهانه 
- احساس پری در پایین شکم 
- ادرار زیاد 
- درد به هنگام نزدیکی جنسی 
- درد در پایین کمر 
- مشکلاتی در تولید مثل، مانند نازایی، سقط جنین یا زایمان پیش از موعد