یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

نی نی 37

به نام خدا

یلدا مبارکککککککککک..... امسال دومین سالیه که پسر نازم شب یلدا کنارمون هستش.... انقد از بودنش و وجودش خوشحالم که حد نداره.....

قربونش برم.....

این چن وقته خیلی حرفا برای گفتن داشتم اما متاسفانه نتونستم بیام.....

دست و دلم برای نوشتن نمیرفت.... هرچند که نوشتن خیلی خیلی خوشحالم میکنه و آروم میشم اما متاسفانه نمیتونستم بنویسم..... 

از سه هفته پیش میگم.....

پنجشنبه سه هفته پیش که فکر میکنم اوایل آذر میشه اینجا کلی برف بارید.... انقد که رادین با تعجب میپرسید این چیه!؟!؟؟!

خیلی خیلی برف نازی بود..... کوچه ما چون بن...ب..ست هستش کلا بسته شده بود.... ماشینمون رو نتونستیم در بیاریم از پارکینگ!!!!....  همون شب که برف به شدت میبارید(یعنی برف تا زیر زانوی من بود تقریبا!!!!) نی نی مستاجر بالاییه دنیا اومد!!! طفلی شوهرش کوچه رو پارو میکرد و تند تند زنش رو راه میبرد.... میخواستن به بیمارستان برسن..... برف شدیدی بود.... پارسال که همچین برفی ندیده بودیم..... فرداش همسر و صابخونه و پسراش کل کوچه فنقلیمون رو پارو کردن!!!! آخه شهرداری اصلا به اینطور کوچه ها رسیدگی نمیکنه!!! جا برای رفت و آمد ماشین باز کردن و هوا آفتابی شد.... خیلی خیلی دوس داشتیم بریم بیرون اما مادرشوهر نسبتا محترم تشریف آورد خونمون!!!..... شب هم وقتی دید دیگه برف میباره پاشد رفت..... خیلی دوست داشتم بریم اطراف شهر..... اونجاها که پر برف شده...یک دست سفید و درخشان...اما نشد!.... فرداش هم دیگه همسر وقتی اومد گفت بریم بیرون اما متاسفانه سریع آفتاب رفت و نتونستیم به اون جاده وحشت بریم.... چن روز بعد هم برفا تقریبا داشتن آب میشدن(اما داخل کوچمون هنوزم برف هست!!! چون داخل کوچه زیاد آفتاب نمیوفته!(مخصوصا کنار خونمون که یه زمین خالیه.... چون سایه ساختمون ما میوفته رووش اکثرا سایه اس!...).. دوباره پنجشنبه هفته پیش برف بارید شکر خدا اما متاسفانه به شدت اون روز نبود.... منو همسر هم سریع شال و کلاه کردیم رفتیم بیرون عکس انداختیم!!!... حتما عکس یکی از خونه های کوچمون رو که خیلی خیلی قدیمی هستش میزارم..... دیگه فرداش هم اتفاق خاصی نیوفتاد....

هفته پیش هم اکثرا خونه مامانم بودم..... مامان اینا کر...سی.. گذاشتن!.... یعنی چن سالی هست میزارن.... خیلی کیف میده زیرش بخوابی..... حیف که خونه ما نمیشه گذاشت....

مادرشوهر هم چن دفعه ای اومده بود دیده بود نیستم!!! فکر کرده بود در رو باز نکردم!!! سه شنبه هم رفتیم یه سر خونشون بعد حدودا دو هفته!!!(چون ایشون همیشه خونمون بودن و هستن!!)... کلی مهربون شده بود.... چهارشنبه هم اومدش خونمون اما اولش من در رو باز نکردم!!!(خبیث شدم!!!)... چون وسیله هامون که داشتم جمع میکردم بریم تهران همه ولو زمین بود... بعدش دختر خودش که پشت خط بود گفتش که باز نکن!!!!..... (حالا ماجرا رو تعریف میکنم).... دیگه بعدشم من رفتم حموم و خانوم کلی اومده بود داخل ساختمون و در رو از جاش کنده بود..... بعد کلی معطلی رفتش..... من که از حموم در اومدم دیدم تلفن زنگ میخوره... برداشتم دیدم خانووووم! بدون هیچ سلامی هرچی حرف از دهنش در میومد   و لایق خودش بود رو نثار من کردش...... و کلی داداش منو نفرین کرد که الهی به خوده خودش برگرده!!! و تا اومدم آب دهنمو قورت بدم قطع کردش.... حالم خیلی بد شد.... تپش قلب بدی گرفتم.... دستام به شدت یخ کرد...... خواستم بزنگ به همسر و بهش بگم که جواب اون احمق رو بده ...حتی زنگ زدم اما همینکه صداش رو شنیدم نخواستم ناراحتش کنم..... بیخیال شدم..... ظهر هم زود اومد..... سر ناهار بهش گفتم مامانت زنگ زد؟!!؟ گفت برا چی؟!؟!؟ گفتم که اطلاع بده من در رو باز نکردم!!!! گفت آره!!!.... گفتم تو چی گفتی؟!؟!؟ گفتش من گفتم رفتم خونه میکشمش!!!(و حسابی خندید).... گفت بیخیال اونو که میشناسی...... و به همین راحتی یه دعوا ختمه به خیر شد.... زنیکه... ! من نمیدونم چرا منو دشمن خودش میدونه.... حالم ازش و رفتارش به هم میخوره....... 

و اما ماجرا:::: چن روز پیشا لیلا ازم قول گرفت که ناراحت نشم!.... و من مصمم بودم که ایشون چی میخواد بگه.... بعله مثله همیشه قضیه مادرشوهرم بود!.... خانوووم دوبار رفته خونه دوست من!!!!!!!!!!!!!

اونم به چه دلیل؟!؟!؟؟! هیچی!.... نشسته کلی در مورد من و خواهرشوهر بزرگه و مامانم حرف زده..... زنیکه احمق

حالمو بد میکنه.......

بره گمشهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

اونوقت میاد جلوی روووم کلی با نشاط میحرفه!.... احمققققققققققققق

چهارشنبه رفتیم کرج.... مامان و آقاجون هم اومدن.... شب رو اونجا موندیم و فرداش رفتیم تهران.....  دوره جدیدمون شروع شده....... دوره خیلی جالبیه..... دوسش دارم....... هرچند اولش با شک و تردید رفتم....... اما الان دوسش دارم

آدما رو که مبینم به زندگی امیدوار میشم.... دوست دارم تجربه های جدید رو به دست بیارم و استفاده کنم

من دوست دارم تغییر کنم و اما هدف هایی که دارم


یه برنامه نویس حرفه ای بشم....... و اون برنامه هایی که خیلی وقته توو سرمه رو بنویسم

یه کار فوق العاده پیدا کنم با درآمد عالی انشاالله تا بتونم به اون کسایی که دوس دارم کمک کنم

فوق لیسانس قبول شم..... یکی از معذل هام شده.......

زبانم رو فول یاد بگیرم

کیک و شیرینی رو به صورت حرفه ای بپزم

رادین رو از پوشک بگیرم

باهاش زبان کار کنم و بتونه خوندن نوشتن یاد بگیره

بتونیم خونه بگیریم و ماشینمون رو عوض کنیم


و اما عیب هایی که تووو خودم وجود داره و دوس دارم بهشون غلبه کنم

ترسم هستش.... من از مادرشوهرم میترسم

من از اخم همسرم میترسم

من از مظلوم نمایی که قبلا میکردم میترسم

من از خودم میترسمممممممممممممم

و هزاران چیز دیگه



نی نی 35

به نام خدا

چن وقتیه که نبودم..... یعنی بودم اما وقت نوشتن نداشتم.... پسرک نازم انقد بزرگ و شیطون شده ماشاالله که تا میام کامنت بزارم سریع کام رو ریست میکنه!...... حالا خدا رو شکر که بلاگ اسکای لحظه ای ذخیره میکنه..... تووو نی نی وبلاگ کلی نوشتم اما همش پرید..... برای پسرکم اومدم یه وب دیگه درست کردم تووو بلاگ اسکای..... یعنی سرعت عالی.....

توو این یه هفته حسابی رفتم تووو خط بو....ر...س.... خیلی باحاله... آدم هم میتونه ضرر کنه هم سود..... من با 500 تومن شروع کردم..... فعلا با حساب امروز حدود 55 تومن توو سود بودم!.... یعنی عالیهههههههههههههههه..... امروز به دلیل وجود مادرشوهر نتونستم کاری کنم....... 


چهارشنبه محمد و مه...و..ش اومدن خونمون شام......  کلی در مورد بوورس حرف زدیم.... محمد بهم پیشنهاد کار توو بورس رو داد.... بهم میگه بیا من بهت پول میدم تو برام خرید و فروش کن از هر 1 میلیون 6% برای تو!...... راستش فعلا قبول نکردم... چون خودم یک هفته است شروع کردم..... ترسیدم پول بنده خدا رو بدم بره... هر چند که میگه مهم نیس.... اما به نظر من خیلی هم مهمه!!!!..... اون از اون

پنج شنبه هم مادرشوهر و دو تا برادرشوهرا اومدن خونمون شام..... برادرشوهر بزرگه یه هفته از تهران اومده بود اینجا مادرشوهر دیگه کلا نشسته بود تووو خونه!!!..... راحت بودیمااااااااااااااااا

جمعه تا لنگ ظهر خواب بودیم..... بعدش هم ناهار خوردیم...... عمه اکرم اینا شام دعوت کرده بودن...... سر رفتن به اونجا با همسر کلی بحثم شد....... راستش فکر میکنم خود واقعیشو نشون داد...... یه آدم عصبی........... و خیلی بداخلاق!!!!

بهم گفت من از داییت خوشم نمیاد!.... اون خبرنگاره... هرچی میشه به مامانم میگه!.... منم گفتم الحمدالله تو از هیچکی خوشت نمیاد.... به یکی میگی خبرنگار...به یکی میگی فیلمبردار....به یکی میگی همینطوری ازش خوشم نمیاد و هزارتا چیز دیگه..... بعدشم گفتم من که نمیتونم جلوی داییم رو بگیرم بگم نزاره مامانت بره خونشون اما تو که میتونی جلوی مامانت رو بگیری.... بگی به چه حقی میره اونجا؟!؟!؟.... اصلا کیشون میشه که میره؟!؟!؟........ بعدشم گفت آره تو هر جا میگی من میام...... گفتم آره هرجا میریم بعدش میای کلی اخم میکنی به من....از دماغ آدم میاری...... بخاطر همین حاضر نمیشم جایی برم...... برگشت گفت آره ما که هیچ وقت خونه پیدامون نمیشه!!!!!!...... یه روز خونه آبجیتینا...یه روز خونه مامانت اینا...... گفتم خونه آبجیم اول مهر با رادین رفته بودیم..... تو که اصلا نیومدی.... موند آذر ماه دعوت کردش..... خونه مامانمم نرم کجا برم؟؟؟ گفتم خوبه حالا خونه مامان تو هم میریم!!!! .... گفت نخیر... تازه دو ماهه داریم میریم!!!.... منم برگشتم گفتم وقتی مامانت 24 ساعته خونه ماست ما بریم خونشونو ببینیم؟!؟!؟! بگو نیاد بزار ما هم بریم خونشون!!!

بعدشم مامانم اینا که تند تند نمیان!..... گفت من از رفت و آمد خوشم نمیاد!!!!!!!!!....... گفتم باشه.... من به خونوادم که سالی چن بار بیشتر نمیان میگم نیان...... فک و فامیلامونم که الحمدالله فقط عید به عید میان.... اونم میگم نیان..... از این به بعدم من و تو هم جدا جدا میریم اینور و اونور...... منو رادین میریم هرجا که دوست داشته باشیم.... تو هم هرجا خواستی میری!!!!!.... گفت آره اینطوری خیلی بهتره..... بهش گفتم تو هم دیگه حق نداری بیای خونه مامانم اینا..... برگشت گفت من از خدامه نیاممممممممم

خیلی ناراحت بودم ازش..... حاضر بودم وسط راه پیاده شم...... دیگه نزدیکای باغ آقاجون اینا نگه داشت و کلی اومد بوس بوسیم کرد!!!....... میگفت غلط کردم.... گریه نکن.... به کسی چیزی نگوووو..... کلی چیز میز گفت اما راستش نبخشیدمش..... میدونم به هرحال مجبورم ببخشمش....... من هیچ درآمدی ندارم متاسفانه.... و به خاطر همین بهش وابسته هستم...... کاش میتونستم کاری کنم...... کاش یه کار برام جووور شه..... خدایاااااااااااا بهت نیاز دارم

امروزم مونده ب.....ا.....ن....ک...... در صندوقشون شکسته.......

امروز صبح هم از ساعت 9:30 تا 10 مامان احمقش زنگمونو سوزوند بس که دستشو گذاشته بود روو زنگ..... اولش باز نکردم اما رفت و دوباره ساعت 10:10 اومد..... دیگه رادین هم بیدار بود....... ترسیدم سر و صداش بره بیرون...... باز کردم......

نمیدونم میتونم بهش چی بگم...... اما تووو راهرو وقتی هنوز در رو باز نکرده بودم بلند بلند میگفت الهی جیگرت بسوزه.... الهی خدا جوونتو بگیره دختر...... و همینطوری نفرین پشت نفرین....... وقتی در رو باز کردم با لبخند بهم میگه سلام سمیرا جان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اومد تووو اولش خیلی خووب بود اما چون رادین زیاد پیشش نرفت فکر کرد من بهش یاد دادم!!!!.... کلی نشست و چرت و پرت گفت........... به من میگه تو قدت بلنده برای چی ذوق میکنی؟!؟!؟ برای چی پوتین پاشنه دار گرفتی؟!؟؟ میخوای برسی به آسمون؟!؟!؟ گفتم دوس داشتم خب!!!!........ بدون پاشنه هاش خوشگل نبود..... بعد گفت تو ذوق چیو میکنی؟!؟؟! خیلی درآمد داری؟؟؟؟ پسرم میاره میخوری..... تو ذوق نداری که..... دختر من قدش خیلی کوتاه تر از توئه اما خونشو ببین.... یه عالمه چیز میز میخره همیشه..... همش پشت شوهرشه..... حاضره النگوهاشو بده شوهرش ماشین بخره!!!!(آبجیش میگه من عمرا بدم!!!! ) تو چرا نمیدی؟!؟!؟ منم گفتم با چهارتیکه طلا چه ماشینی میدن؟!؟!؟! الان همین ماشینمون هم به زور میتونیم نوش رو بخریم...... گفت اگه تو سر کار میرفتی میخریدی!!!!....... خیلی حرصم گرفته بود.... میگفت مامان تو بچه هاش قد بلندن! اما هیچ کاره اما من چی؟!؟!؟ بچه هام همه یه کاره ای شدن.... تو باید دست منو بوس کنی...... دیگه یه عالمه چرت و پرت میگفت...... خستم کرده بود.... میگفت پیش همکارای پسرم .... تو سرافکنده ای!!!.... زنای اونا همشون کار میکنن!!!(فقط یکیشون کار میکنه اونم پایان نامه مینویسه!).. همه منو دعوا میکنن که چرا تو رو برای اون گرفتم!!!!

پسرم از من راضی نیس چون تو زنشی..................

و هزاران حرف دیگه......

خسته ام...... کاش میشد به عقب برگشت... به خداوندی خدا قسم هیچ وقت ازدواج نمیکردم.........

کاش میتونستم برم سرکار................ کاش کار برای من کیمیا نمیشد 

خدایا

خسته ام از همه چی.....

دارم حرفام رو آماده میکنم که به مامانم اینا بگم دیگه خونمون نیان

خدایا کمکم کن

نی نی 33

به نام خدا

سلام

این روزا خیلی داره برام سریع میگذرن... بارها شده بیام بنویسم اما حس نوشتن هم ندارم!....

احساس خستگی دارم.... پاییز حالات من یه جورایی میشه... با هوا خوب میشم!... وقتایی که بادیه یا ابریه منم میگیرم!.... اما وقتایی که بارون میاد مثل امروز حسابی خوش حال و خندونم...... خیلی حس قشنگیه.... حیف که همسر دوس نداره زیر بارون قدم بزنه!.....

بعد اون کلاسه که رفتیم خیلی روو روابطم دقت میکنم..... تاثیر گذار بود و هست..... 

روز عید قربان رفتیم باغ و آقاجون قربونی برید و کلی حال کردیم!(نه از مردن حیوون بیچاره! بلکه از گوشت لذیذش!)

چن روزی هم همسری به شدت به تکاپو افتاده بود برای جور کردن پول نو! برای روز عید غدیر!..... موعظلی شده(معذل... موعزل... حالا هرچی!)... دیگه نزدیک 200 -300 تومن پول نو جور کردش.... و طبق معمول داد به آقاجون تا ببره به ننه ها+ عمه ها+ عموهام بده..... حالا بماند که کلی کم هم اومدش!... همسایمون هم میخواست اما متاسفانه نرسید بهش.... روز عید غدیر اول رفتیم خونه مادرشوهر آجی.... کلی سید اونجا دیدیم!... بعدش رفتیم خونه آجی اینا.... اونجا هم دوباره آجی +ثنا رو دیدیم..... بعدش هم اومدیم خونه مامان اینا.... دیگه کلی روبوسی و اینا کردیم.... مامان اینا هم طبق هرسال سفره ای مثل سفره هفت سین انداخته بودن با این فرق که سین هاشو سید ها تشکیل میدادن!!.... دیگه کلی مهمون میومد و میرفت.... آقاجون نفری 50 تومن بهمون عیدی داد.... بازم دستش درد نکنه!....ناهار رو خوردیم بعدش رفتیم با......ن...ک..... خود....پ...رد...ا...ز خراب شده بود همسر رفتش درستش کنه.... بعدش رفتیم پیش رحمان اینا..... با اون هم کمی گپ زدیم و بعدش رفتیم خونه ننه ها(جفت ننه ها سید هستن!)... خونه عمه اکرم رفتیم...... خونه مادرجون رفتیم..... بعدش رفتیم خونه عموجون اینا..... بعدش خونه عمو بزرگه.... دیگه کلی گشتیم و چون دوباره خود....پ....ر....د.....ا...ز خراب شده بود برگشتیم..... معاون همسری با خانومش تو ب....ا...ن...ک بودن.... طفلی نمیتونست درست کنه.... دیگه با همسری رفتن یه عالمه دست کاری کردن مگه درست میشد!.... معاونشون هم رفت برای من و خانومش رانی و کیک خرید تا ما مشغول باشیم...... خانومش اسمش سمیه بود..... همسن همسر بود.... سر و زبون داشت به شدت!..... دیگه کلی حرفیدیم با هم و ما رو به صرف شام دعوت کردن که یه روز وقت کردیم بریم خونشون!

شام هم رفتیم خونه مادرشوهر گرام!...... برادرشوهر بزرگه از تهران اومده بود...... بعد شام هم محمد و مهوش اومدن خونه مادرشوهر برای دیدن من!.... کلی نشستن و آخرشم اومدن خونه ما..... محمد از اصفهان برامون گز آردی و گز معمولی آورده بود.... دیگه کلی خوردیم و کیف کردیم.... تا ساعت 1:30 نشستن و بعدش پا شدن رفتن!

یه پنج شنبه هم رفتیم خونه خواهرشوهر بزرگه!...... شب رو موندیم و فردا عصرش برگشتیم!.....

دیگه کلی خوش گذشت..... البته مادرشوهر و برادرشوهر بزرگه هم همراهمون اومدن


دیروز هم پسرکمو بردیم مراسم حضرت علی اصغر..... انقد اونجا گریه کرد که حد نداشت..... دیگه اومدیم بیرون وایسادیم تا مراسم تموم بشه.... سمان هم اومده بود.... انقده حالش خراب بود..... محیا گلی رو هم دیدیم.... خانوم شده بود.... سمان کلی بهم میگفت تونستی برام اسم انتخاب کن که به محیا بیاد.... من که فکر میکنم بچش پسره..... حالا شما اگه چیزی پیدا کردین بهم بگین ..... 

دیروز با همسر دعوام شد..... همسر قشنگ من! یا خیلی خیلی خوبه یا خیلی خیلی بد!.... یعنی میانه نداره!

چنان اخماش توو هم بود.... منم اولش کلی باهاش حرفیدم.... بهش گفتم اینجوری میکنی من از تو خیلی میتونم بدتر باشما!.... گفت باشه.... تو هم همینجوری باش!..... و کلی حرفای مسخره...... منم باهاش اخمو بودم و هستم!

خیلی باهاش سنگین حرف میزنم..... شب رو از ترسش گفت بریم خونه مامانت اینا!..... قرار بود امروز بریم تهران..... اما من از سر لجبازی باهاش و اینکه نمیخواستم باهاش یه جا باشم نرفتم!...... اونم سریع به محمد اطلاع داد که  سمیرا نمیاد!... محمدم به من زنگید اما من جواب ندادم!........ نمیخواستم دروغ بگم..... نمیخواستم رادین رو بهونه کنم...... شب هم بهم گفت شما بمونید اینجا!..... و منم قبول کردم..... راستش دروغ چرا دوس داشتم کمی نازم رو بکشه اما به درک!( به قول سهراب سپهری: به درک راه نبردیم به اکسیژن آب) بعله من همچین آدمی شدم!!!!!!...... خلاصه منم کلی ناراحت شدم اما اصلا به روم نیاوردم!.... 

صبح هم کلی زنگید بهم اما جواب ندادم!.... محمد هم کلی زنگید اما بازم جواب ندادم!!!......

گوشیمم از دسترس خارج کردم..... ساعت 11 بود که به خونه زنگ زد...... جلوی اونا آدم شده بود!.... منم جلوی مامان کمی با نرمی باهاش حرف زدم..... حتی دوس نداشتم حالشو بپرسم!...... میدونستم محمد فهمیده...... محمد هم باهام حرف زد.... و همینطور مهوش..... مهوش گفت اومدم باهات صحبت میکنم..... باهات حرف دارم...... اما راستش هیچکس تووو موقعیت من نیست!......

همسر فقط تووو خلوت اینجوریه.... یعنی هیچ کس فکرشو نمیکنه که این اینجوری باشه.... دوس ندارم کسی از مشکلات من با خبر بشه....

خسته ام.....

کاش امروز هم اینجا بمونم!..... واقعا نیاز دارم.....

نی نی 32

به نام خدا 

این چن وقته خیلی حرف برای گفتن داشتم و دارم... بارها اومدم بنویسم اما نشد!.... دستم به نوشتن نمیرفت.... شب ها همش فکر میکردم صبح بلند بشم اینو بنویسم اونو بنویسم اما دریغ از نوشتن!!!..... خیلی چیزها تووو سرم بود و هست...  

بعد اون دعوا با مادرشوهر همسر به شدت با من قهر بود!... بهم میگفت تو هم شدی مثل مامانم!... تو چرا باهاش دعوا کردی؟!؟ و خیلی حرفا... به زور از دلش در آوردم!!!.... 

من و همسر به اصرار محمد(دوست همسر) توو کلاسی به اسم را..بط...ه.... مو..ث...ر شرکت کرده بودیم!.... البته مهوش هم بود(نامزد محمد).... روز پنج شنبه ۴ مهر بود که از شهر نازنین حرکت کردیم و رفتیم به سمت تهران!.... کلاس ساعت ۱۱ بود.... و ما ساعت ۹:۳۰ تهران بودیم.... البته مامان هم همرامون اومده بود تا پسرک رو نگه داره.... رفتیم دنبال محمد و مهوش و از اونجا رفتیم به سمت کا...ن....و...ن..... اول رفتیم صبحونه خوردیم! البته اونا خوردن نه من!.... چون رادین خیلی شیطونی میکرد.... دیگه بلند شدیم رفتیم سر کلاس.... اول مامان و رادین رو جابجا کردیم! یعنی رفتن توو یه کلاس و اسباب بازی های رادین رو دادم دست مامان.... بعدش رفتم بالا..... تگ اسمم رو گرفتم و رفتم..... هر چهارتامون جدا از هم نشستیم...... بعد کلاس توو آنتراک ناهار رفتیم پیش رادین و مامان.... پسرکم خواب بودش.... بعد ناهار دوباره رفتیم سرکلاس..... دوباره یه آنتراک بود و بعدش دوباره سر کلاس..... آخرشم که ساعت ۶ بود تموم شد!..... بعد کلاس محمد اینا رو برداشتیم و رفتیم به سمت بیمارستان پی...ام...بران.... ساناز(دوستم) بچش شده بود و رفتیم با مامان دیدنش.... آخی .... انقد ناز بودش.... کپی ساناز بود... موهای مشکی و چشم و ابروی خوشگل..... خیلی ناز بود... خیلی وقت بود نی نی کوچولو ندیده بودم.... حدود نیم ساعت اینا پیششون بودیم و بعدش رفتیم به سمت کرج.... میخواستیم بریم خونه عمه ام اینا..... رسیدیم و شام رو خوردیم و بعدش خوابیدیم!.... رادین هم شبش کلی اذیت کرد و نمیخوابید.... فرداش قرار شد مامان و رادین بمونن اونجا ما خودمون بریم تهران..... بعد صبحونه حرکت کردیم..... رفتیم دنبال محمد اینا..... صبحونه خوردن!!! و رفتیم!..... برنامه کلاسش هم دقیقا مثل روز قبلش بود! ... شب هم برگشتیم به سمت کرج..... شام رو خوردیم و راه افتادیم به سمت شهرمون!......  

دوباره هفته بعدش پنج شنبه و جمعه کلاس داشتیم...... اینبار تفاوت قائل شدیم.... مامان و رادین رو بردیم اول کرج خونه خاله ... بعدش از اونجا رفتیم.... البته اینبار دوتایی رفتیم.... محمد اینا خودشون اومدن.....  بعد کلاس هم انقد ترافیک بود که حد نداشت..... به زور برای ساعت ۹ خودمونو رسوندیم!......  

فرداش هم همینجوری بود اما اینبار ساعت ۹:۳۰ رسیدیم!......  

روز جمعه مریم عزیزم رو که حامی من بود رو دیدم.....  

تووو این ۴ روز با خیلی ها آشنا شدم...... و حالا تجربه من از این کلاس

یعنی کلاسش عالییییییییییییییی بود.... یه چیزایی رو بهم یادآوری کرد که همیشه فکر میکردم من دارم!!!!...... یه چیزایی بهم گفتش که واقعا فهمیدم کجای زندگی هستم..... راستش من خیلی خیلی با خودم درگیر بودم!...... اولش اصلا دوست نداشتم برم..... حتی روز پنج شنبه هم خیلی رووم تاثیر نزاشتش.... اما روز جمعه فوق العاده بود..... یعنی عالی..... من توو رابطه با همسری همیشه فکر میکردم من نهایت محبت و کمال رو دارم بهش..... یا بیشتر مواقع اون مقصره...... یا اصلا اصلا فکر میکردم من اصلا آدم کینه ای نیستم!...... حتی در مورد همسر یا مامان و بابام!...... اما اونجا بود که فهمیدم من کجام!.... وقتی در مورد کارهای مادرشوهرم مینوشتم همیشه و همیشه فکر میکنم تمام تقصیرهای دنیا مال اونه..... اما به این فکر نمیکردم که اون با تمام حرفاش داره میگه به من توجه کن!!!.... میگه به من نگاه کن!.... من توو این دوسال اصلا به چشماش نگاه نکرده بودم... چون از چشماش وحشت داشتم..... اما بعد این کلاسا وقتی رفتم خونشون به چشماش نگاه کردم..... اینبار بدون هیچ کینه ای.... چون بخشیده بودمش..... باورتون نمیشه انقد این تاثیر عمیقی داشت که داشت مثل پروانه دورم میچرخید!..... تازه یه تابه مسی هم بهم کادو داد!!!!!... و چن روز بعدش هم یه سینی خیلی خیلی بزرگ مسی رو که جهیزیه اش بود برام آورد!!!...... اصلا نمیتونم باور کنم..... من فقط بخشیدمش..... اما انقد اتفاق ها برام افتادش..... حتی رنگ چهره ام بازتر شد... باورتون میشه آیا؟!؟!...... من پوستم سبزه است..... یه چن  وقتی بود مامانم و اطرافیانم همیشه بهم میگفت چرا انقد رنگت سیاه شده!؟!؟!؟ یا مامانم مدام میگفت اصلا انگار آروم و قرار نداری..... اما وقتی بخشیدم و کینه هامو گذاشتم کنار همه بهم میگفتن سمیرا چقد خوشگل شدی؟!!؟ کاری کردی؟!؟ چقد پوستت سفید شده!!! یعنی تا این حد!!! 

رابطه ام با همسر هم واقعا خوب شده.... نمیگم ناراحتی نداریم اما دیگه از اون اخم ها و دعواهای تووی سکوت خبری نیس. 

و حتی با رادین! 

من چون رادین خیلی گریه میکرد و میکنه!(البته الان خدا رو شکر هزار برابر بهتر شده) همیشه میگفتم کی این بزرگ میشه؟!؟! هیچوقت اونطور که میخواستم از لحظه به لحظه زندگیش لذت نمیبردم!... همش توو آینده بودم و تصور میکردم این بزرگ شده و دیگه به این شدت گریه نمیکنه!!!!!...... اما الان یاد گرفتم از الانش از تک تک لحظه هاش لذت ببرم!.... بازم بازم میگم پسرک نازمم خیلی بهتر شده..... یعنی تمام این مشکلاتی که داشتم ناشی از خودم میشد و خبر نداشتم!!!!..... الان پسر خوشگلم حسابی فهمیده رفتار میکنه..... دایره کلماتش بیشتر شده و هرچی میگی کاملا گوش میکنه! البته مواردی هم هستش که از لج من و برای اینکه بخنده کارایی میکنه که منو عصبانی کنه!.... اما واقعا عاشقشم...... وقتی با چشمای نازش باهام حرف میزنه..... وقتی یادم میندازه چقد من مسئولم..... وقتی یادم میندازه هرچقد هم که بد باشم بازم براش تکیه گاهم.... اینا آتیشم میزنه..... دیووونه میشم..... راستش هیچوقت خودمو بخاطر کوتاهی های خودم نمیبخشم! 

بعد کلاس از بابام و مامانم و آجیم معذرت خواستم..... بابت تمام رفتارهای بد و تندی که باهاشون داشتم..... بابت تمام کارایی که برام کردن و من قدرشو ندونستم!...... و حس بخشیده شدن چقد شیرین و لذت بخشه...... 

تووو این مدت دلمم خیلی خیلی رئوف شده!..... آخرای شهریور یه مستندی نشون میداد تووو یه شبکه خارجی! در مورد علم و فناوری در مورد بچه های ۲۳ هفته بود..... آخ دلم کباب میشد وقتی میدیدم!..... انقد گریه کردم که همسر اومد خاموش کرد تی وی رو...... یعنی اصلا دست خودم نبود!.... همیشه به مامانم میگفتم چرا یه سریالی فیلمی مستندی چیزی نشون میده میزنی زیر گریه؟!؟!‌و اون همیشه میگفت دست خودم نیست!!!!...... و من معنی اون رو اون روز فهمیدم..... وقتی با مردن یه بچه ۲۳ هفته ای انقد گریه میکردم... یا با مادراشون اظهار همدردی میکردم برای خودمم عجیب بود.... وقتی سر کلاس از حرف های بقیه اشکام همینجوری میومد برام عجیب بود..... منی که به این راحتی اشکم در نمیاد چقد راحت جلوی اون همه جمعیت گریه میکردم!..... یا حتی با دیدن فیلم کو...ز...ی... گو...ن..ی و مردن علی انقد بی اختیار اشکام میومد که حد نداشت.... اونم کی من!؟؟!؟! از وقتی تونستم زندگی کردن رو توو لحظه یاد بگیرم انقد حساس شدم!....  

خیلی موثر بود برام....... 

وقتی همسرم رو میبینم که اینهمه تغییر کرده حیرت زده میشم...... 

کاش بتونین همتون برید...... 

کلاسش هزینه گرونی داره(البته برای ما! چون واقعا شرایط سختی رو میگذروندیم!!!) اما واقعا ارزشش رو داره.... 

هرکسی خواست بهم بگه راهنماییش کنم 

اما خودم خیلی دوست دارم که دوستای خوبم که اینا هستن ثبت نام کنن 

سمان+ خاطره+ یک مادر + الناز +لیلا+ زهرا + ساناز +  و خیلی های دیگه که اسمشون توو ذهنم هست..... 

بهتون میگم یعنی عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه 

راستی سمان دوباره حامله شده...... هورررررررررررراااااااااااااااااااااا

نی نی 31

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عکس پسرک!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.