یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

نی نی 33

به نام خدا

سلام

این روزا خیلی داره برام سریع میگذرن... بارها شده بیام بنویسم اما حس نوشتن هم ندارم!....

احساس خستگی دارم.... پاییز حالات من یه جورایی میشه... با هوا خوب میشم!... وقتایی که بادیه یا ابریه منم میگیرم!.... اما وقتایی که بارون میاد مثل امروز حسابی خوش حال و خندونم...... خیلی حس قشنگیه.... حیف که همسر دوس نداره زیر بارون قدم بزنه!.....

بعد اون کلاسه که رفتیم خیلی روو روابطم دقت میکنم..... تاثیر گذار بود و هست..... 

روز عید قربان رفتیم باغ و آقاجون قربونی برید و کلی حال کردیم!(نه از مردن حیوون بیچاره! بلکه از گوشت لذیذش!)

چن روزی هم همسری به شدت به تکاپو افتاده بود برای جور کردن پول نو! برای روز عید غدیر!..... موعظلی شده(معذل... موعزل... حالا هرچی!)... دیگه نزدیک 200 -300 تومن پول نو جور کردش.... و طبق معمول داد به آقاجون تا ببره به ننه ها+ عمه ها+ عموهام بده..... حالا بماند که کلی کم هم اومدش!... همسایمون هم میخواست اما متاسفانه نرسید بهش.... روز عید غدیر اول رفتیم خونه مادرشوهر آجی.... کلی سید اونجا دیدیم!... بعدش رفتیم خونه آجی اینا.... اونجا هم دوباره آجی +ثنا رو دیدیم..... بعدش هم اومدیم خونه مامان اینا.... دیگه کلی روبوسی و اینا کردیم.... مامان اینا هم طبق هرسال سفره ای مثل سفره هفت سین انداخته بودن با این فرق که سین هاشو سید ها تشکیل میدادن!!.... دیگه کلی مهمون میومد و میرفت.... آقاجون نفری 50 تومن بهمون عیدی داد.... بازم دستش درد نکنه!....ناهار رو خوردیم بعدش رفتیم با......ن...ک..... خود....پ...رد...ا...ز خراب شده بود همسر رفتش درستش کنه.... بعدش رفتیم پیش رحمان اینا..... با اون هم کمی گپ زدیم و بعدش رفتیم خونه ننه ها(جفت ننه ها سید هستن!)... خونه عمه اکرم رفتیم...... خونه مادرجون رفتیم..... بعدش رفتیم خونه عموجون اینا..... بعدش خونه عمو بزرگه.... دیگه کلی گشتیم و چون دوباره خود....پ....ر....د.....ا...ز خراب شده بود برگشتیم..... معاون همسری با خانومش تو ب....ا...ن...ک بودن.... طفلی نمیتونست درست کنه.... دیگه با همسری رفتن یه عالمه دست کاری کردن مگه درست میشد!.... معاونشون هم رفت برای من و خانومش رانی و کیک خرید تا ما مشغول باشیم...... خانومش اسمش سمیه بود..... همسن همسر بود.... سر و زبون داشت به شدت!..... دیگه کلی حرفیدیم با هم و ما رو به صرف شام دعوت کردن که یه روز وقت کردیم بریم خونشون!

شام هم رفتیم خونه مادرشوهر گرام!...... برادرشوهر بزرگه از تهران اومده بود...... بعد شام هم محمد و مهوش اومدن خونه مادرشوهر برای دیدن من!.... کلی نشستن و آخرشم اومدن خونه ما..... محمد از اصفهان برامون گز آردی و گز معمولی آورده بود.... دیگه کلی خوردیم و کیف کردیم.... تا ساعت 1:30 نشستن و بعدش پا شدن رفتن!

یه پنج شنبه هم رفتیم خونه خواهرشوهر بزرگه!...... شب رو موندیم و فردا عصرش برگشتیم!.....

دیگه کلی خوش گذشت..... البته مادرشوهر و برادرشوهر بزرگه هم همراهمون اومدن


دیروز هم پسرکمو بردیم مراسم حضرت علی اصغر..... انقد اونجا گریه کرد که حد نداشت..... دیگه اومدیم بیرون وایسادیم تا مراسم تموم بشه.... سمان هم اومده بود.... انقده حالش خراب بود..... محیا گلی رو هم دیدیم.... خانوم شده بود.... سمان کلی بهم میگفت تونستی برام اسم انتخاب کن که به محیا بیاد.... من که فکر میکنم بچش پسره..... حالا شما اگه چیزی پیدا کردین بهم بگین ..... 

دیروز با همسر دعوام شد..... همسر قشنگ من! یا خیلی خیلی خوبه یا خیلی خیلی بد!.... یعنی میانه نداره!

چنان اخماش توو هم بود.... منم اولش کلی باهاش حرفیدم.... بهش گفتم اینجوری میکنی من از تو خیلی میتونم بدتر باشما!.... گفت باشه.... تو هم همینجوری باش!..... و کلی حرفای مسخره...... منم باهاش اخمو بودم و هستم!

خیلی باهاش سنگین حرف میزنم..... شب رو از ترسش گفت بریم خونه مامانت اینا!..... قرار بود امروز بریم تهران..... اما من از سر لجبازی باهاش و اینکه نمیخواستم باهاش یه جا باشم نرفتم!...... اونم سریع به محمد اطلاع داد که  سمیرا نمیاد!... محمدم به من زنگید اما من جواب ندادم!........ نمیخواستم دروغ بگم..... نمیخواستم رادین رو بهونه کنم...... شب هم بهم گفت شما بمونید اینجا!..... و منم قبول کردم..... راستش دروغ چرا دوس داشتم کمی نازم رو بکشه اما به درک!( به قول سهراب سپهری: به درک راه نبردیم به اکسیژن آب) بعله من همچین آدمی شدم!!!!!!...... خلاصه منم کلی ناراحت شدم اما اصلا به روم نیاوردم!.... 

صبح هم کلی زنگید بهم اما جواب ندادم!.... محمد هم کلی زنگید اما بازم جواب ندادم!!!......

گوشیمم از دسترس خارج کردم..... ساعت 11 بود که به خونه زنگ زد...... جلوی اونا آدم شده بود!.... منم جلوی مامان کمی با نرمی باهاش حرف زدم..... حتی دوس نداشتم حالشو بپرسم!...... میدونستم محمد فهمیده...... محمد هم باهام حرف زد.... و همینطور مهوش..... مهوش گفت اومدم باهات صحبت میکنم..... باهات حرف دارم...... اما راستش هیچکس تووو موقعیت من نیست!......

همسر فقط تووو خلوت اینجوریه.... یعنی هیچ کس فکرشو نمیکنه که این اینجوری باشه.... دوس ندارم کسی از مشکلات من با خبر بشه....

خسته ام.....

کاش امروز هم اینجا بمونم!..... واقعا نیاز دارم.....

نظرات 2 + ارسال نظر
یک مادر پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 18:50

سلام عزیزم
خوبی؟

یک مادر یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 20:26

سلام عزیزم
کجایی کم پیدایی گلم؟
چرا دیگه به ما سر نمی زنید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد