یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

نی نی 32

به نام خدا 

این چن وقته خیلی حرف برای گفتن داشتم و دارم... بارها اومدم بنویسم اما نشد!.... دستم به نوشتن نمیرفت.... شب ها همش فکر میکردم صبح بلند بشم اینو بنویسم اونو بنویسم اما دریغ از نوشتن!!!..... خیلی چیزها تووو سرم بود و هست...  

بعد اون دعوا با مادرشوهر همسر به شدت با من قهر بود!... بهم میگفت تو هم شدی مثل مامانم!... تو چرا باهاش دعوا کردی؟!؟ و خیلی حرفا... به زور از دلش در آوردم!!!.... 

من و همسر به اصرار محمد(دوست همسر) توو کلاسی به اسم را..بط...ه.... مو..ث...ر شرکت کرده بودیم!.... البته مهوش هم بود(نامزد محمد).... روز پنج شنبه ۴ مهر بود که از شهر نازنین حرکت کردیم و رفتیم به سمت تهران!.... کلاس ساعت ۱۱ بود.... و ما ساعت ۹:۳۰ تهران بودیم.... البته مامان هم همرامون اومده بود تا پسرک رو نگه داره.... رفتیم دنبال محمد و مهوش و از اونجا رفتیم به سمت کا...ن....و...ن..... اول رفتیم صبحونه خوردیم! البته اونا خوردن نه من!.... چون رادین خیلی شیطونی میکرد.... دیگه بلند شدیم رفتیم سر کلاس.... اول مامان و رادین رو جابجا کردیم! یعنی رفتن توو یه کلاس و اسباب بازی های رادین رو دادم دست مامان.... بعدش رفتم بالا..... تگ اسمم رو گرفتم و رفتم..... هر چهارتامون جدا از هم نشستیم...... بعد کلاس توو آنتراک ناهار رفتیم پیش رادین و مامان.... پسرکم خواب بودش.... بعد ناهار دوباره رفتیم سرکلاس..... دوباره یه آنتراک بود و بعدش دوباره سر کلاس..... آخرشم که ساعت ۶ بود تموم شد!..... بعد کلاس محمد اینا رو برداشتیم و رفتیم به سمت بیمارستان پی...ام...بران.... ساناز(دوستم) بچش شده بود و رفتیم با مامان دیدنش.... آخی .... انقد ناز بودش.... کپی ساناز بود... موهای مشکی و چشم و ابروی خوشگل..... خیلی ناز بود... خیلی وقت بود نی نی کوچولو ندیده بودم.... حدود نیم ساعت اینا پیششون بودیم و بعدش رفتیم به سمت کرج.... میخواستیم بریم خونه عمه ام اینا..... رسیدیم و شام رو خوردیم و بعدش خوابیدیم!.... رادین هم شبش کلی اذیت کرد و نمیخوابید.... فرداش قرار شد مامان و رادین بمونن اونجا ما خودمون بریم تهران..... بعد صبحونه حرکت کردیم..... رفتیم دنبال محمد اینا..... صبحونه خوردن!!! و رفتیم!..... برنامه کلاسش هم دقیقا مثل روز قبلش بود! ... شب هم برگشتیم به سمت کرج..... شام رو خوردیم و راه افتادیم به سمت شهرمون!......  

دوباره هفته بعدش پنج شنبه و جمعه کلاس داشتیم...... اینبار تفاوت قائل شدیم.... مامان و رادین رو بردیم اول کرج خونه خاله ... بعدش از اونجا رفتیم.... البته اینبار دوتایی رفتیم.... محمد اینا خودشون اومدن.....  بعد کلاس هم انقد ترافیک بود که حد نداشت..... به زور برای ساعت ۹ خودمونو رسوندیم!......  

فرداش هم همینجوری بود اما اینبار ساعت ۹:۳۰ رسیدیم!......  

روز جمعه مریم عزیزم رو که حامی من بود رو دیدم.....  

تووو این ۴ روز با خیلی ها آشنا شدم...... و حالا تجربه من از این کلاس

یعنی کلاسش عالییییییییییییییی بود.... یه چیزایی رو بهم یادآوری کرد که همیشه فکر میکردم من دارم!!!!...... یه چیزایی بهم گفتش که واقعا فهمیدم کجای زندگی هستم..... راستش من خیلی خیلی با خودم درگیر بودم!...... اولش اصلا دوست نداشتم برم..... حتی روز پنج شنبه هم خیلی رووم تاثیر نزاشتش.... اما روز جمعه فوق العاده بود..... یعنی عالی..... من توو رابطه با همسری همیشه فکر میکردم من نهایت محبت و کمال رو دارم بهش..... یا بیشتر مواقع اون مقصره...... یا اصلا اصلا فکر میکردم من اصلا آدم کینه ای نیستم!...... حتی در مورد همسر یا مامان و بابام!...... اما اونجا بود که فهمیدم من کجام!.... وقتی در مورد کارهای مادرشوهرم مینوشتم همیشه و همیشه فکر میکنم تمام تقصیرهای دنیا مال اونه..... اما به این فکر نمیکردم که اون با تمام حرفاش داره میگه به من توجه کن!!!.... میگه به من نگاه کن!.... من توو این دوسال اصلا به چشماش نگاه نکرده بودم... چون از چشماش وحشت داشتم..... اما بعد این کلاسا وقتی رفتم خونشون به چشماش نگاه کردم..... اینبار بدون هیچ کینه ای.... چون بخشیده بودمش..... باورتون نمیشه انقد این تاثیر عمیقی داشت که داشت مثل پروانه دورم میچرخید!..... تازه یه تابه مسی هم بهم کادو داد!!!!!... و چن روز بعدش هم یه سینی خیلی خیلی بزرگ مسی رو که جهیزیه اش بود برام آورد!!!...... اصلا نمیتونم باور کنم..... من فقط بخشیدمش..... اما انقد اتفاق ها برام افتادش..... حتی رنگ چهره ام بازتر شد... باورتون میشه آیا؟!؟!...... من پوستم سبزه است..... یه چن  وقتی بود مامانم و اطرافیانم همیشه بهم میگفت چرا انقد رنگت سیاه شده!؟!؟!؟ یا مامانم مدام میگفت اصلا انگار آروم و قرار نداری..... اما وقتی بخشیدم و کینه هامو گذاشتم کنار همه بهم میگفتن سمیرا چقد خوشگل شدی؟!!؟ کاری کردی؟!؟ چقد پوستت سفید شده!!! یعنی تا این حد!!! 

رابطه ام با همسر هم واقعا خوب شده.... نمیگم ناراحتی نداریم اما دیگه از اون اخم ها و دعواهای تووی سکوت خبری نیس. 

و حتی با رادین! 

من چون رادین خیلی گریه میکرد و میکنه!(البته الان خدا رو شکر هزار برابر بهتر شده) همیشه میگفتم کی این بزرگ میشه؟!؟! هیچوقت اونطور که میخواستم از لحظه به لحظه زندگیش لذت نمیبردم!... همش توو آینده بودم و تصور میکردم این بزرگ شده و دیگه به این شدت گریه نمیکنه!!!!!...... اما الان یاد گرفتم از الانش از تک تک لحظه هاش لذت ببرم!.... بازم بازم میگم پسرک نازمم خیلی بهتر شده..... یعنی تمام این مشکلاتی که داشتم ناشی از خودم میشد و خبر نداشتم!!!!..... الان پسر خوشگلم حسابی فهمیده رفتار میکنه..... دایره کلماتش بیشتر شده و هرچی میگی کاملا گوش میکنه! البته مواردی هم هستش که از لج من و برای اینکه بخنده کارایی میکنه که منو عصبانی کنه!.... اما واقعا عاشقشم...... وقتی با چشمای نازش باهام حرف میزنه..... وقتی یادم میندازه چقد من مسئولم..... وقتی یادم میندازه هرچقد هم که بد باشم بازم براش تکیه گاهم.... اینا آتیشم میزنه..... دیووونه میشم..... راستش هیچوقت خودمو بخاطر کوتاهی های خودم نمیبخشم! 

بعد کلاس از بابام و مامانم و آجیم معذرت خواستم..... بابت تمام رفتارهای بد و تندی که باهاشون داشتم..... بابت تمام کارایی که برام کردن و من قدرشو ندونستم!...... و حس بخشیده شدن چقد شیرین و لذت بخشه...... 

تووو این مدت دلمم خیلی خیلی رئوف شده!..... آخرای شهریور یه مستندی نشون میداد تووو یه شبکه خارجی! در مورد علم و فناوری در مورد بچه های ۲۳ هفته بود..... آخ دلم کباب میشد وقتی میدیدم!..... انقد گریه کردم که همسر اومد خاموش کرد تی وی رو...... یعنی اصلا دست خودم نبود!.... همیشه به مامانم میگفتم چرا یه سریالی فیلمی مستندی چیزی نشون میده میزنی زیر گریه؟!؟!‌و اون همیشه میگفت دست خودم نیست!!!!...... و من معنی اون رو اون روز فهمیدم..... وقتی با مردن یه بچه ۲۳ هفته ای انقد گریه میکردم... یا با مادراشون اظهار همدردی میکردم برای خودمم عجیب بود.... وقتی سر کلاس از حرف های بقیه اشکام همینجوری میومد برام عجیب بود..... منی که به این راحتی اشکم در نمیاد چقد راحت جلوی اون همه جمعیت گریه میکردم!..... یا حتی با دیدن فیلم کو...ز...ی... گو...ن..ی و مردن علی انقد بی اختیار اشکام میومد که حد نداشت.... اونم کی من!؟؟!؟! از وقتی تونستم زندگی کردن رو توو لحظه یاد بگیرم انقد حساس شدم!....  

خیلی موثر بود برام....... 

وقتی همسرم رو میبینم که اینهمه تغییر کرده حیرت زده میشم...... 

کاش بتونین همتون برید...... 

کلاسش هزینه گرونی داره(البته برای ما! چون واقعا شرایط سختی رو میگذروندیم!!!) اما واقعا ارزشش رو داره.... 

هرکسی خواست بهم بگه راهنماییش کنم 

اما خودم خیلی دوست دارم که دوستای خوبم که اینا هستن ثبت نام کنن 

سمان+ خاطره+ یک مادر + الناز +لیلا+ زهرا + ساناز +  و خیلی های دیگه که اسمشون توو ذهنم هست..... 

بهتون میگم یعنی عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه 

راستی سمان دوباره حامله شده...... هورررررررررررراااااااااااااااااااااا

نظرات 6 + ارسال نظر
سمیرا و ماهی ها دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 15:23

خدا رو شکر . خوشحالم که خوشحالی عزیزم .

زی زی بانو دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 16:58

خیلی خوشحالم که این همه تغییرات خوب داشتی سمیرا

این عااااااااااااااااااااااالیه :))))))))))))))))

یک مادر جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:21

سلام عزیزم
خیلی خوشحالم
به دو دلیل
اولیش اینکه تو خوب و خوشحال و سر حالی
دوم اینکه منو جزء دوستای خوبت حساب کردی

من از تهران خیلی دورم
کاش میشد فیلی یا سی دی از اون سخنرانی بود که تهیه می کردم
موفق باشی گلم

خاطره دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:04 http://asbabkeshi.persianblog.ir/

سلام گلم ارتباط موثر .. همون کلاس های دکتر آزمندیان نیست ؟
در مورد موفقیت و این جور چیزا ؟
لطفا راهنمایی کن . فقط خیلی خوشحالم که ارامش داشت این نوشته ات

محمد دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:17 http://www.goleyas1392.persianblog.ir

عالی بود

قاسم دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 15:54 http://tarannom-gh.blogfa.com

سلام خوبی
امیدوارم همیشه خوش باشی
راستی رمز به ما نمیدی
به آبجی الی ما هم سلام برسون
حالش که خوبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد