یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

نی نی 25

به نام خدا 

ما از مشهد برگشتیم..... 

خیلی خوش گذشت اما رادین خان دمار از روزگار بنده در آورد! 

ما+مامان اینا+آجی اینا بودیم...... توو یه  کوپه!.... رفتنی رادین کلی توو ایستگاه اذبت کرد و گریه میکرد..... هوا هم به شدت بادی و سرد بود..... ما توو نماز خونه نشستیم.... کلی گریه میکرد.... دیگه اونجا کلی آدم میومدن کمک من و مامان اما ساکت نمیشد که نمیشد! 

قطار هم مثه همیشه ۱ساعت تاخیر داشتش...... ساعت حرکتمون هم شب بودش

با صدای سوت قطار و هلهله جمعیت ما هم آماده شدیم و رفتیم...... طفلی داداش به خاطر امتحاناش و کارش نیومد...... جاش خیلی خالی بود 

تووو قطار پسری انقد جیغ جیغ کرد...... تا کمی عادت کنه ساعت شده بود ۱۱!...... حالا ما اون موقع خوابمون میومد آقا موقع بازیش بود!!!! 

دیگه طفلی ثنا رو هم نمیزاشت بخوابه........ ثنا و آقاجون و رادین سه تایی تا خود صبح بازی کردن!!!....... منم اصلا خوابم نمیبرد.... اما حس بازی کردن باهاش رو نداشتم 

فرداش حدودا ساعت ۱ اینا بود رسیدیم...... موقع صبح که همه بیدار بودیم ثنا و رادین خان خواب بودن!!!!. 

دیگه وقتی رسیدیم به ایستگاه مشهد چون هتل هامون فرق میکرد راه ما با مامان اینا جدا شد.....  

دیگه تندی رسیدیم به هتل و رفتیم غذا خوردیم بعدش رفتیم لالا! 

غروب بود که بیدار شدیم و رفتیم حرم......... وای خدای من....... باورم نمیشد..... دو سالی میشد که نرفته بودم...... دو سال پیش من و همسری بودیم فقط..... اما این دفعه خدا بهمون یه هدیه ناب داده بود......  

پسری انقد ذوق کرده بود که نگوووو 

حوض آب رو میدید جیغ میزد که بپره تووش!..... اما چون کمی سرد بود نزاشتیمش...... دیگه کلی مرد شده بود..... 

تووو صحن هم حسابی چهاردست و پا میرفت و با ثنا شیطونی میکردن..... 

الهی قربونش برم...... ثنا میرفت اینم مثله دمش پشت سرش تندتند میرفتش 

شب برای شام رفتیم هتل آقاجون اینا...... کلی عر..ب اونجا بود.... اکثرا هم عر..ب...ست...انی بودن 

غذای اونا بوفه آزاد بود..... عر..بها هم تا میتونستن میخوردن!!!!...... زن هاشون که روبند میزدن روبندها رو کنار زده بودن و میخوردن!!!!!  

خلاصه عجب آدمایی بودن... شکم مووووو!!!! حتی بچه هاشون هم مثله خودشون بود!!! یعنی چیزی به اسم سیر شدن نمیدونستن!!!!! 

شبش برگشتیم هتل و دوباره صبح رفتیم حرم....... 

خیلی آرامش بخشه...... خیلیییییییییییییییی 

رادین هم چون تووو راه نمیتونست شیطونی کنه کلی جیغ میزد....... واقعا کلافه شده بودم!!!! 

اما وجودش برام خیلی خیلی باارزش هستش...... 

دیگه ۵روز که موندیم اونجا بیشتر حرم بودیم.... خیلی نتونستیم بگردیم! 

اما یه روز جمعه بود که رفتیم شهر شاندیز! 

هوا هم خنک بود! چون بعد ناهار رفتیم همه داشتن میرفتن!!!!!! یعنی عملا ما رفتیم و برگشتیم!!!!!!   

هرجا که میرفتیم وقتی رادین توجه همه رو به خودش جلب میکرد اولین سوالی که میکردن این بود بچه شماس؟!!؟!؟ منم میگفتم بعلههه! میگفتن نه ! داداشته!!!!.... بچه خودت نیس..... تو که سنی نداری!!!!........ حتی یکی که منو همسری رو دیده بود! میگفت شما تووو شهرتون عادت دارین زود ازدواج کنین!؟!‌ گفتم چطور؟!؟ گفت آخه تو که ۱۴ سالته!!!! شوهرتم که ۲۰ سالش نمیشه!!!! و بنده دو عدد شاخ در سرم رویش کرد!!!!!! یعنی عملا ۱۰ سال کوچیکتر از سن الانم!!!!! ..... وقتی به همسر گفتم که یکی میگفت شوهرت ۲۰ سالشه کلی ذوق مرگ شده بود!!!!!  

و اینگونه است که ما خانواده کوچک را تشکیل میدهیم!!!!!! 

 

روزی که داشتیم برمیگشتیم رفتیم هتل مامان اینا...... اونجا کلی عر..ب بودش.... پدر محترم بنده نیز باب صحبت رو باز کرد!!...... رادین و ثنا هم بهش اضافه شدن!..... عربه دیگه حرف میزد.... فیلم های جالب و خنده دار نشونمون میداد....... دیگه به زور باهاشون حرف میزدیم!!!!! یعنی چن تا آدم به زور میتونستیم عربی حرف بزنیم!!!!!......... دریغ از یک کلمه که به ذهنمون بیاد!!!!! 

یکیشون طلافروش بود.... میگفتن از شرق عر...ب..ستا...ن اومدن..... قرار بود از مشهد برن مدینه...... گفتش کلی براتون دعا میکنم 

میگفت نت سرعتش اونجا خیلی پایینه!.... البته توو شهر اونا 

کلی عکس زن و بچه اش رو نشون میداد...... 

من و آجی رفتیم یه جای دیگه.... اونجا زن ها اومده بودن..... دو تا بچه بودن خیلی خیلی شیرین...... چشم و ابروی خیلی نازی داشتن..... اسمشون رو که پرسیدم گفتن حورا!..... howra اینجوری تلفظ میشد..... من که تکرار کردم اینا ریسه رفته بودن از خنده..... انقد خندیدن.... هی میگفتن تکرار کن!..... منم که یه جوری مثل هورا میگفتم!!!...... 

دیگه اونا هم اسممون رو پرسیدن..... به من میگفتن سِمیرا!...... رادین رو دیده بودن میگفتن رادین ایرانی؟!!؟ میگفتم بعله..... بعد میگفتن your baby?میگفتم یس! میگفتن لا لا!!!!  

والا آخرشم نفهمیدیم چی میگفتن.... اما آدمای جالبی بودن........ 

چون پولشون اینجا ارزش زیادی داره حسابی هم خرید میکردن!..... یعنی خریدهااااااااااااااااااا! 

 

روز دوشنبه ۲۳ حرکت کردیم به سمت شهرمون..... واقعا دل کندن از مشهد خیلی سخته 

 

دیگه اینکه حسابی بهمون خوش گذشت 

اما وقتی اومدیم حرف های عفریته خانوم!!!!! مو به تنمون سیخ کرد!!!! 

خیلی رفته رووو اعصابم...... 

احمق نادون 

هرچی که از اون ذهن نداشتش میگذره رو به زبون میاره اونم فقط در برابر من!!!!! 

منم اصلا باهاش حرف نمیزنم!!!!! در واقع اصلا محلش نمیزارم!!!! 

زنیکه ......... !(جای خالی رو پر کنید!!!) 

واقعا اسم مادر براش زیادیه! 

مادر اگه اون باشه نامادری چی میشه پس؟!؟!؟! 

رفته همه جا پر کرده سمیرا اصلا نمیتونه حرف بزنه!!!!!! سمیرا مریضه 

و هزارتا حرف ناجور دیگه 

خدا از سر تقصیراتش نگذره ایشاالله 

میام مفصل میگم 

الان همسری میادش...... 

فعلا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد