یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

نی نی 23

به نام خدا 

این روزا خیلی برام سریع میگذره...... 

اول از همه بگم که انشاالله اگه خدا بخواد چهارشنبه هفته دیگه عازم مشهد هستیم 

دلم خیلی برای امام رضا تنگ شده 

دیگه اینکه بدون هیچ چیزی برم سراغ این مدت...... 

سه شنبه هفته پیش با همسری+خونواده همکارش+دوست خونوادگی همکارش رفتیم یه دهاتی که از شهرمون نیم ساعتی راهش بود..... یه طبیعت بکر و دیدنی........ کمی جلوتر از ما آبشار بودش که به دلیل بدی آب و هوا نتونستیم بریم....... 

تووی یه دره یه مرکز پرورش ماهی زده بودن...... یه عالمه تخت هم بودش که از زیرش آب میرفتش......... 

خیلی قشنگ بود........ من که از دیدنش سیر نمیشدم...... اما خوب از شانس بد من اونجا پر بود از جک و جونور!!!...... از مرغ و خروس گرفته تا بوقلمون و سگ!!!.... دیگه داشتم از ترس سکته میکردم...... چون از ماهی هم میترسم!!! وقتی ماهی رو میگرفت تا برامون کباب کنه هم دلم ریش میشد هم اینکه جیغی میکشیدم در حد چی!!!!.......... کمی نشستیم روی تخت ها و کمی تاب بازی کردیم..... بعدش چون به شدت بارون گرفتش رفتیم تووی خونه ای که اونجا درست کرده بودن....... طبقه پایینش آدم بود..... طبقه بالاش مجبور شدیم بریم...... پله هاش ام دی اف بود.... آدم قشنگ سر میخورد!!!!!...... طبقه بالا کرسی داشتش و تی وی!..... حسابی خوش گذروندیم..... کمی با دوست همکارش آشنا شدیم...... ماهی کبابمون ساعت ۵:۳۰ اینا آماده شد!!!!.... دیگه داشتیم میمردیم از گشنگی........... اما خوب جای همگی خالی خیلی خوشمزه بود........ 

بعدش هم چایی و کمی استراحت....... کمی بعدشم که بارون قطع شد رفتیم پایین اما چون هوا سرد شده بود من از ماشین پیاده نشدم!!!(البته دلیل اصلیش وجود حیوونا بود)..... کم مونده بود بوقلمون دختر همکار همسری رو نوک بزنه!!!!.... همچین دنبالش میکرد که نگووووووووو.... اونوقت به من میگن نترس!!!! 

از اونجا هم اومدیم رفتیم خونه آجی اینا شام....... 

روزای دیگه هم یا خونه بودیم  یا عصرا در میومدیم بیرون 

دیروز هم که جمعه باشه با خونواده همسر رفتیم کوه و چمن!!!!!...... 

به پیشنهاد برادر کوچیکه و موافقت کامل من!! رفتیم به سمت یه دهات که تقریبا ۴۰ مین با شهرمون فاصله داشت(از دهاتای شهرمون حساب میشه!)ّ..... اون دفعه یه سمتی رفته بودیم این دفعه هم یه سمت دیگه رفتیم!!!....... وایییییییی از جای بکر و دیدنیش هرچی بگم کم گفتم!..... انقد روستای قشنگی بود..... اما فکر کنم تعداد کمی تووش زندگی میکردن...... اما خوب به شدت توریستی بودش!!!!....... چون انقد آدم اومده بود که نگوووووو....... 

رفتیم کنار رودخونه نشستیم....... تووی چمن ها....... بنده هم رابطه ام رو با مادرشوهر گرام خوب کردم!!!...... یعنی سعی میکنم دختر خوبی باشم......... اون هم کلی ذوق کرده بود!!!!... شدم با سیاست عین خودش!!!!! 

ناهار رو همسر و برادر کوچیکه درست کردن و ما هم نوش جون کردیم!!!.....  از منظره زیباش هم هرچقد بگم کم گفتمممممممممممممم........ رادین هم حسابی ذوق کرده بود......  بعد ناهار وقتی پسرک خوابید گذاشتم پیش زهره(خواهر شوهر کوچیکه)..... منو همسر و برادر کوچیکه رفتیم به سمت آبشار......... یه راه تقریبا پر پیچ و خم بودش....... واییییییی رسیدیم به آبشار..... انقد بزرگ و قشنگ بود که حد نداشت......... خیلی زیبا بود...... اما به دلیل اینکه دوربین نبرده بودم عکسشو نتونستم بندازم........ 

چن تا خارجی هم اومده بودن با دوچرخه!....... رفته بودن کله کوه و داشتن آبشار رو نیگا میکردن!!!....... 

بعدش هم اومدیم به سمت جایی که بودیم..... 

حاضر شدیم اومدیم به سمت خونه......... 

از اونجا هم رفتیم دنبال داداش(مامان اینا رفتن تهران).... با هم رفتیم باغ تا گل و سبزی ها رو آب بدیم............ 

واییییییی به خاطر سرمای چن شب پیش تمام میوه ها رو سرما زده بود......... 

تمام هلوها زردآلوها آلوچه ها و بادوما همه و همه رو زده بود..... بیچاره ها میوه روشون سیاه شده بود.......... هیچی هیچی نمونده بود......... حتی انگورا رو هم زده............ 

انقد ناراحت شده بودم که نگو 

خدا خودش کمک کنه 

از اونجا هم داداش رو به صرف شام آوردیم خونه........ بعدش هم رفت خونه خودشون........ 

انشای من تمام شد!!!!! 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
خاطره چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:08

سلام عزیزم.
روزت مبارک گلم
[گل]

s چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:11 http://www.esnakpanir.blogfa.com

بهترین هدیه مردان این سرزمین تغییر دیدگاه آنها نسبت به زنان است!

بهنام از اصفهان شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:48

سلام
وای از دست شما زنای نازک نارنجی و پولدار و وسواس و.................................
تو که این همه تعریف میکنی بگو که ما هم بریم کدوم روستا نشونی را ایمیل کن چون من توی خیلی وبلاگ سر میزنم یادم میره

خاطره سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 20:11

سلام عزیزم . سفرت به خیر باشه .
دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد