یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

نی نی 11

به نام خدا 

سه شنبه با پسملی رفتم خونه مامان اینا..... دوتایی!.... اولش رفتیم بازار و یه گردش دونفره داشتیم..... بعدش هم رفتیم خونه مامان اینا..... 

عصرش هم همسری اومد دنبالمون...... رفتیم دکتر و بعدشم خونه عفریته!!!....... دوس نداشتم برم اما بناچار رفتم!..... خواهر شوهر بزرگه اومده بود و عفریته طبق معمول حالش خوب نبود!..... تا موقع شام حالش بد بود تا اینکه فهمید خواهر شوهر میخواد بیاد خونه ما! اونوقت حالش خوب شد!!! به همین راحتی!!!! 

خواهر شوهر شبو موند خونمون و فرداش ساعت 6 عصر رفتش.... 

شبش هم آجی اینا و مامان اینا اومدن شب نشینی..... پسرک هم رفته بود رووو مد گریه.... انقد اذیت کرد که رفتم توو اتاق و نشستم یه عالمه گریه کردم!!!!! 

پنج شنبه هم جای خاصی نرفتیم...... اما فهمیدیم که پسرک دندون درآورده!!!! یعنی یه مروارید سفید کوچولو که خیلی خیلی کوچیکه تووو دهنش پیدا شده..... هنوز اونقدی نیس که بخوای با دستت لمس کنی اما واقعا خوشگله!....... دیگه عسلم مرد شده برای خودش! 

طفلی بچم نه حموم دهم براش گرفتم نه جشن خت...نه سورانی.... و نه دندونی!!!! دلم براش میسوزه....... براش خیلی برنامه ها داشتم اما متاسفانه نشد که بشه!!!! 

مامان قراره براش آش دندونی بزاره اما من دلم میخواس براش جشن بگیرم..... کاش میشد!!!! 

دیروز هم که جمعه بود و با همسری و پسری رفتیم جاده وحشت!....... 

یه عالمه برف بود..... منم که عاشق برف!!!!!....... یه جایی نگه داشتیم که کلی برف میومد پیاده شدیمو کلی عکس انداختیم........ با اینکه جاده وحشت خیلی خیلی به شهر نزدیکه اما نمیدونم چرا داخل شهر فقط بارون میومد!!!!!!....... بینی پسرک حسابی قرمز شده بود! دقیقا مثل گلابی کوچولوی قرمز!!!!! کلی گازش گرفتیم........ 

شبش هم خونه فریباینا(دخمل خالم) دعوت بودیم....... بعد عید دیگه نرفته بودم خونشون..... دلم برای اتاقی که یه زمان مال منو فریبا بود تنگ شده بود..... دلم میخواس کلی اونجا بمونم و با خودم خلوت کنم........ آرامش اون اتاق رو دوس دارم....... 

تووو راه کلی به همسری توپیدم!!!..... توو مهمونی وقتی رادین گریه میکنه ایشون در کمال آرامش با گوشیش ور میره!!!....... اصن نمیگه منم مسئولیتی دارم!..... بهش گفتم میخوام برم سرکار..... میخوام برای خودم زندگی کنم...... تو قید همه حرفاتو زدی..... من اصن نمیتونم به خودم برسم بس که درگیر این کار و اون کارم!.....کلی  گفتم بعدش که رسیدیم خونه تا وقتی پسرک بازی میکرد باهاش بازی میکنه و بعدش که گریه اش در میاد خودشو میزنه به خواب و .... ! . خیلی حرصم گرفته بود ازش....... یکی نیس بهش بگه چرا بچه رو وقتی گریه میکنه برنمیداری...... مگه من جونم از سنگه؟!؟!؟! .....  

 

بعدا نوشت::::: 

گاهی اوقات از تمام مردا متنفر میشم......... تنم پر میشه از کینه.....  

گاهی وقتا هم دلم برای بهترین مرد دنیا سرشار میشه از عشق 

این منم!.... یک سمیرا!...... کسی که دچار احساسای گاه و بیگاه میشه!....... کسی که داره یکی از همین مردا رو پرورش میده برای آینده...... برای یک زندگی نو! 

 

گاهی اوقات از دست همسری میخوام فرار کنم! بخاطر حرفای شکنجه آورش! 

اما با این حال خیلی وقتا هم میخوام 24ساعته پیش خودم باشه.... فقط مال خودم باشه..... دلم میخواد یه عالمه احساسای قلمبه بهم تحویل بدیم........ اوه خدایا 

چقد آدم متفاوتی شدم من!!!!! 

حتی نمیدونم چی میخوام

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد