یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

یادداشت های یک سمیرا

تو می شی تنهای تنها،تنهایی می شه تو،تو با اون یکی می شی،دنیا می شه تو

نی نی 6

به نام خدا پسری خیلی این روزا اذیت شده..... قبل خت...نه شدنش سرما خورده بود.... کلی اشتهاشو از دست داد.... بعدشم که خت....نه...... بعدشم واکسن!!!!! الهی بمیرم براش.... انقده مظلوم شده که نگو...... دلم براش کباب میشه.... هنوز کامل خووب نشده...... باز امروز که بردیم واکسن زدیم بهش.... کلی بی قراری میکرد...... عشق خودمه دیگه..... همه اولش محو موهاش میشن..... نمیگن چقد کوچولوئه!!! فقط میگن وااااااااااای چقد مووو داره!!!! ..... الهی قربونش برم..... از همین الان کلی موو داره برای فشن کردن!!!! بعد یه مدت که خونه مامان اینا بودیم.... بالاخره روز شنبه شب رفتم خونمون...... البته روز جمعه بود که عفریته زنگید به خونه مامان اینا...... آقاجون برداشت...... کلی ور زده بود..... میگفت پسرم یه هفته اس چیزی نخورده!!!!! از گشنگی داره میمیره..... چرا سمیرا نمیره خونشون!!! .... به ما که نگفت پسرشو ختنه کرد!...... میگفت نه موقع بیمارستان رفتن به من گفت و نه الان!!!..... من فعلا نشستم دارم نیگا میکنم ببینم کی فیلم این دوتا تموم میشه!!!!..... ای عجوزههههههههههه...... کلی حرف مفت زده بود......دیگه نمیگفت که تووو این مدت مامان بیچاره ی من پدرش در اومده.... نمیگفت با این کمرش کلی زحمت پسری رو کشیده...... فقط حرف مفت میزنه..... بابام هم برگشت بهش گفت مگه فرش میبافیم که بودن سمیرا برای ما منفعت داشته باشه!!!!‌یا مگه ما میگیم بمون!!!!.... بعدشم خودشون میدونن..... به هیچ کس ربطی نداره..... شوهرشم درس داره.... خونه پیداش نمیشه!!! یا شام دعوته یا ناهار...... وقتی هم که خونس میاد اینجا یا استراحت میکنه!!!!!...... احمققققققققققق..... یکی نیست بگه به تو چه!!!..... اه.... اعصابمو ریخته بود بهم....... به بابام میگفت راحت شدین از خونش رفت بیرون!؟!؟ الان چقد داره اجاره میده!..... بابام هم گفته بود ما نگفتیم که برید! به خودشون مربوطه!..... زنیکه عوضی....... شنبه که رفتم خونه خودمون..... با همسری کلی عشقولی بودیم....... دلم براش تنگ شده بود...... یک شنبه عفریته خانوم سر ظهر تشریف آوردن!!!! احمقققققق......... انگار همیشه خدا ارث باباشو ازم طلب داره....... پشت آیفون میگه باز کن ببینم!!!!!! .... انگار مثلا من دارم جرم میکنم اینم سر بزنگاه رسیده!!!!....... رادین هم کلی داشت غرغر میکرد...... خوابش میومد...... اومد و بلند بلند حرف میزد...... نی نی خوشگلمم هی گریه میکرد....... اصلا مراعات نمیکرد!...... گفت اون که نمیخوابه بیار بده به من!..... گفتم خوابش میاد...... اما از روو نمیرفت..... دادم بغلش اما جیگرم انقد گریه کرد که زود دادش بهم...... بعد یه مدت خوابید...... نشسته بود هی چرت و پرت میگفت...... از این و اون میگفت..... از کمکش به خواهرشوهر میگفت که داره کوچ میکنه بره مرکز استانمون...... از اینکه کسی نیس بهش کمک کنه!(به در میگفت دیوار بشنوه)........ بعد بحثو کشوند به اون پسر جوون که تووو حسینه فوت شده بود(همون که دوس داداشم بود و توو کوچمون میشستن).... میگفت مامانه پسره به مادرشوهرش اذیت کرد!! مادرشوهرشم همیشه میگفت ایشاالله مرگ جوون ببینی!!! اونه که پسره فوت شده..... خوب شده!!!!!..... واقعا براش متاسفم...... خدا خودش سرنوشت اون جوون رو اونطوری نوشته بود....... دیگه همه بحث ها رو میکشوند به خودش!!!(یعنی ای سمیرااااااا به من اذیت نکن!! من حرفم خیلی با ارزشه پیش خدا..... نفرینم میگیره!!)..... خدا خودش به خیر کنه...... یا مثلا از زن داداشش تعریف میکرد.... میگفت منو اذیت کرد بچش جووون مرد!!!!....... الله اکبر...... دیگه رفته بود روو موج چرت و پرت گفتن..... واقعا سرم داشت میترکید...... چونش انقد گرم گرفته بود که ول کن هم نبود....... دیدم ایشون بد موقع تشریف آورده ببینه ناهار هست یا نه!!!‌بعدش تلپ بشه!!!(سیاست مادرشوهر رو دارین!!)..... منم آوردم برنجو بزارم..... زود پرید آشپزخونه گفت برنجتون چیه!!! منم از همین خریدم!..... شما چند خریدید!؟!؟ برای شما خیلی بلند هستش...... یکی نبود بگه به تو چه ربطی داره....... دیگه سریع دکش کردم رفت نشست...... اما مگه فضول خانوم ول کن بود..... میپرید میرفت اتاق ها..... اتاق خواب خودمون کمی شلوغ بود.... درشو بسته بودم!..... اونم فکر میکرد چی داخلش هست که درشو بستم!!!!....... زود پا شد بره بهش گفتم نرو..... اونجا شلوغه مثله جن ها دیدم رفته داخل اتاق...... یه نگاهی انداخت بهش و اومد بیرون و فکرش راحت شد...... زنیکه .... ! دیگه آخرا هی میگفت پس چرا پسرم نمیاد!!!!!..... منم دیدم بهونه دیگه نداره زنگیدم به همسری و گفتم زود بیا...... مامان جونت هستش!!!..... اونم گفت باشه!!! اما زودتر از ۳ نمیتونم بیام!!!!..... وای خدا دوباره یه ساعت باید تنها میشستم پیشش ..... سرم واقعا درد میکرد...... توو اون حین هی داشت ضرب المثل برام میومد...... رو به پسری میگفت قربونش برم که نصفش پاره تنمه نصفش تیکه ماره!!!!!!!...... وقتی هم مار میگفت نگاهه من میکرد!....... واقعا چی میشد به این عفریته گفت.... عفریته ای که فقط دنبال دعوا هستش....... بالاخره همسری اومد..... ناهار رو خوردیم و بعدشم چایی...... بعدشم میوه!....... همسری انقد خسته بود سریع پاشد رفت خوابید!!!!...... دوباره من موندم و خانوم عفریته!!!!!...... عفریته هم گفت من میخوام برم امام...زاده...... برم وضو بگیرم برم اونجا نماز بخونم!!!!.....(نماز خوندن آدما به من هیچ ربطی نداره اما این یکی دیگه نوبر بود!!!)..... رفت دستشویی...... و به فاصله یه دست شستن سریع اومد بیرون...... سریع دستاشو بالا زده بود که مثلا وضو گرفته..... اما اصلا دستاش خیس نبود هیچ!‌بلکه جوراب هم پاش بود!!!..... عفریته انگار مجبوره که دروغ بگه....... حالم ازش بهم میخوره....... دیگه سمیرای سابق نیستم..... دلم پر از کینه شده انگار..... حالم از خودم بهم میخوره خلاصه بعد ۵-۶ ساعت پا شد رفت!!!!! حالا من موندم و یه سر درد وحشتناک و جیغ های پسری!!!! فرداش تنها بودیم..... دیروز هم مامان اومد...... اما روزه بود و سریع رفت البته دیروز یه اتفاق دیگه هم افتادش که بعدا میگم فعلا
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد